Part 1

67 5 2
                                    

غرق سیاهی اطرافم شده بودم. به هر سمتی که نگاه میکردم فقط نیستی رو میدیدم. میتونستم حس کنم کم کم توی باتلاق زیرپام فرو میرم و حتی برای داشتن یه مقدار اکسیژن ناچیز بی مهابا تقلا میکنم.
تموم شد! حالا صورتم کاملا توی لجنا فرو رفته بود و دست بیچارم که فقط کمی بالاتر بود و هنوز با هوا تماس داشت سعی میکرد به جایی چنگ بندازه اما... دیر شده بود. هیچکس برای کمک به من اینجا نیست.
من فقط یک نقطه ی کوچیک بودم توی این سیاهی بی انتها.
تا کی باید طعم مرگو تو خواب هر شبم تجربه میکردم؟ نمیشد امشب برای همیشه تو این باتلاق دفن میشدم؟ این جهنم چسبناک و بدبو از جهنمی که بیرون خوابم انتظارمو میکشه قابل تحمل تره. حداقل زمان کمتری لازمه تا اینجا بمونم. بعد از یکم خفه شدن و بی اکسیژنی، پرواز مستقیم دارم سمت اون دنیا.
جهنم اونجا ترسناک تر از اینجاست؟
درست زمانی که حس میکنم چشمام داره واسه ی همیشه بسته میشه مرحله ی بعدی شروع میشه.

درسته. شروع شد. اینو از رقیق شدن باتلاق فهمیدم. دست و پایی که تا چند لحظه ی پیش ثابت بودن حالا تمام تلاششونو میکردن تا منو بالا بکشن. مسخرست. چرا وقتی قلبا میخوام بمیرم این جسم لعنتی برای زنده موندنم تلاش میکنه؟
دست راستم منو بالا کشید. میتونستم سنگینی یه وزنه که به دست چپم قلاب شده بودو حس کنم. این نیروی عجیب چی بود که کمکم میکرد؟
به محض اینکه سرم روی چمنای خیس کنار رود افتاد هوارو با ولع وارد ریه هام کردم تا درد قفسه سینم کمتر اذیتم کنه.
نزدیک پنج دقیقه مثل یه جسد افتاده بودم تا سرگیجه و ضعف چشمام برطرف شه و دست کم بتونم اطرافمو خوب ببینم. وقتی حس کردم بهترم با کمک دستایی که از فرط سرمای اب بی حس شده بودن بلند شدم و خودمو به سمت جسم سیاهی که تنه اش بیرون اب بود و پاهاش همچنان توی اب شناور بودن کشوندم. ظاهرا وزنه ای که تمام مدت همراه خودم میکشیدم، یه بیچاره ی دیگه مثل خودم بود.
سعی کردم به لرزش بدنم که به خاطر سردی هوا هر لحظه شدیدتر میشد فکر نکنم و حلقه ی دستمامو محکم تر به دور خودم بپیچم. اینجا.. کسی.. جز خودم نیست که کمکم کنه تلاشم این بود که افکار پراکندمو از خیالبافیای ترسناک به سمت دیگه معطوف کنم
اینبار به اون جسم سیاه نگاه کردم. با هر قدمی که بر می داشتم چنگ انداختن یه چیزی به سمت گلوم غیر قابل تحمل تر میشد و چشمام تار تر از قبل.
این ترکیبو میشناختم.
ترکیب بغض بود با طعم گس اشک ولی عجیب تر اینکه دلیل اومدنشونو نمیدونستم
اما.. اینبارم مثل هر شب قبل ازینکه بتونم اونو به سمت خودم برگردونم و از زنده بودن یا نبودنش مطمئن شم از خواب پریدم.
این کابوسا از کی شروع شده بود؟
نمیدونم.
از وقتی که یادم میاد هر شبی که میخوابم تمام این صحنه ها تکرار میشن و در نهایت بدون اینکه پیشرفتی کنن متوقف میشن. انگار یه نیروی بزرگتر نمیخواد من هویت اونو بفهمم.

nightmare Where stories live. Discover now