Alef

10 0 0
                                    

کنج اتاقم کز کرده بودم و به سال‌هایی که در تنهایی و خفا بدون توجه کسی گذشت فکر می‌کردم. آن زمان هم میلیون‌ها کیلومتر شهر به شهر پیاده ‌رفتم و فقط فکر ‌کردم. مثلث سیگار کشیدن، قدم زدن و فکر کردن همیشه بخشی از منی که خود را مثلاً انسان می‌دانستم بود. انسان، این موجود مجهول‌الحال که نمی‌داند دارد چه بلایی بر سر این سیاره می‌آورد و هرروز هم بیشتر در باتلاقی که خود برای خود ترتیب داده فرو می‌رود. آه که ای‌کاش مدیریت دنیا دست این قاتلان زنجیره‌ای که از کشتن کودکان هم لذت می‌برند نبود، دست این دزدان سر گردنه، این قوم یک‌دهم درصدی که در لباس‌های مختلف و با زبان‌های مختلف یک پیام را بیان می‌کنند: «دنیا برای ماست و شما فقط یک مشت برده هستید.» پول و قدرت و رسانه بلایی به سرشان آورده که از دید محدود و پر از حقارتشان به زندگی نگاه کرده و با بوی گند آروغ سرمستی جاه‌طلبی‌شان، پهنه‌ی کیهان را مسموم کرده و می‌کنند. لغزش عرق سرد پیشانی‌ام مرا به خود آورد و چشمانم بی‌اختیار به سمت ساعت شکسته‌ی افتاده در گوشه‌ی اتاق سُر خورد و سه ساعت بعد از نیمه‌شب از ته دالان وهم در ذهنم حک شد. پاکت‌سیگارم را بر‌داشتم و سیگاری روشن ‌کردم. کام اول را با ولع گرفتم و ارتشی از افکار عجیب‌وغریب به مغزم هجوم ‌آورد و من میلیون‌ها چریک از جنس دود را به‌سوی ریه‌ام گسیل دادم، حیف که هیچ‌گاه فرمانده‌ خوبی برای جنگ‌های داخلی نبوده‌ام. در این فضای فرهنگی مسموم و فاقد آینده‌نگری، سیزده قدم مانده به ابتدای ... آتش به اختیار جنگ را شروع کردم. غافل از اینکه واقعاً در این وضعیت فقط می‌شود اوضاع را کمی تعدیل کرد، آن‌هم در ابعاد کوچک، هرچند من همچنان چشم‌انتظار یک معجزه هستم که فرهنگ ما را از این وضع اسف‌بار نجات دهد. این تازه وضع فرهنگی سرزمین من است اما ابعاد این معضلات فراتر از یک خاک و یک مرز است. درواقع هرروزی که می‌گذرد و شب با کودتایی کوتاه‌مدت خورشید را سرنگون می‌کند، بیش‌ازپیش مطمئن می‌شوم که بشر دارد به قهقرا می‌رود. از جایم بلند شده و از اتاقم خارج شدم. همه‌جا تاریک بود، دستم طبق عادت رفت روی کلید برق و همراه با روشن شدن محیط چشمم به شبح وحشتناکی افتاد که میان هال ایستاده بود. مو به تنم سیخ شد ولی نگذاشتم اثری از ترس در چهره‌ام نمایان شود، قدی بلند و هیکلی لاغر داشت، تمام بدنش به رنگ آبی روشن بود، با قدم‌های استوار جلو رفتم و در چشمان سبز فسفری‌اش خیره شدم. سه یا چهار ثانیه همین حالت ادامه یافت و بدون اینکه حرفی بزنم سیگار را میان ابروهایش کاشتم و گلویش را فشردم و او را نقش بر زمین کردم. بدنش سرد بود، سرد به‌اندازه‌ی یک‌تکه یخ از جنس گوشت یا شاید هم چیزی دیگر که من با آن آشنایی نداشتم، باخشم و نفرت و کینه حلقومش را می‌فشردم و عرق از سر و رویم می‌چکید. نفس‌نفس می‌زد و تقلا می‌کرد، لحظه‌ای آرام شد. ضربه‌ای به سینه‌ام زد و به سویی پرت شدم. جیغ بنفشی کشید و بدنش مشتعل شد، نگاهی به اطراف کردم و دیدم آتش از هر سو شعله‌ور‌است. به سمتم هجوم آورد و همان کار که من با او کرده بودم