_لویی تو یه احمقی... آدم های احمق باید بمیرن
پدرش اینو تو صورتش داد زد و باعث شد لویی کمی بلرزه... اما سعی کرد پنهونش کنه و بدون هیچ حرف دیگه ای به سرعت از خونه بیرون رفت و اون مکان نحس رو ترک کرد
.
.
.تو خیابون قدم میزد و از سرما به خودش میلرزید... هجوم افکارش امونش رو بریده بود و هر کی اونو میدید فکر میکرد که دیوونست... یا حداقل یه همچین چیزی... البته خب کسی ساعت دو نصفه شب بیرون نبود که بخواد ببینتش...
انتظار هر واکنش و رفتاری رو از پدرش داشت الا اینکه اونطور باهاش برخورد کنه...
خب، اون دست خودش نبود... بود؟
داشت با خودش فکر میکرد و اصلا براش مهم نبود که چند ساعته که داره تو خیابونای سرد و پوشیده از برف لندن قدم میزنه
اون فقط احتیاج داشت تا فکر کنه و افکار سردرگمش رو که درگیرشون بود از مغزش بیرون کنه
به زندگیش فکر کرد... از بچگیش تا همین الان که بیست سالش شده بود... اون حقش نبود که اینطور طرد بشه...
پدرش همیشه دوستش داشت و براش هرکاری میکرد... مادرش همینطور.... کلا رابطهٔ خوبی با خانوادش داشت... یعنی پذیرفتن این موضوع اینقدر براشون سخت بود... مگه چیکار کرده بود که سزاوار این بود که از همه چی منع بشه؟
چیشد که یه شبه و با یه جمله که احساساتش رو بیان میکرد به اینجا رسید و تموم خوشی هاش جلوی چشماش نابود شدن؟به خودش اومد و دید که داره از سرما به خودش میلرزه... دستاش دور بدن خودش حلقه شده بودن و اونو احاطه کرده بودن...
سرعتش رو بیشتر کرد و سریع تر راه رفت... مقصدی نداشت که برای رسیدن بهش عجله کنه... اما بی دلیل میخواست راه بره... اینقدر که بالاخره به یه جایی برسه... به این امید که حتی اگه اونجا جهنم هم باشه از زندگی الانش و طوری که از این به بعد قراره زندگی کنه بهتره...
قدمای سریع و پشت سر هم و بلند برمیداشت...
ناگهان صدای رعد و برق شدیدی رو شنید و کم کم قطرات بارون رو حس کرد که صورتش رو خیس کردن...
هیچ کس رو نداشت که بخواد امشب رو پیشش بمونه... پس تصمیم گرفت تا صبح فقط راه بره... اینقدر که نقشهٔ اون شهر رو حفظ شه... اینقدر که تموم بدبختیای قبلیش یادش بره و دیگه عذابش نده و جاشو به بدبختیای جدیدش که از الان باید باهاشون دست و پنجه نرم کنه بده....
از شدت سرما تو خودش جمع شده بود و میلرزید که یهو صدایی رو شنید... برگشت و به سمت صدا رفت... دو تا خیابون پایین تر چند تا پسر جوون رو دید که ریختن سر یکی و دارن میزننش... دوید به سمتشون و با داد گفت
_هی چیکار میکنین... ولش کنین
همزمان یقهٔ یکی از اون پسرا رو تو دستش گرفت و کوبوندش به دیوار و پرتش کرد زمین
YOU ARE READING
Don't Leave Me Alone, Please...! [L.s]
Fanfictionزمانی که تمام روزنه های امید به روت بسته میشه، تنها به امید یک معجزه نفس می کشی.... معجزه ای با چشمان آبی به رنگ زیبای اقیانوس.... و حتی جاذب تر از آن...