با چشم های بسته هم صورتش جلو چشم هاش بود و اگر خستگی شب طولانی که گذرنده بود ، نبود بی شک شب را با فکر و خیال صبح می کرد اما تا سرش رو روی بالشت گذاشت به خواب رفت ، خوابی که دست کمی از رویا نداشت خوابی که در تموم اون مردی با چشم های آیی با شوقی توصیف ناپذیر به اون نگاه می کرد نگاهی که سالها انتظارش را می کشید انقدر رویایی که حتی رو جسم غرق در خوابش هم لبخند نقش بسته بود ..
با صدای محکمِ کوبیده شدن در از رویای شیرینش بیدار شد و با صدای گرفته به کسی که پشت در بود اجازه ورود داد .
_صبح بخیر
این اولین بار که آدام اون وقت صبح وارد اتاق ارورا می شد و این موضوع باعث معذب شدن ارورا شد چون تا حالا با لباس خواب جلو برادرش حاضر نشده بود و همین باعث شد شال بلند سفیدش را با شدت بیشتری دور خودش بگیره ؛ آدام بدون اینکه بخواد از ارورا اجازه بگیره کنارش روی تخت نشست ، از حرکت سریع پاش و دستهای مشت شده اش که روی پاش میخورد نشون از استرسو شاید عصبانیت اون بود .
_چیزی شده آدام ؟
_ نه نه هیچی نشده راستش یک نفر بیرون منتظرته
_ منتظر من ؟
ارورا با تعجب از روی تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت ، برای دیدن شخصی که بیرون ایستاده نصف بدنش را از پنجره اویزان کرد که با کشیده شدنش به دست ادام، به عقب پرت شد .
_ ادمی نیست که انقدر اشتیاق دیدنش را داشته باشی و اینکه هیچ خوشم نمیاد زیاد اطرافش باشی ، میدونم تو بهترین یا شایدم تنها ترین دوست خواهرش بودی اما این مرد هیچ شباهتی به خانواده ادکنیز نداره و ما هیچی ازش نمیدونم اصلا معلوم نیست حرف هاش حقیقت داشته باشه پسر بزرگ خانواده ادکینز تا الان کجا بوده توی نه ساله گذشته کجا بوده .آدام با عصبانیت طول اتاق ارورا را با قدم های محکم طی می کرد که ارورا روبروش قرار گرفت .
_من از وجودش خبر داشتم .همین یک جمله ارورا مثل باد باعث شد آدام مثل یک کوه شنی فرو بریزه و با حالت درماندگی خودش را روی صندلی انداخت ، و بعد با نگاهی به ارورایی که نمیدونست دلیل این حال ادام چی میتونه باشه از در خارج شد .
ارورا توی زمانی که داشت لباس هاش را عوض می کرد تمام فکرش پیش رفتار عجیب ادام بود که یاد شب گذشته و حرفهای کالین افتاد چی توی این ادم باعث نگرانی بقیه شده بود .
جواب تمام این پیچیدگی ها فقط در یک چیز بود ، ارورا باید به رایان نزدیک می شد و با اون حرف می زد . با این فکر ارورا نمی دونست داشت برای سوال هاش دنبال جواب می گشت یا برای احساس توی قلبش اما هر چی بود فقط از این راه می شد فهمید .
YOU ARE READING
Swan Lake
Romanceگاهی وقتها باید از خیلی چیزها گذشت حتی از هویتت جنگ همیشه ویرانگر بوده گاهی شهری را گاهی کشوری وگاهی انسانی را ویران میکند ... من با خودم جنگیدم جنگی که تنها یک کشته بر جای گذاشت . در این داستان هیچ چیز شبیه چیزی که میبینید نیست .