جه هیون:هیونگ!کلید کلبه رو گذاشتم روی جاکفشی.ببخشید من خیلی عجله دارم...مراقب خودت باش!فعلا
و صدای بسته شدن در بعد از صدای جه هیون فضای آپارتمان کوچکش رو پر کرد.روی تختش،زیر پتوش خوابیده بود و بعد از دو روز اولین لبخندش رو زد؛جه هیونش،از جون دوست داشتنی ترش،حتی اگه توی خطر مرگ هم بود برای انجام کارهای ته یونگ،برای دیدنش یا برای حرف زدن باهاش وقت داشت.لبخند زد چون دونگسنگش مثل همیشه درکش کرده بود و بدون اینکه به روش بیاره اجازه داده بود با خودش تنها باشه.
اما تنهایی و فکر کردن کافی بود؛الآن باید بلند میشد،وسایلش رو جمع میکرد و میرفت توی فضایی که میدونست با حال بهتری میتونه کارش رو،البته تنهایی،انجام بده؛برای همین از جه هیون خواسته بود کلید خونه ی کوچک توی جنگلشون رو،که بهش کلبه میگفتن،براش بیاره تا به یک مسافرت کوتاه بره.ته یونگ:رابی؟
از دیروز که بهش بی توجهی کرده بود خبری از پاپی کوچولوش نبود.رابی با شنیدن صدای ته یونگ سریع از زیر تخت بیرون اومد و شروع کرد با صدای نازکش پارس کردن.با لبخندی که هنوز بعد از شنیدن صدای جه هیون روی صورتش بود رابی رو توی بغلش گرفت و باهاش بازی کرد.
ته یونگ:دارم میرم مسافرت!نکنه منو یادت بره کوچولو
و بینیش رو به پوزه ی رابی کشید.این سگ ماده یکی از عزیزترین موجودات زندگیش بود که قرار بود برای مدت نامشخصی به خونه ی پدری صاحبش نقل مکان کنه.همونطور که داشت با رابی بازی میکرد گوشیش رو از جیبش بیرون اورد،شماره ی اصلیش رو خاموش کرد و شماره ای که آدم های محدودی مثل برادر کوچکترش،جه هیون و یونگهو داشتنش رو روشن کرد و یه پیام گروهی راشون فرستاد.
{ته یونگ:سلام!
دارم میرم اما میدونین که میتونین باهام تماس بگیرین یا پیام بدین و هر مشکلی بود باهام درمیون بذارین؛قانونم درمورد پخش این شماره تغییر نکرده!جه هیونی حق نداری این شماره رو به اون خرگوش بدی...فقط بهش اجازه نده نگرانم بشه چون من حالم خوبه.فقط کافیه بفهمم دویونگ به خاطر من دست از تلاش کردن برداشته و نشسته یه گوشه داره حرص میخوره تا هردوتاتونو تنبیه کنم!بهش اجازه نده وقتشو تلف کنه...
به هیچ کدومتون اجازه نمیدم متوقف بشین!!!!!
و اجازه ندارین بیاین و تنهایی منو بهم بریزین.
به امید دیدار!}و بعد برای جنو،برادر کوچکترش،یه پیام شخصی فرستاد.
{ته یونگ:جنویا!امروز بیا رابی رو ببر خونه...میتونی خونمو تا وقتی برگردم استفاده کنی برای وسایل یخچال هم نگران نباش میتونی از پولی که برات روی اپن آشپزخونه گذاشتم استفاده کنی...
قوانین رو هم میدونی.اولا به تختم نزدیک نمیشی و برای استراحت میری تو اتاق خودت و خونه رو کاملا تمیز نگه میداری.من تاریخ برگشتم اصلا مشخص نیست ولی هروقت برگردم فکر نمیکنم خبری بدم پس هر وقت وارد خونه شدی قبل از رفتن مرتبش میکنی!
به مامان و بابا شمارم رو اصلا نخواهی داد -_-
مراقب خودت و رابی و مامان و بابا باش!}
YOU ARE READING
FOX
Fantasyهر آدمی نیاز به یه محرک داره... اشتیاق،تلاش و علاقه بعضی وقت ها کافی نیست! یه روباه چطوری میتونه محرک یه آدم بشه؟