خواب بودم یکدفعه گوشیم زنگ زد
_سلام چطوری
_چه موقع زنگ زدنه مگه نمیدونی من همیشه این ساعت خوابم؟؟!!
_ببخشید ولی دارن(مدیر برنامه لویی) بهم گفت که بهت بگم امشب باید بریم شهربازی بعدشم باید بریم رستوران
_خیله خوب میام
_بای
........
لویی: خودم میدونم که لوییسا از من بدش میاد اما من عاشقشم ولی خوبیش اینکه اون نمیدونه اما خیلی برای من سخت میگذره امیدوارم ی روز اونم عاشق من بشه😒طولی نکشید که شب شده تیپ اسپرت همیشه گیمو زدمو رفتم دنبال لوییسا وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت در قبل از اینکه در بزنم لباسامو صاف و سوف کردمو بعد در زدم اونم طبق معمول بعد از دوساعت دروباز کرد و دوباره رژلبش دستش بود و داشت رژ میزرد بهش گفتم سلام و بدون اینکه مکث کنم پشت سرش دروغ گفتم که دان گفته وقتی درو باز کردی یکدفعه ببوسمت اونم ی چشم غره ای رفت و اما باهام همکاری کرد 😄
بعد از بوسیدن همدیگه چشام توی اون چشای ابیش گره خورد که یکدفعه لوییسا گفت خیله خوب دیگه درو ببند بیا تو درو بستم و رفتم نشستم روی مبل اونم رفت بالا تا لباسشو بپوشه وقتی برگشت ی نیم تنه مشکی با ی شلوار مشکی تنگ پوشیده بود و داشت منو بدجور تحریک میکرد و اگر سریع اون سوییشرتشو نمیپوشید تا الان دوری کرده بودمش
YOU ARE READING
hate in love
Fanfictionفف در مورد دختری به اسم لوییسا که مجبور با لویی باشه اما از لو متنفرا...........