"6"

201 46 5
                                    

ادامه فلش بک از دید زین:

هنوز یه جا دراز کشیده بودم
حس هیچی و نداشتم

اخه چرا من؟

چرا من باید یهو تو قرن 17 بیدار شم؟

دستم و بردم تو موهام و کشیدمشون تا ذهنم یکم منظم شه

الان دلم بیرون میخواد
پاشیم بریم ببینیم

قصر چجوریه؟

شاهزاده کیه؟

رفتم تو اتاق تا یه لباس بپوشم که ملت انقد زل نزنن

یه جین مشکی و پیرهن مشکی پوشیدم و موهام و زدم بالا

عطر هم بزنم دیگه حل میشه

بعد از تعویض باند دستم از خونه زدم بیرون
دستامو کردم تو جیبم و راه افتادم به سمت نا کجا آباد

مردم همه توی شادی بودن

به هم شیرینی میدادن
میزدن و میرقصید

مثل اینکه شاهزاده اشون خیلی خوبه

مردم هنوزم نگاهشون به من متعجب بود

آدم نمیشن اینا
ولی خب حق دارن
منم بودم تعجب میکردم

زن ها بهترین لباسشونو پوشیده بودن و کلی به خودشون رسیده بودن

دخترا با هم از چیزایی مثل جذابیت شاهزاده یا همسر آینده شاهزاده شدن حرف میزدن

مرد ها اسب هارو آماده میکردن

خانمی اومد و به سمتم شیرینی تعارف کرد:بفرما پسرم

یه شیرینی خوشگل برداشتم و با لبخند گفتم:ممنونم

شیرینی به شدت خوشمزه بود...

خب
قصر کو؟
بذار بپرسیم

رفتم سمت یه پسر که داشت اسب شو آماده میکرد

+ببخشید آقا میتونم بپرسم قصر از کدوم طرفه؟
پسر برگشت سمتم و گفت:یعنی نمیدانی که قصر کجاست؟

+لابد نمیدونم که دارم میپرسم دیگه
پسر انگار حرفم و نفهمیده فقط گفت:مستقیم تا آخر...

منتظر بقیه حرفش نشدم و رفتم

شهر قدیمی...
خب خیلی قشنگ بود
اره خیلی بهتر از شهر های پیشرفته خودمون بود

حداقل صدای بوق یا آلودگی هوا نبود

هواش بوی دود نمیداد

مردمش با سر نرفته بودن تو گوشی

در کل جالب بود

جلوتر به یه جای خوب رسیدم که یه مسیر خفن جلوم بود

کلی درخت
یه جاده وسطش
خب باید از همینجا برم دیگه چون دیگه مستقیمی جز این نیست!

شروع کردم از همونجا رفتن

بوی خوش طبیعت روحم و برد توی دوران بچگیم...

سر خوشانه حس دویدن بهم دست داد

میدویدم و داد میزدم
خدارشکر کسی جز من اونجا نبود

میدویدم با آخرین سرعتم...

یاد لویی افتادم
وقتی باهام کل مینداخت ولی همیشه من میبردم

نفسم بند اومد و نشستم رو زمین و با شدت سرفه میکردم

تقریبا داشتم برای اکسیژن جون میدادم
که یه دست سینمو ماساژ داد و یکم از سوزشش کم شد و نفس کشیدن برام آسون تر شد

سرمو اووردم بالا و با دیدن اون چشمای شکلاتی
برای چند دقیقه
تموم صداها خوابید...

توی مغزم هیچ چیزی پردازش نشد

قلبم ضربانش از قبل هم بدتر شده بود

پسر پرسید:خوبی؟

خوبم؟
پسر چشمات کل وجودمو نابود کرد
واقعا میپرسی خوبم؟

سرمو تکون دادم و بلند شدم گفتم:مرسی
سرشو تکون داد و گفت:به قصر میروی؟

+خب... یجورایی
پسر:مستقیم برو و دیگر ندو

و با لبخند داشت میرفت که ناگهانی پرسیدم:هی... اسمت چیه؟

پسر برگشت و گفت:لیام...

و رفت...
آره... قرار نبود اینجوری گند بزنم و اسمشو بپرسم

اما باور کنید... تمام معادلات خودمم با دیدن اون "چشم ها" بهم ریخت...

****
بععععله اومد بلاخره
حرفی نیست جز اینکه حمایت یادتون نره و اینکه به دوستاتون هم معرفی کنید💜
Bahar

EMPTY [Z. M] Where stories live. Discover now