- Chapter 1 -

20 1 0
                                    


یه روز دیگه از روزای آفتابی ماه مارچ بود و آقای میسین سر موعد داشت به گلایی که توی باغچه جلوی خونش کاشته بود آب میداد. خیابون سیرکل درایو ( Circle drive ) طبق معمول خلوت و آروم بود. هریسون والتر ( Harrison Walter ) مثل همه ی روزای دیگه ی هفته درحالی که یقه ی کت سورمه ای رنگشو مرتب میکرد با سرعت از پله های خونه پایین دویید و بازم مثل هر روز دیگه همونطور که به سمت ماشینش میرفت با صدای بلند طوری که دخترش صداشو بشنوه غر زد: بازم دیرم شد!
ترا والتر ( Terah Walter ) درحالی که بند کوله پشتیشو روی شونش صاف میکرد از خونه خارج شد و موقعی که داشت سوار ماشین شاسی بلند و سیاه پدرش میشد با صدای آرومی خطاب به پدرش گفت: خودت اصرار داری دختر کوچولوتو تا مدرسه همراهی کنی!
آقای والتر بدون اینکه توجهی به کنایه های دخترش نشون بده به سمت دبیرستان میدوود ( Midwood Highschool ) راه افتاد.
خانواده خوشبخت والتر، هشت سال پیش با خیانت هریسون والتر، به همسر عزیزش کری ( Carry ) از هم پاشیده بود و اون مرد الان سعی داشت برای دخترش پدر خوبی باشه.
آقای والتر درحالی که ماشینشو جلوی مدرسه دخترش پارک میکرد با عجله گفت: برای مهمونی امشب خودتو برسون؛ روز خوبی داشته...
اما ترا دیگه صدای اونو نشنید چون در ماشینو بسته بود و داشت با قدمای بلند خودشو به ساختمون مدرسش میرسوند.
حرف پدرشو توی ذهنش تکرار کرد: "برای مهمونی امشب خودتو برسون"! چشماشو چرخوند و زیر لب زمزمه کرد: حتما!
از بین جمعیت دانش آموزایی که توی راهرو جمع شده بودن رد شد و خودشو به کمدش رسوند و کوله پشتی و کتاباشو به زور توش چپوند. وقتی کتاب تاریخشو از توی کمد بیرون آورد و میخواست در کمدشو قفل کنه، ضربه ی دست یه نفرو روی شونش حس کرد و سریع به پشت سرش نگاه کرد.
بریل هریس ( Brielle Harris ) بهترین و تنها دوست ترا والتر پشت سرش وایساده بود و مثل همیشه یه لبخند بزرگ تحویل دوستش میداد.  ترا با بی حوصلگی بهش نگاه کرد و یه لبخند ساختگی بهش نشون داد، برگشت و درحالی که به سمت کلاس تاریخش حرکت میکرد خطاب به بریل گفت: مدل موی جدیدتو دوست دارم.  بریل برخلاف همیشه که موهای لخت و بلوندشو روی شونه هاش میریخت، اونا رو دو طرف سرش بافته بود.
بریل سرعت قدماشو بیشتر کرد تا خودشو به ترا برسونه. همونطور که قدمای سریع برمیداشت تا بتونه شونه به شونه ترا راه  بره گفت: میشه آروم تر راه بری؟ خسته شدم از اینکه همیشه دنبالت دوییدم. ترا بدون اینکه کوچیک ترین توجهی به حرفش بکنه،انگار که اصلا صداشو نشنیده بود گفت: هرطور شده امشب باید از شر بابام خلاص شم. یه مهمونی پیدا کن؛ یا هرچی! اون عوضی همه دوستاشو دعوت کرده و خیال داره کاری کنه من با پسر شریک لعنتیش بریزم رو هم!
اینا رو با عجله گفت و وارد کلاس آقای تاد ( Todd ) شد و سمت آخرین صندلی تو ردیف آخر رفت و خودشو روی صندلی ولو کرد. بریل خودشو بهش رسوند و روی صندلی کنارش نشست و گفت: خب آرون میسن ( Aaron Mason ) امشب یه پارتی داره و خونش درست کنار خونه شماست!
ترا خواست دهنشو باز کنه و بگه که از اون پسر متنفره ولی به دو دلیل فقط سرشو تکون داد و خودشو بیشتر روی صندلیش ولو کرد. چون هم آقای تاد وارد کلاس شده بود و هم اینکه در رفتن از مهمونی شام مضخرف پدرش و فرار کردن از شنیدن حرفای چرندی که سر میز شام درباره ی سیاست زده میشد حتی با رفتن به خونه ی پسری که ازش متنفر بود هم می ارزید!
*******************
- هی! مگه قرار نبود امشب خونه باشی؟ آقای والتر اینو به دخترش که داشت با عجله به سمت در ورودی خونه میرفت گفت و درحالی که دستاشو با دستمال پاک میکرد از آشپزخونه بیرون رفت. صدای موزیک از خونه میسن ها خیلی واضح توی اتاق نشیمن خونه اونا شنیده میشد و آقای والتر اصلا از این وضع راضی نبود. زیر لب گفت: امیدوارم این بچه های احمق مهمونی امشبمو خراب نکنن! گوشه دستمالی که توی دستش بودو توی جیب شلوارش فرو کرد و خودشو به دخترش که داشت سریع از خونه خارج میشد رسوند و گفت: فکر میکنم من ازت یه سوالی پرسیدم!
ترا که درو باز کرده بود و میخواست هرچه سریعتر از خونه بیرون بره سریع جواب داد: درباره ی اینکه قرار بود توی خونه بمونم؟ متاسفم من هیچ قراری باهات نداشتم! و منتظر نشد تا جواب پدرشو بشنوه و خیلی زود در و بست و از پله ها پایین اومد. درحالی که از حیاط خونه خارج میشد نگاهی به خونه همسایش انداخت. صدای موزیک بلند بود و حتی با اینکه هنوز وارد حیاط خونه میسن ها نشده بود میتونست کامل صداشو بشنوه. دختر و پسرای نوجوون درحالی که لیوانای مشروبشونو توی دستشون گرفته بودن توی حیاط خونه میچرخیدن، بلند بلند میخندیدن و بازیای مسخره میکردن. پدر و مادر آرون میسن برای آخر هفته به یه مسافرت کوتاه رفته بودن و این فرصت خوبی بود برای پر کردن خونه از دختر و پسرایی که تا حد مرگ مست میکنن و توی اتاقای خونه همدیگه رو به فاک میدن. ترا از کنار پسری که داشت زیر بوته هایی که آقای میسن اونا رو کاشته بود، بالا می آورد گذشت، از پله های جلوی در بالا رفت و وارد خونه شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 15, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Lovely Insanity Where stories live. Discover now