خب گایز، این اصلا اولین رمانم نیست و بهترینشون هم نباید باشه اما خودم خیلی دوسش دارم حتما بخونیدش و کامنت بذارین!
---+-------------------------
-پاشو، بلند شو دیگه، زود باش مامی!
اشکم دراومد، آخه آوریل صاف با پاش لگد زده بود به اونجام!
-تو آخرش داغونم میکنی!
رفتم تو آشپزخونه، یه بسته نودلو خالی کردم تو آب و گذاشتمش روی گاز، آوریل دستشو دورم حلقه کرد
-تخم مرغ هم بزن توش!
-خوشت میاد؟!
-آره!
-پس برو لباستو بپوش تا منم تخم مرغو بیارم!
-باشه!
یه تخم مرغ شکستم و ریختمش داخل نودل، وسایل صبحونه رو آماده کردم...
بعد از صبحونه:
رفتم تا مسواک بزنم، در خمیردندون از دستم ول شد و با یه صدای تق خورد تو کاشی دیوار، کاشی که از اول لق بود از جاش دراومد و محکم خورد زمین. اول توجه نکردم، دهنمو شستم و مسواکو گذاشتم سرجاش و در خمیر دندونو از زمین برداشتم و گذاشتم سرجاش. یه چیزی توجهمو جلب کرد، یه جعبه ی آنتیک که شبیه جعبه شکلات بود و فلزی. جعبه رو از سوراخ دیوار بیرون آوردم و خاک و خل روشو فوت کردم. چون دیرم شده بود، جعبه رو پرت کردم داخل کیفم و جعبه ی غذای آوریلو برداشتم. با صدای بلند گفتم
-آوریل، بدو بریم، دیرت شد!
با سرعت آوریل رو فرستادم مدرسش، قبلش یادم نرفت که بوسش کنم و سریع رفتم تو محل کارم که نزدیک مدرسه ی آوریل بود، چند تا سرباز بهم سلام نظامی دادن؛ اگه من نخوام اینا پا بکوبن زمین باید کیو ببینم؟!
با حواسپرتی در یه اتاقو باز کردم،
-سلام!
صدای جناب سروان منو از جام پروند، هول هولکی سلام دادم و با تته پته گفتم
-ببخشید، الان میرم بیرون!
برگشتم سمت در که برم بیرون، گفت
-بشین کارت دارم!
عرق سردی نشست روی سرم، یعنی چکار داشت باهام؟ امرشو اطاعت کردم و نشستم روی یکی از صندلی ها، یه پرونده رو بهم نشون داد، گفت
-این اسم واست آشنا نیست؟!
اسمو خوندم و یکباره همه ی خاطرات گذشته هجوم آوردن
-آره، مسلماً!
گفت
-میخوام تو رو با چند نفر دیگه بفرستم پیداش کنین!
-چی؟! چرا من؟
-واسه اینکه تو مناسب ترین آدم واسه اینکاری!
قدرت مخالفت باهاشو نداشتم،واسه همین بی هیچ بحثی رفتم بیرون. رفتم پیش جِیک
-یه جعبه ی خفن پیدا کردم، شاید خوشت بیاد.
جیک عاشق چیزهای آنتیک بود، برای همین اگر کسی چیز آنتیک و قدیمی داشت اول جیک بود که آنرا میدید و اگر خوشش میامد، آنرا میخرید. گفت
-مامانبزرگم یه جعبه ی این شکلی داره، چرا بازش نمیکنی؟! معمولا تو این جعبه ها چیزای جالبی پیدا میشه
احساس سرخ شدن کردم، چرا اول به فکر خودم نرسیده بود؟ بازش کردم، چند تا تیله ی رنگی، یه ماشین فلزی و یه عکس بود. عکسو با دقت نگاه کردم، یک زن و بچه اش روبروی دوربین نشسته بودن، بچه روی پای مادرش بود. به قیافه ی زنه دقت کردم، خوشگل بود، مژه های بلند و تیره، با موهای سیاهی که آنرا فرق وسط باز کرده بود، جیک گفت
-چقد خوشگله زنه!
-خیلی!
وسایلو برگردوندم داخل جعبه و شروع کردم به کار کردن
YOU ARE READING
never ever found
Teen Fictionدختری که پلیسه و دختری که گم شده، زندگی این دو تا به طرز عجیبی به هم پیوند میخوره و کم کم رازهای وحشتناکی آشکار میشه..