part 1

380 8 4
                                    

صدای آلارمی که هر یک دقیقه یکبار زنگ میخورد ، منو وادار به باز کردن چشمام کرد . تا نیمه شب بیدار مونده بودم ؛ همین هم بیدار شدن رو سخت میکرد .

پهلو به پهلو شدم ، شیار های مابین کاشی های دیوار اتاقم رو شمردم حتی برنامه هام رو هم مرور کردم .

شمردن گوسفندا دم دست ترین راه حل برای بی خوابیه .. اما ظاهرا این روش برای من کار نمیکرد.

برنامه ریزی کردن ،کد اجباری بود که تو مغزم حک شده بود . به طوری که حتی توی مهم ترین روز زندگیم ، این کد برای مغزم فعال بود . دلم میخواست یه روز و فقط برای یه روز این کد غیر فعال باشه ... اما استثنائی وجود نداشت.

از پایین راه پله ها صدای مامانم به گوشم خورد :" تسا !"

غرولندی زیر لب کردم روی تخت جمع و جورم غلتی زدم . ملحفه ی چروکیده رو مرتب کردم .

این اخرین صبحیه که این تخت جمع و جور و تکنفره به عنوان بخشی از زندگی روزمره ام ایفای نقش میکنه .

و این یعنی " این اتاق دیگه خونه ی من نیست !"

صدای مامان دوباره پرده ی گوشم رو لرزوند :" تسا !"

غر زدم :" بیدارم ..."

صدای محکم بهم کوبیده شدن در کابینت ها ، نشونه ی این بود که مامان هم به اندازه ی من مضطربه .

شیر اب حمام رو باز کردم . دلپیچه ی خفیفی سراغم اومده بود . خدا خدا کردم که به خاطر استرس باشه و به همون سرعتی که پیداش شد ، از بین بره . امروز توی گروه روز های ارزشمند دسته بندی میشد . هیچ چیز حق خراب کردن روز هایی رو که توی این گروه قرار میگرفتن ، نداشت .

این روز ارزشمنده چون بهای ارزشش ، تلاش های چند ساله ام بوده . هرکاری که توی زندگیم کردم ، برای اماده شدن برای امروز بوده .

"اولین روز من در کالج "

تک تک ساعت های این چند سال اخیر لبریز از انتظار و دل نگرانی بود.

انتظار برای فردا و نگرانی برای اتفاقات فردا ...

توی این چند سال خیلی از هم سن و سالام وقتشون رو به خوشگذرونی و دردسرایی که اکثر نوجوونا درگیرش میشن ، گذروندن . پارتی ، نوشیدنی های رنگارنگ ، روابط مختلف ...

اما این ها شامل حال من نمیشد . روز های من این شکلی نبود .

یه صحنه ، با شب های مهتابی یا ابری و گاهی بارونی ...

دختری که چهار زانو نشسته و خودش رو با کتاب های درسیش سر گرم میکنه و مادری که لابه لای تمام حرف های صد من یه غاز و بر نامه های شبکه ی تلویزیونی QVC،به دنبال راهکار های جدید برای حفظ و مراقبت از پوست و اراستن ظاهرشه .

این تکرار بود . اما واقعیت داشت . شاید خسته کننده بود اما به این روز ارزشمند می ارزید .

After 1(per.translation)Where stories live. Discover now