من مین یونگیم. توی سال 1993 به دنیا اومدم.
گاهی اوقات که فکر میکنم، میفهمم خسته ترین آدم روی زمینم.چون هستم-_-
یه سوئگ خسته!
توی یه کمپانی کار میکنم؛ عین بقیه همکاری پیرهن سفیدم صبح راس ساعت نه سرکارم.
برعکس بقیه همکارام،ناهارمو سرکار میخورم و گاهی توی اون تایم میخوابم
اصولا کارم تا ساعت 8:30طول میکشه و همیشه وقتی میرسم خونه روی مبل ولو میشم. اینم بگم که سالهاست تنهایی زندگی میکنم...
قبلا یه سگ داشتم ولی چون بیشتر وقتمو سرکار بودم، سپردمش به یه نفر تا حسابی هواشو داشته باشه.
زندگیم یه روزمرگی خاصی داشت....
درسته! داشت تا اینکه یه نفر وارد زندگی من شد
اصلا بحث عشق و عاشقی و اینطور چیزا نیست پس الکی امیدوار نشین.
پسر رئیس جمهورم فرار نکرده بیایم دوست شیم و بلا بلا بلا.
قرارم نیست با هیتلر آشنا شم و بعدش بهش بگم: "هی تو!معنی اینکارات چی بود؟! اصلا فازت چي بود؟!
میخوام در مورد کسی بگم که شاید شما فکر کنین زاییده ذهنمه و تخلیه در صورتی که وجود داشته و باهاش همراه بودم.
شاید مارک دیوونگی بهم بچسبونین ولی من don't give shit!
بزارین از همین روزای عادی همیشگی شروع کنم...
هوم...
یونگي مثل همیشه از خواب بیدار شد و به ساعتش نگاه کرد.
+فاک یو بیدار شدن از خواب...حالم ازت بهم میخوره!ساعت هشتو نشون میداد. طبق روال همیشه سر ساعت هشت از جاش بلند شد و به لباساش که آماده از شب قبل پوشیده بود سروسامون داد.
پیرهن سفید و شلوار مشکی...تنها لباس رسمی که بین لباس رسمیاش متفاوت بود.
وارد آشپزخونه شد و دستگاه قهوه سازی که از دیشب آماده گذاشته بودو روشن کرد.
برای مسواک زدن وارد حموم شد و یه نگاهی به خودش تو آیینه انداخت.
به بهداشت دهانی و موی سر خیلی اهمیت میداد چون دوست نداشت شپش بگیره چون حوصله سر خاروندن نداشت از طرفیم دوست نداشت دندوناش شبیه کسایی باشه که ماریجوانا میکشن.
+آخ! مامانی! خستممم!
از وقتی برای دانشجویی به سئول نقل مکان کرده بود، حال و حوصله برگشتن به دائگو رو نداشت برای همین مامانش که خوب اونو میشناخت و میدونست چه موجود خسته ایه هر چندگاهی بهش سر میزد.
YOU ARE READING
Memories of Tired 😴
FanfictionMemories of Tired 💤 💌 ▪ Fantasy , Fluff , Comedy , happy end 🛡 #yoonmin , #yoonseok 🔻يونگي پسري كه زندگيشو به طور روزمره ميگذرونه با ورود يه روح به زندگيش بايد كارايي كنه كه هيچوقت فكرشم نميكرد...اون بايد به اين روح كمك كنه ....!