زندگی براش سخت شده بود. هر روز میخواست بره و خودشو از پنجرهای که گوشه چپ اتاق جا خشک کرده پرت کنه پایین . ولی نمیتونست ، نمیتونست وقتی هیچ چیز انتظارشو نمیکشید . نمیتونست ولی میفهمید و درک میکرد که مرگ باعث خوشحالی اطرافیانش میشه. اون نمیخواست اونا رو خوشحال ببینه میخواست انتقام بگیره . میخواست یه روز همون دردیو که با تمام وجودش داره میکشه رو به بقیه هم بده. میخواست یه روز به بقیه ثابت کنه که وجودش بی مصرف نیست میخواست انتقام بگیره اون دختر ، هدفی به جز حس کردن حتی یک دقیقه ارامش نداشت و آرامشش فقط با انتقام به دست میاومد.
احساس خستگی میکرد ، همیشه. از لحظه ای که بدنیا اومد خسته بود. میخواستن دستگاهارو از بدن کوچیک و شکنندهش جدا کنن ولی نکردن چون تونست زنده بمونه ، تونست زنده بمونه ولی زندگی نکرد ، همیشه یه اشتباه بود . اون دختر اشتباهی بود در جایی اشتباه، مکانی اشتباه و احساسی اشتباه .
روز سردی بود و دختر میلرزید ،
موهای طلایی و بلندش روی شونه هاش پخش شده بودن و چشمهای خاکستریش چیزی جز تاریکی نمیدید. انقدر فضای اتاق موقع عصر تاریک میشد که هیچ چیز نمیتونست حتی سایه ای به خودش بگیره . دست های دختر توی هم گره خورده بودن و پاهای برهنش با لکه های سیاه و بنفش در شده بود. لب های قلوه ای و بی رنگش از همیشه سرد تر بود و سر دماغش قرمز شده بود..دختر به سرما عادت داشت ولی بازم میلرزید و با خودش فکر میکرد که چقدر تاریکه پرستیدن سرما.. ولی چی میشد اگر سرما هم گرمای خودش رو پیدا می کرد؟ هیچ وقت سرد نمیشد و وانیا رو هم سرد نمیکرد . هیچ وقت زیبا نیست پرستیدن سرما.
مثل سنگ میمونه . مثل دوست داشتن سنگ میمونه. سرما بهت لبخند میزنه و تو در آغوشش میگیری بعد از چند دقیقه که فهمیدی چقدر سردته، میخوای فرار کنی ولی چیزی جز سیاهی لبخند برف هایی که زیر پاهات جا خشک کردن پیدا نیست. پاهامو روی زمین میکوبی محکم و .. محکم تر. وقتی دیدی نمیشه، فریاد میکشی . ولی حیف، میدونی؟ سرما هم فریاد کشید ولی گرماش هیچ وقت دنبالش نیومد و باعث شد برای همیشه تنها بمونه. دقیقا مثل دختر.
فضای تیمارستان و براش طوری درست کرده بودن که فکر کنه گرماش ولش نکرده ، ولی دختر خیلی وقت بود گرمای وجودشو گم کرده بود و برای همین ، خیلی سردش بود و حتی جون نامه نوشتن نداشت. امروز نامه ای ننوشته بود . با اینکه همیشه نامه هاش جمع میشدن و نمیدونست چرا، بازم نامه مینوشت ولی مگه میشه نامه نوشت توی سرمایی که بیشتر از همیشه حس میشه؟ اره میشه. دختر الان هم داره مینویسه . نه خطاب به آقای بی، نه خطاب به ژولی، بلکه خطاب ب خودش.
مینویسه تا ثابت کنه که تا وقتی قلم و کاغذ هست، نیازی به روان پزشکای لعنتی نداره . "
YOU ARE READING
Vanya
Short Story"میشه راه بری؟ میخوام کفشات تصویر کثیفی که ذهنم ازت ساخته رو له کنه"