به کاغذ توی دستم و بعد به اون عمارت بزرگ که چند یارد با دروازه ای که جلوم بود فاصله داشت نگاه کردم...آدرس درست بود!
اخم کردم و به حرف "S" بالای دروازه خیره شدم.
حرف های خانم لینتون مدام توی ذهنم مرور میشد:
«الا، تو باید تا پایان 18 سالگیت پیش خانواده ی استایلز زندگی کنی...اونا قبول کردن که کفالت تو رو به عهده بگیرن»
چهره ی عبوس خانوم لینتون توی ذهنم اومد و دوباره به اون عمارت نگاه کردم.
بالاخره جراتشو پیدا کردم و به سمت آیفون خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم.
بعد از چند ثانیه، صدای یه مرد جا افتاده از آیفون شنیده شد.
«والتر هستم...چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟»
یه نفس عمیق کشیدم و کمی به آیفون نزدیک تر شدم.
«الا شریدر...امروز قرار بود به اینجا بیام»
صدام آروم بود و به زور شنیده میشد.
«اوه خانوم الا...خانوم استایلز منتظر شما هستن! یک نفر رو میفرستم که به طرف عمارت راهنماییتون کنه»
چیزی نگفتم و از آیفون فاصله گرفتم. بعد از حدود 5 دقیقه یه زن میانسال دروازه ی بزرگ عمارت رو باز کرد و بهم لبخند زد.
«خوش اومدین خانوم الا...من به سمت اتاق مهمان راهنماییتون میکنم»
اون زن چهره ی مهربونی داشت و لبخندش گرم بود ولی من حس لبخند زدن نداشتم. سرمو به آرومی تکون دادم و پشت سرش وارد باغ شدم. چشمام از تعجب گرد شدن و فکم روی زمین افتاد. تا به حال توی عمرم همچین باغ زیبایی ندیده بودم...انواع گل ها و درخت ها اطراف جاده ای که ما توش حرکت میکردیم رو گرفته بودن و بوی خوش اون ها و آواز پرنده ها باعث شد سر حال بیام. یه لبخند پر رنگ به زودی جای خودش رو روی صورتم پیدا کرد و من فقط با چشم های سبزم به تحسین اون منظره پرداختم.
بعد از حدود 5 دقیقه به اون عمارت با شکوه که در وسط باغ قرار داشت رسیدیم و اون خدمتکار با یونیفرم مخصوصش از پله های سنگی بالا رفت.
کیف کولیم رو روی شونه ام جا به جا کردم و دنبالش کردم تا به در ورودی رسیدیم. اون در رو باز کرد و بهم لبخند زد تا وارد بشم. این دفعه منم لبخند زدم و زیر لب ازش تشکر کردم. باید بگم داخل عمارت چیزی کمتر از منظره ی بیرون نداشت. کف سالن با سنگ براق و سفید پوشیده شده بود و پرده های ابریشمی و زیبا پنجره های بزرگ عمارت رو پوشونده بودن. پله های مرمری طبقه ی اول رو به طبقات بالاتر متصل میکردن و نقاشی های زیبای روی دیوار چشم هر بیننده ای رو به طرف خودشون میکشید.
«از این طرف خانوم الا»
خدمتکار گفت و دستشو دراز کرد تا منو به سمت راست سالن جایی که یه در چوبی بزرگ قرار داشت راهنمایی کنه. نگاهمو از اون فضای مسحور کننده گرفتم و به سمت اتاق مهمان رفتم. فقط با دیدن این خونه میتونم بگم که این خانواده خیلی تشریفاتی و اشرافی زندگی میکنن...احتمالا خانوم استایلز هر روز صبح توی شیر الاغ حموم میکنه و بعد از سونا، بهترین ماساژور ها اونو ماساژ میدن. هر روز صبح اون وارد اتاق لباس هاش میشه و از بین صد ها لباس یکی رو انتخاب میکنه و بعد از سشوار موهاش توسط خدمتکار مخصوصش از اتاق خواب باشکوهش خارج میشه تا به عنوان خانوم این عمارت به کار هاش رسیدگی کنه.
YOU ARE READING
HE
Fanfictionالا، دختری که سرپرستیش توسط خانواده ی استایلز تقبل شده با پسر شرور این خانواده آشنا میشه و نمی تونه خودشو از چنگال های تیزش رها کنه... creds to: @I_BECAME_NO_ONE