4

990 226 187
                                    


"هزا، از دست من فرار نکن. من تنها کسیم که خوب تورو میخواد."

اون با مظلومیت ساختگیش صدام زد. دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم.

"بیا بیرون کوچولو. نذار بدترین کابوستو برات واقعی کنم. تو که نمیخوای من بذارم برم؟ تو بمونی و سکوت و تنهایی. تو که میدونی اینا چه بلایی سرت میارن."

اون خندید و از پله های زیر زمین اومد پایین.

"پیدات کردم."

خندید و با هیجان گفت. به اطرافش نگاه کرد و یهو نیشخند زد.

"ببین ما اینجا چی داریم."

رد نگاهشو دنبال کردم و به داستی رسیدم که از سرما گوشه انباری نمناک توی خودش جمع شده بود. نه لویی. دوباره مجبورم نکن سر چیزایی که دوسشون دارم بلایی بیارم.

"هری عزیزم، با یکم تنبیه چطوری؟ تو پسر خوبی برای لویی نبودی."

اون گفت و بهم نگاه کرد.

"لطفا. دوباره مجبورم نکن."

گریه کردم و خودمو به گوشه انباری کشیدم.

"دارلینگ، من هیچوقت مجبورت نکردم. من دعوتت کردم. بقیش خودت بودی و ذهنت."

اون راست میگه. اون فقط بهم میگه من باید چیکار کنمو بقیش جدال بین من و صداهای توی سرمه.

"من خود شیطانم. همه ی شما، عزیز من، فرزندان منید. من دعوت کننده ام. هری تو منو اینجوری ساختی یادته؟ تو منو اینجوری دوست داری و منو اینجوری شهره شهر کردی."

جلوتر اومد.

"پس چرا از تاریکی ای که خودت خالقش بودی فرار میکنی؟ هری تمام این تویی. درد بدون دعوت جایی نمیره. تو دعوتش کردی ولی بلد نیستی ازش پذیرایی کنی. من دارم یادت میدم چجوری یک میزبان خوب باشی پس چرا فرار میکنی؟"

جلوی پام زانو زد و با چشمای سردش نگاهم کرد.

"اگه تو یه شمعو توی خونه روشن بذاری تاریکی هیچوقت سراغت نمیاد. ولی تو تمام روزنه هایی که خط طلایی نور رو به ذهنت میکشید بستی و تمام فیتیله های امید رو توی جوی نا امیدی ریختی تا مطمئن بشی چیزی مانع اومدن تاریکی به ذهنت نمیشه. میخواستی مطمئن بشی مخلوقت از خون خود شیطان متولد میشه و حدس بزن چی هری؛ من خود شیطان متولد شدم."

دست سردشو روی گونم کشید. سرمای اون دست ها تا توی مغزم رو به لرزه انداخت.

"پاشو هری. پاشو با این درد و تاریکی رفاقت کن. قدرتو زیر دستات حس کن. خوب به اون گربه نگاه کن. خودت رو فرشته مرگ اون ببین."

به داستی نگاه کردم. گوش دادن به لویی کار درستیه؟

"مگه غیر از اینه که میگن هرکس هروقت خدا بخواد میمیره؟ بهشون نشون بده اینجوری نیست هری. به کل دنیا نشون بده انسان ها از خدا قدرتمند ترن. نشون بده هرکس هروقت ما بخوایم به بدترین یا بهترین شکل ممکن میمره. درست مثل اون پسری که زیر دستات خاکستر شد. مثل خواهرت که اگه تو نمیخواستی الان مرده بود. زودباش هری. نوبت ماست که پادشاهی کنیم."

نوبت ماست که پادشاهی کینم.
نوبت من و اون که پادشاهی کنیم.
من و اون.
هری و لویی.

بلند شدم و سمت داستی رفتم و گرفتمش و وسط انباری انداختمش.

جعبه ابزار روی کمد خاک گرفته قدیمیم بود. برش داشتم و نشستم کنار داستی و نوازشش کردم.

"ببخشید رفیق. ولی نوبت من و لوییه که بشیم پادشاه موجودات فانی."

اره توی جعبه ابزارو برداشتم. چشام بستم. من باید بتونم. نباید ضعیف باشم. یه پادشاه هیچوقت ضعیف نیست.

اره رو روی گردن نازک داستی گذاشتم و شروع کردم به بریدن سرش.

دست و پا میزد ولی من تمومش نمیکردم.

بعد از چند دقیقه توی اون انبار نمور، من  بودم و سری که از بدنش جدا شده و خون روی زمین. لویی نبود. صدایی ازش نمیومد.

پشیمون نبودم از کارم. من قدرتم به رخ داستی کشیده بودم. اینکه من اگه صرف نظر میکردم زنده میموند ولی "من" خواستم که بمیره.

منم که برای آدمای اطرافم تصمیم میگیرم. من و لویی. ما از خداهم قدرتمند تریم.

-----------------------------------------
خودمم نمیتونم بفهمم چجوری اینارو نوشتم 😂

SICK [L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant