پاهاشو با ضرب به زمین میکوبید ، بی تاب بود تا زودتر بره خونه و کادویی که قراره بیبیش بهش بده رو ببینع .اون گفته بود یه چیزیه که از همه بیشتر دوسش داره ولی هیجوره نمیتونست حدس بزنه چی ؟
زود نقشه هایی که باید تحویل میدادو کشید ، حدود دو ساعتی باهاشون مشغول بود .
وقتی تموم شدن بعد از یه نگاه کوچیک واسه تصحیح اشکالاش ، دستاشو برد بالای سرشو کش و قوسی به بدنش داد .
رو صندلیش نشست و به ساعتی که لویی واسه تولد پارسالش گرفته بود نگاهی انداخت ، اینهمه وقت روی نقشه هاش گذاشته بود ولی هنوز ساعت پنج بود ، کلافه دستی تو موهاش کردو اونارو برد عقب .
تصمیم گرفت نقشه هارو بده به رئیسش ، اونارو جمع کرد ، از اتاق خودش اومد بیرون و جلوی در اتاق اون مرد پر ابهت وایستاد و در زد ـ
با شنیدن صداش که گفت بفرمایین رفت تو ، نقشه هارو گذاشت رو میزو با بیحوصلگی توضیحاتیرو درمورد اونا به رئیس داد
_بی خوصله ای استایلز
_نه قربان خوبم
و یه لبخند زورکی زد و اتاقو ترک کرد
کلافه یه نگاهی به ساعتش کرد هنوز ساعت شش بود . انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نتونه زودتر برسه خونه .
دیگه نتونست طاقت بیاره و زنگ زد به بیبیش ولی اون برنداشت ، یه بار ، دو بار ، سه بار پس چرا برنمیداره ، بعد از چند لحظه یه پیام اومد و یه خبر خوب...اون پیام از لویی بود .
سریع بازش کرد
"چرا اینقدر بی تابی عشق ؟ "
حرفی نداشت بزنه ، گوشی تو دستش لرزید یه پیام دیگه از طرف لو
"میخوای زودتر بفهمی کادوت چیه ؟"
"اره خب"
"بیا خونه میفهمی عشق"
"لومن دیر میرسم خونه ، لطفن بگو"
چه انتظاراتی داشتم ، خب معلومه نمیگه ، میخواد سورپرایز شم.
دیگه جوابی نداد ، بعد حدود چند دقیقه موبایل دوباره تو دستش لرزید ، یه خبر خوب دیگه علاوه بر لویی بودن مخاطب ، پیام تصویری بود ، بازش کرد
"مواظب باش اون پایینا خبری نشه هز "
اه پس چرا باز نمیشع؟ کلافع شده بود ، دستی تو موهاش کشید ،
پنجاه درصد عکس لود شده بود
_لعنت بهت....عکس حالا کاملن لود شده بود و این هری بود که با چشمای درشت به صحفه خیره موندع بود
_وات د فاک ؟؟
هری با خودش زمزمه کرد ، لویی عکس باسنشو با یه پنتی مشکی فرستاده ، این اخر نامردیه