شاید کلمه ی "قاطع" توصیف مناسبی برای این اکادمی اموزشی ، کالج ، باشه . با قاطعیت ارزش های
فردی ادما رو مشخص میکنه و باز هم با قاطعیت در مورد زندگی و اینده اشون تصمیم میگیره .
متاسفانه یا خوشبختانه ما در دوره ای زندگی میکنیم که اعتبار مون با جایی که توش درس میخوندیم
مشخص میشه .
از بچگی بهم یاد داده بودن که باید خودم رو برای تحصیلات عالی ، اماده کنم.
به مرور زمان این تبدیل به نیازی شد که باید برای رفعش از حاشیه دوری و روی هدفم تمرکز میکردم .
از روز اولی که وارد دبیرستان شدم ، همه ی کلاس هایی که انتخاب میکردم و تکالیفی که انجام میدادم ،
همه و همه برای رسیدن به هدفم بود . " قبول شدن توی کالج .."
اما ...
به این واژه شک دارم
هدفم ؟ فکر نکنم "م" مالکیت لیاقت تعلق گرفتن بهش رو داشته باشه .
قبول شدن توی کالج هدف من نبود . واضح تر بگم این هدف مادرم بود . اون بود که اهدافم رو تعیین میکرد .
انگار من عروسک خیمه شب بازی بودم و مادرم گرداننده اش .
گرداننده ای که خودش توی دانشگاه مرکزی واشنگتون درس میخوند اما تحصیلاتش رو نصفه نیمه رها کرد .
عروسک هیچ نظری راجع به امتحانات و درساش نداشت.
اما چیزی که بعد از چند ماه دستگیر عروسک شد این بود که همه ی اینها مثل برق و باد گذشت .
من ، خام و بی تجربه بودم اما .. دروغ چرا ؟
هنوز هم همونم .
خام
بی تجربه
و کسی که هنوز نتونسته خودش رو بشناسه.
آشنایی با هم اتاقیم افتضاح بود اما اعتراف میکنم که آشنایی با دوستای وحشیش از اون هم بد تر بود.
اونا از جنس من نبودن ...
از جنس ادمایی رو هم که میشناختم نبودن .
من از چهره های طلبکارشون میترسیدم. با تابو شکنی هاشون گیج میشدم
اما با وجود همه ی این ها شدم جزئی از دیوونگی هاشون .
بودن با اونها ، دیوونگی کردن باهاشون، حس جدیدی رو بهم القا میکرد . حسی که فریاد میزد :" تو دیگه عروسک خیمه شب بازی نیستی ..."
و درست در همین زمان بود که اون راهش رو به دل ۱۸ ساله و بی تجربه ام باز کرد .
هاردین جهت زندگی من رو تغییر داد و اون رو به مسیری برد که کمتر کسی به سن و سال من تجربه
اش کرده بود.
فیلم هایی که تو ی نوجوونیم میدیدم به واسطه ی نقشه های مسخره ای که برام کشیده بودن ، توی زندگیم نمود پیدا کردن.
"اگه مقصد این جاده رو میدونستم باز هم توش قدم میگذاشتم ؟"
خیلی دوست دارم یه جواب درست و حسابی برای این سوال داشته باشم اما جوابی جز "مطمئن نیستم " توی استینم ندارم.
وقتی این راه رو طی میکردم خوشحال بودم .
خوشحال ، راضی ...
علاقه ی خالص و کودکانه ام چشمام رو کور و گوش هام رو کر کرده بود . انگار "اون" نهایت چیزی
بود که میدیدم .
ولی وقتی به انتهای این راه رسیدم ، انگار سدی که مانع منطقم میشد فرو ریخت .
به ضربه هایی که بهم زده بود و زخم هایی که به خاطر گمراهی خودم نصیبم شده بود ، فکر کردم.
پشیمونی و اشفتگی دنیای بزرگ افکارم رو پر کرده بود اما دیگه فایده ای نداشت .
با وجود همه ی اینها از یه چیز مطمئنم .
ضربه ی فنی هاردین ، دلیل تغییر زندگی و احساساتم بود...
YOU ARE READING
After 1(per.translation)
Fanfictionدختری که پا به کالج ( نمونه ای از دنیای واقعی ) میذاره و ... تجربه میکنه ....