ساعت 9 بود که از خواب پاشدم
بعد از اینکه یه دوش گرفتم متوجه شدم که اقای مک دیلی 4 بار باهام تماس گرفته
بلافاصله بعد از زدن روی اسمش ورداشت
_کجایی تو اخه؟؟؟؟
خیی هول میزد
-ببخشید متوجه نشدم اتفاقی افتاده اقا؟
_یه ماموریت عجله ای داری فوری بیا اداره میگم فوری یعنی فوری؟
-باشه بعد از صبحونه میام
_دختر میگم فوری چرا گوش نمیدی همین الان زود زود
_باشه باشه بای
حتی خداحافظیم نکرد
بعد از اینکه دو دیقه به صفحه ی گوشی خیره شدم یادم افتاد اگه تا 10 دیقه دیگه اونجا نباشم احتمالا اخراجم
البته به پولش نیازی ندارم فقط هیجانشو دوس دارم
حتما میگید خلم که به خاطر هیجان پلیس مخفی شدم
این منم دیگه کاریش نمیشه کردچیزی که دم دستم بودو پوشیدمو یه ژاکت مشکیم روش یه مقدارم ارایش کردم نمیخوام باز هلند بگه به خودم نمیرسم
هلند بهترین دوستم تو ادارس و اون واقعا یه دوست خوب و جذابه
عینکمو با سوییچ بی ام وم برداشتم(عکس)
تو راه یه کافه میگیرم
سوار بی ام و مشکیم شدمو به سمت اداره حرکت کردم
به اما زنگ زدم اون الان باید سر کلاس باشه و گوشیش خاموش
جواب داد پس وقتی برگشتم باهاش باید یه گپ بزنم
-سلام اما وقت ندارم باید بگم که واسم یه ماموریت پیش اومده و احتمالا دیر میام خونه و لطفا بعد از دانشگاه مستقیم بیا خونه
_سلام کیریستن منم خوبم مثل همیشه کار و بازم فراموش کردی که من دیگه بزرگ شدم
-تو همیشه همون خواهر کوچیکه میمونی اما دوست دارم مواظب خودت باش بای
_منم دوست دارم تو بیشتر مواظب خودت باش حوصله ی خون مونو ندارم بای بای
اوه اما هیچ وقت نمیخواد بفهمه که من فقط اونو دارم پس باید مواظب خودش باشه
از یکی از کافی شاپا یه لیوان کافه گرفتمو بعد از 5 دقیقه جلو اداره بودمسوییچ ماشینو برای جک نگهبان پرت کردمو بعد از دو کلمه حرف رفتم تو اداره
من هنوزم نمیفهمم چرا انقد ادم تو اداره کار میکنن بعد مک دیلی باید منو بخواد
سوار اسانسور شدمو رفتم به طبقه پلیس مخفیا (5) که به صورت تعجب اوری دفتر مک دیلیم اونجاس
بعد از شنیدن *به طبقه ی 5 خوش امدید*به طرف میز هلند رفتم اوه مثل همیشه الاف
-وقتی تو همیشه اینجا بیکاری واسه چی من باید بیام
_اوه سلام بهترین دوست من منم خوبم تو چطوری هوا؟اره هوام خوبه
من عاشق این تیکه هاشم
-خوب حالا چرا انقد مک هول بود؟
_ماموریت ویژه خانم ماموریت ویژه
-اولالا برم تو لونه ی شیر ببینم چه خبره و لطفا کافمو نخور
لیوانو گذاشتم رو میزش
_باشه و موفق باشی
همون طور که به سمت اتاق مک دیلی میرفتم داد زدم-دوست دارم
هلندم داد زد _ولی من ندارم
یه لبخند رو لبم اومد اون تنها کسی بود که باهاش لبخند میزدم البته به جز اما
بعد از دوبار کوبیدن به اون یه تیکه چوب و صدای بفرمایید داخل شدم
-سلام اقا
_سلام واتسون بیا داخل که یه اتفاق مهمی افتاده بشین
رو نزدیک ترین صندلی به میزش نشستم
مک دیلی پیر رو تا حالا انقد هول ندیده بودم
_فوری میرم سر اصل مطلب امروز صب به من خبر دادن که از بانک مرکزی شهر دزدی شده ولی نه یه دزدی معمولی
-این یعنی چی
_قراره اتفاق مهمی با این پولا بیفته
-مثل چی و این چه ربطی به ما داره
_منم دقیقا نمیدونم چی و اینکه امروز ساعت 12 که یعنی یک ساعت دیگه قراره در رستوران که تو خیابون برکلین یه قراری با بچه های خون خوار گذاشته بشه و درباره اینا صحبت بشه
-خون خوار؟
این اسمو خیلی تو اداره شنیده بودم
_خون خوار یه مرده ما نمیدونیم چه شکلی و کجا میره و میاد تنها چیزی که ازش میدونیم اینه که از سایه هم بد تره و از دست بچه هاش هر کاری بر میاد هر کاری
-و کار من چیه
_تو باید برو اونجا یه سروگوشی اب بدی تا یکم بفهمیم چه خبره
-همین؟
_این کار اسونی نیس واتسون مراقب باش
از اتاق خارج شدمو رفتم رو صندلی نزدیک میز هلند نشستمو شروع کردم به خوردن کافم
_خوب؟
-خوب چی
_چی گفت
-میتونم بگم اینبار مردم
_چرا ماموریتت چیه
-خیلی طولانیه حوصله ی تعریف کردنشو ندارم ولی بدون به خون خوار مربوط میشه
یه نگاه اول با تعجب کردو بعد چشماشو بست
_میتونم بگم بگا رفتی کیریس
-اولا تو اداره درس حرف بزن دوما کیریس کدوم خری اسم من کیریستن
_اروم باش حالا باید چیکار کنی
-1 ساعت دیگه باید برم رستوران
_با اینکه نمیدونم قضیه چیه اما باید بهت بگم...
