4.Everything gone

171 26 19
                                    

مت و هری با تمام سرعت خودشون رو به درهای بیمارستان رسوندند و چهره های آشنای زیادی رو جلوی در ای سی یو دیدند.

آلبرتو اولین کسی بود که متوجه اومدن اونها شد.
اون داغون بود. به معنای حقیقی کلمه..داغون. بلندشد ایستاد و هری رو بغل کرد. مت بازوی آیزیا رو گرفت و اون هم دستشو روی دست مت گذاشت.

مت با صدای بی رمغی گفت " چیشده؟ "
آلبرتو جوابش رو داد " دیشب توی اون کلاب کوفتی دعواش شده ."
" کی بودن ال ؟ "
" نمیدونم . هیچکس نمیدونه . ولی چند نفر اونو نجاتش دادن و از گوشیش شماره منو پیدا کردن . بهم زنگ زدن و وقتی که من رسیدم اونجا اون ... مت... اون بیهوش بود " و قطره اشکش روی گونش
افتاد و سعی کرد جملش رو تکمیل کنه " و بعدم  اوردمش اینجا "

هری پرسید " خب الان حالش چطوره؟ "
آیزیا بازوش رو از دست مت آزاد کرد و دستشو روی چشماش کشید " دکتراش میگن جای نگرانی نیست. دست چپش شکسته و یک سری کبودی . اونها میخوان امروز توی بخش نگهش دارن و پس فردا میتونه بره خونه"

اونروز هیچکس اقدامی برای خونه رفتن نکرد. ساعت نزدیک های هفت غروب بود . هری خودش رو سمت صندلی مت کشید و با دست پشتش رو ماساژ داد. مت سرش رو بالا گرفت توی چشمهای هری نگاه کرد " مت باید بریم خونه . فردا دوباره برمیگریم"
"نه هری تو برو . من نمیام ."

آیزیا به مت نگاه کرد " نه مت . تو باید به حرف هری گوش بدی . برو خونه" و نگاهش رو روی صندلی روبروش به آلبرتو انداخت " توهم همینطور . از صبح هیچی نخوردی ."

هری پافشاری کرد " مت "
" هری لطفااا ...!!"
" من بدون تو خونه نمیرم"
"هرری..!!"
" نه خب اشکال نداره منم با تو اینجا میمونم "

مت نفسشو رو با صدا بیرون داد " بلندشو بریم خونه "
" مطمعنی؟"
آره هری . بریم "

مت هری آلبرتو و آیزیا از در بیمارستان بیرون رفتن و هری و آیزیا به سمت ماشین هاشون رفتن و مت و ال همونجا منتظر موندن"
هری سرعتش رو پایین اورد و کنار مت ایستاد . قفل در رو برای مت باز کردو مت خواست سوار بشه ....اما نور شدیدی چشمهاش رو زد و هری فرصتی نداشت که دوبار به اون نور نگاه کنه
" مت . نهههه .... !!"

دستش رو روی شونه مت گذاشت و اونرو به عقب هل داد و مت روی زمین افتاد.
مت روی زمین بود و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. ماشینشون یک دور توی هوا چرخید و با صدای بلندی با تیر چراغ برق اصابت کرد.

مت سعی کرد بلند بشه . خواست داد بزنه . دلش میخواست جیغ بزنه و گریه کنه اما صداش توی گلوش خفه شده بود انگار.

چشمهاش بقیه رو میدید که فریاد میزدن و میدویدن اما اون سرجاش ثابت مونده بود و فقط خیره شده بود تا اینکه یک نفر سعی کرد اونرو از جاش بلند کنه .
مت راه میرفت اما پاهاش رو حس نمیکرد . چشمهاش تار میدید و گلوش خشک شده بود . سنگین نفس میکشید و صحنه روبروش حقیقت رو محکم به صورتش کوبید . با تمام وجودش فریاد زد " هرررررررری.... "
چشمهاش سیاه شد و دیگه هیچ چیز نفهمید ....
--------------------------------------------
بیشعور هم خودتونید 😐
میدونم جای بدیه ولی خب مرض دارم دیگه ...😐😂

SUDOKU ؛ a game LifeWhere stories live. Discover now