chapter 3

278 31 42
                                    

_می خوای دربارش با هم صحبت کنیم؟

سرشو بلند کرد و خواست جواب هری رو از تو نگاهش بفهمه اما با صورت وحشت زدهٔ هری مواجه شد، لب هاش که‌ میلرزیدن و چشماش که انگار ترسیده بود... لویی با خودش فکر کرد که احتمالا اون داره خاطرات بد و زجر آوری رو به یاد میاره که اینطور شده

برای همین دوباره اونو بغل کرد و گفت

_خیلی خب... باشه... اصلا دربارش حرف نزن... فقط خواهش میکنم اونجوری اشک نریز... بیا اصلا دربارهٔ یه چیز دیگه صحبت کنیم، خب؟ یه موضوع خنده دار... جوری که فقط چال لپتو ببینم نه اشکا و گریتو، باشه؟

هری هنوز هم به لویی نگاه میکرد و تو نگاهش هیچ احساسی رو نمیشد فهمید

لویی یه کم فکر کرد و گفت

_خب، می خوام برات از خاطرات خودم بگم... لازم نیست که تو باهاش موافقت کنی یا دربارشون نظر بدی یا هر چیز دیگه ای... فقط گوش کن، باشه؟

هری آروم سرشو تکون داد و لویی شروع کرد به تعریف کردن از گذشتش... گذشته ای که فقط می تونست بخش کوچیکی ازش رو به هری بگه... با خودش فکر میکرد که اگه هری تمام جزئیات زندگیشو بدونه، هر چه زود تر ترکش میکنه... برای همین هم هی ( واج آرایی ه :/) به خودش یادآوری میکرد که زیاد وارد جزئیات نشه... می ترسید هریو از دست بده
.
.
.
.

_وااااای... حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر قیافش خنده دار شده بود... با اون چشمای مسخره و لباسای عجیب غریب که تنش بود...

هری گفت

_و اون وقت... اون از دستتون فرار نکرد؟ میدونی؟ این خیلی عجیبه که واکنشی از خودش نشون نداده باشه...

_مطئنم اگه قبل از اینکه اون بلا هارو سرش بیاریم، به غیر از باکسرش لباس دیگه ای براش مونده بود حتما باهاش فرار میکرد

لویی گفت و با چشمای براق و ذوق زده به هری نگاه کرد که داشت می خندید... اون موفق شده بود هری رو بخندونه... باعث شده بود تا خاطرات بدش از ذهنش برن بیرون... از این بابت به خودش می بالید و افتخار می کرد...

لبخندی از سر رضایت زد

هری یه نگاه به لویی انداخت و خندشو قورت داد

بهش زل زد و بعد از کمی مکث گفت

_منم می خوام برات از خودم بگم... از چیزایی که بهم گذشته.... اتفاقایی که برام افتاده... همرو... همشونو... میشه بهشون گوش بدی؟

حالت چهرهٔ لویی نگران شد و گفت

_هری اگه گفتنش اذیتت...

هری نذاشته حرفشو ادامه بده و جملشو قطع کرد و گفت

_این چیزیه که خودم می خوام

لویی سرشو به نشونهٔ موافقت تکون داد و گفت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 29, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Don't Leave Me Alone, Please...! [L.s]Where stories live. Discover now