سلام عزیز دلم
حالت چطور است؟
میدانم میدانم قول هایم را زیر پا گذاشتم ولی آخر قول ها فقط کلماتی هستند که کنار هم می چینیمشان اما در زمان تکه و پاره میشوند. حتی با چشم خودم بار ها دیده ام بعضی از کلمه هایش گم میشوند و تبدیل به جملاتی جدید میشوند، باور نمیکنی؟ پیشتر ها وقتی بهت میگفتم با چشم خودم دیدهام باور میکردی... میدانم میدانم مقصر خودمم.
باید برایت بیشتر مینوشتم، بیشتر حالت را میپرسیدم ، بیشتر از قصد دیدار به آن عمل میکردم شاید آنگونه حالم را میفهمیدی، آخر تو مرا بیشتر از خودم میشناسی، حتی میتوانستی مرا پیش بینی کنی.
فهمیدی؟ گفتم میتوانستی، یعنی الان دیگر نمیتوانی، اما میدانم که مدت ها پیش فهمیده بودی زمانی میرسد که اینقدر از تو دور شده باشم.
میبخشی مرا؟ معلوم است که بخشیده ای وگرنه خواندنت را تا اینجا ادامه نمی دادی.
عزیز دلم، نمیدانی چه چیز های جدیدی که یاد نگرفته ام چه ادم های جدیدی که نشناخته ام، دوست داشتم همه اش را برایت بگویم ، دانه به دانه، اما بعدا، اگر نامه ای بعدی باشد.
حالا که فکر میکنم عزیز دل واژه ی مناسبی برای تو نیست زیرا آنقدر دلم تنگت شده است که تنها برای تو جا دارد. عزیز بودن در بین دیگران معنی پیدا میکند. تو را باید صاحب دل صدایت بزنم، موافقی،نه؟
راستی نوشته هایت این اواخر به گونه ای شده است انگار هیچ خواننده ای قرار نیست چشمش به آنها بیوفتد. می دانم بخاطر بی پاسخ ماندنشان است اما حرفی برایم باقی نمی گذاری که جوابی بدهم. بدان بارها و بارها آنها را میخوانم و تک تک جملاتت را حفظم، توی ذهنم تکرار میشوند با صدای خودت، و تصویر چهره ات هنگامی که لب های باریکت به آرامی تکان میخورند تا کلمات را به زبان بیاوری زبانم را بند می آورد.راستش تمام این ها خواب را از سرم می پراند برای همین طرفدار نوشته هایت شده ام حتی تعداد دفعاتی که نامه ها را خوانده ام به یاد ندارم. نه آنکه نوشته هایت یادم برود که بخواهم با تکرار به ذهن بسپارمشان راستش همان دفعه ی اول حفظ کردمشان، تنها نمی خواهم بخوابم.
اخر خواب هایم درد دارند. تاریک و بی پایان ، تونلی توی عمق زمین که قرار نیست به طرف دیگه زمین برسه ، حتی به وسطش هم نمیشه رسید چون توی تاریکیش حل میشی، مثل کلمه بی امیدی.
کم کم بیداری هایم هم دارند تاریک میشوند ، تنها دست خط تو نور دارد، به دنبال باریکه نوری هستم نجاتم بدهد، اما یافت نمی شود.
نه نمی خواهم دم از نا امیدی بزنم، گشته ام باز هم میگردم، حتی در این جست و جو ها راه فراری نیز پیدا کرده ام می دانم خوشایندت نیست، هیچ موجود زنده ای وقتی برای بار اول با آن روبرو میشود برایش خوشایند نیست اما اگر کمی بیشتر با آن بگردی می بینی پشت سرش حرف زده اند.
اسمش مرگ است، آری میدانم اما صبر کن توضیح بدهم ، می دانم حرفم را قبول میکنی.
خودش ترسناک نیست ، کاملا برعکس ، وسوسه کننده است و آن آدم را می ترساند. وقتی توی تاریکی ها گم میشوی پیدایش میشود، قول میدهد بهت که خواسته هایت را براورده کند. البته گفتم که قول ها فقط کلمه هستند اما وقتی خودش را شبیه رویاهایت میکند کم کم فریبت میدهد و وسوسه میشوی.
نه من آدم سستی نیستم اما قبول کن در آن تاریکی روشنایی به خودی خود وسوسه کننده است. خلاصه همه ی ما یه زمانی باید دست مرگ را بگیریم اما بعضی هوس میکنند زودتر به آن برسند. این بستگی به هدف های باقی مانده دارد، هدف یعنی ارزو های شدنی. چیزی که من دیگر ندارم.
میدانی مرگ من چه شکلی است؟ نه این را نمی دانی چون این فقط مرگ من است، فقط من.
شکل تو را دارد.
در روشنایی،
در آرامش،
بدون هیچ ترسی.
مثل روزی که تو باغ انگور قدم میزدیم و تو از خاطره هایت با آن درخت ها و راه ها میگفتی، این بار خاطره های خوبت، نه کابوس هایی که پدر ناتنی ات تنها اشتراکشون بود. آفتاب روی صورتمون می تابید و چشمهای تو برق میزد و من میخندیدم، واقعی و از ته دل از همونایی که خیلی دلمون براش تنگ شده، اما اون لحظه دلم برای خنده های رو لبت تنگ نشده بود انگار دیگه چیز خاص و بعیدی نبودند، گویا برای همیشه روی لب هایت جا داشتند، لب هایت شکل دیگری به خود ندیده بودند، باورت می شود؟
اینبار کسی نیامد تا ما را از هم دور کند، اشکاهایم دیده ام را دیگر تار نکردند، صدای فریاد هایت که اسممو صدا میزدی دیگر شنیده نمی شد تنها صدای قهقه ی خنده هایت بود. زیباترین زنگ دنیا.
مثل خواب بدون درد.
نظرت را در باره مرگم برایم بنویس،حتی اگر فکر میکنی دیگر نیستم تا بخوانمش و فکر میکنی به اندازه ی کافی شیرین هست که تسلیمش شوم.
نمی دانم قبل از مرگ میتوانم خواب بدون دردی داشته باشم یا نه.
دوست دار همیشگی ات، من.