یه نفس عمیق کشیدو داد زد
_اسکل خانوم برپا برپا دیرت میشه یه لباس خوب بپوشو وسایلتو بردار برو
-فک کنم کر شدم چرا نمیتونی خودتو کنترل کنی باشه بابا رفتم
به طرف اتاق لباسا رفتمو تو راه لیوانمم انداختم دورسعی کردم معمولی ترین لباسو انتخاب کنم موهامم باز کردم از اتاق اومدم بیرون
بعد از خداحافظی با هلند از ساختمون خارج شدم و لباسامو گذاشتم پشت ماشینو از همونجا دو تا کلت با یه سری وسایل برا شنیدن و ضبط کردن صدا برداشتمساعت 11:57 دقیقه بود که رسیدمو منتظر موندم
دقیقا ساعت 12 رسیدن که منم سه ثانیه بعد از اونا داخل شدم که حرفاشونو با صندوق دار بشنوم
پسر جوون پشت صندوق گفت"میز 12"من سریع رفتم از کنار میز دوازده رد شدمو بلندگو رو چسبوندم به زیر میز خودم رفتم میز عقبیش نشستم
یکی از هنسفیری هامو گذاشتم تو گوشمو یه کیک شکلاتی با قهوه سفارش دادمداشتن رمزی صحبت میکردن البته فکرشو میکردم
میشه گفت فقط اونجاییش رو دقیقا فهمیدم که گفت
*بزرگترت افتخار نداده مارو ببینه؟به خدا ما ادم کمی نیستیما*
"هیچ کس حق دیدن اقارو نداره خودمونم ندیدیمش چه برسه به تو جوجه البته اون به طور غیر مستقیم همیشه صحبتارو میشنوه"
این فقط یه معنی میتونه داشته باشه اونم اینه که اقای خون خوار اینجاس وگرنه چجوری میتونست بشنوه
*اوه باشه میریم سر اصل مطلب ما پولو داریم پس چرا محموله کامل نیست؟؟*
"رئیس براش اون فرد مهمتر از همس"
*اه خدای من میشه یه بار دیگه مشخصات اون فردو بگید پیدا کردنش اون قدرا اسون نیس*
"تو یه احمقی اه خدا اون یه دختره بین 20 تا 25 سال سنشه یه پلیس مخفیه بهترین و معروف ترینشونه مهارت های خواصی داره چه مربوط چه نا مربوط نقطه ضعفش خواهرشه اونو داشته باشی تو دستته"
اوه خدای من این منم؟من 23 سالمه من پلیس مخفیم من معروف ترینشونم من خواهر دارم و نقطه ضعفم اونه البته این اولین بارم نیس که دنبالمن
همون لحظه گارسون سفارشامو اوردو رفت
صدای اس ام اس اومد و بعد صدای اون مرد
"داستان اون دختررو فراموش کن حل شد فقط پولارو بده همین الان قرارو میزاریم"
*حل شد یعنی چی؟*
"خود رئیس پیداش کرد"
این به جز خطر معنی دیگه ای نمیده
به هلند اس ام اس زدم ماشینمو بزاره پشت رستوران و ممکنه در خطر باشم
اون همیشه با بی سیم همه چیو ردیف میکنه
دو ثانیه بعد اس ام اس زد حله
داشتن میرسیدن به قسمت اصلی یعنی قرار که یه خرمگس وارد شد
_سلام خانوم میتونم بشینم اینجا اخه جاهای دیگه پره
دور تا دورو نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم واقعا پره فک کردم که اگه یکی کنارم باشه شکش کمتره که پیدام کنن
پس با لبخند کوچیکی گفتم-سلام حتما
روبروم نشست من تازه متوجه جذابیتش شدم
بد نبود
یکم تو چشمام خیره بودو بعد یه پوزخند یه ثانیه ای رو لبش اومد و جم شد
چشمامو ریز کردمو نگاش کردم الان تنها موقعی بود که باید به همه چیز شک میکردم
گوشیشو در اوردو باهاش ور رفت
اون مرد که از بچه های خون خوار بود گف"بریم دیگه بعدا یه قرار دیگه میزاریم واسه امروز کافیه"
اه لعنتی
بهتره منم کم کم برم دارم نگران اما میشم
بعد از اینکه اونا رفتن منم قهومو تموم کردم پولو گذاشتم رو میزو تا پاشدم پسره همینطور که سرش پایین بودو داشت با گوشیش ور میرفت گفت
_کیکتو نخوردی!
کشیدم سمتشو گفتم-مهمون من
نیشخندی زدو سرشو بلند کردو به چشمام زل زدو گفت-من ایانم
_اسمت واسه خودته بای پسر
از اونجا خارج شدمو میکروفون از زیر میز برداشتم ولی صدای خنده ی ریز ایانو شنیدم پسر مرموز...این پارت اول
امیدوارم خوشتون بیاد
انتقادی چیزی دارید بگید
YOU ARE READING
The last day of my life as humans
Vampireهمه چیز از یه ماموریت شروع شد و خون ادامش داد کی فکرشو میکرد اون یه خون اشام باشه من حتی به این زندگی فکرم نمیکردم من نمیخواستم اون عاشقم بشه این انتخاب من نبود اون جذاب بود ولی... به خاطر اون اتفاق زندگی من نابود شد ارزو میکنم همه چی به عقب برگرده ...