را روی من پیاده کرد، با این تفاوت که من حتی نای تکان خوردن نداشتم، آن‌قدر گلویم را فشرد که بی‌هوش شدم. در بی‌هوشی مطلق پس از چند ثانیه تاریکی، اشکالی عجیب کم‌کم نمایان شد، اشکالی متشکل از دایره و لوزی و مثلث و مربع و بیضی که با پس‌زمینه‌ای مشکی‌رنگ فقط به سه رنگ زرد، قرمز و نارنجی نمایان می‌شدند. هیچ نمی‌فهمیدم، فقط حسی در اعماق وجود گفت: «کینه، نفرت و خشم شخصی را دور بریز و فقط برای عدالت خشمگین شو. آنگاه نجات خواهی یافت.» پارازیتی روی اشکال آمد و به هوش آمدم. آن هیولای لعنتی همچنان در حال فشردن گلویم بود، در چشمانش خیره شدم، اخمی کردم و دستم را بردم روی گلویش، دستانش شل شد و او را کف هال خانه‌ام روی زمین چسباندم. اگر شخص سومی اینجا بود فکر می‌کرد من سال‌ها است که در مسابقات کشتی‌کچ مقام جهانی دارم که می‌توانم این هیولای چغر را این‌طور منهدم کنم. انگشتانم را در چشمانش که دیگر به سرخی خون شده بود فروکردم. جیغی کرکننده کشید و من چون مطمئن بودم چشمانش به‌طور کامل متلاشی‌شده است، رهایش کردم. کمی از او فاصله گرفتم، بدنش هم کاملاً به رنگ آتش بود. ترکیبی از زرد و قرمز و نارنجی، انگار همراه با مشتعل‌شدن، کم‌کم کاملاً تبدیل به آتش شد. نگاهی به اطراف کردم، تنها چیزی که بعداً در دادگاه می‌توانست به‌عنوان آلت‌قتل معرفی شود مبل بود. یکی از مبل‌ها را برداشتم و انداختم روی سر هیولا که داشت کورمال‌کورمال دنبال نقطه‌ی امنی می‌گشت. خرخر کرد و شیشه‌ی عمرش خرد شد. حالتی مثل خلأ را تجربه کردم، گوشم سوت می‌کشید و آرام‌آرام این صوت کم شد و صدای قل‌قل دیگ روی اجاق حواسم را به‌سوی آشپزخانه معطوف کرد. سرشب مغزم را در آن گذاشته بودم تا خوب مغزپخت شود. وارد آشپزخانه شدم و سر دیگ را برداشتم، بخار داغ به صورتم خورد و کمی مرا معذب کرد، خودکارم را از جیب بغل پیراهنم بیرون آوردم و در مغزم فروکردم، خوب پخته‌ شده بود. دیش ماهواره که غذای فاسد شده‌ی شب قبل در آن بود را برداشتم و در سطل زباله خالی کردم. با تکه‌ای از آنتن که از آن به‌عنوان چنگال استفاده می‌کردم مغزم را درون دیش قرار دادم. دیگ را برداشتم و خون به جوش آمده‌ام را روی مغزم ریختم تا خوشمزه‌تر شود. دوباره آن را روی اجاق گذاشتم و روغن ترمز را از کابینت که حالا بیشتر شبیه به یک جعبه‌ابزار بود برداشتم و در دیگ خالی کردم. قلبم را از جایش کندم و در دیگ رنگ‌پریده‌ی روی اجاق انداختم. از ظهر روز قبل بعدازآن تصادف کوفتی، کلی شیشه‌خرده در قبلم جامانده بود و احساس ناخوشایندی به من می‌داد. کمی حواس‌پرتم، هیچ یادم نبود که شما از قضیه‌ی تصادف خبر ندارید. روز قبل از این حوادث، در میدان جهل در حال رانندگی بودم، تعدادی قلم هرزه که دور میله‌ای در حال رقص بودند حواسم را به خودشان معطوف کردند، سرم را که بالا بردم دیدم نوک میله، پرچم غرب در اهتزاز است. تا خواستم حواسم را جمع کنم با اتومبیل تعصب تصادف کردم. یک مرد و زن از اتومبیل پیاده شدند و نعره می‌کشیدند. زن ناشنوا بود و مرد نابینا، من هیچ‌گاه پیش‌ازاین از هجوم نعره‌های تعصب نمی‌ترسیدم تا زمانی که یکی از آن قلم‌های هرزه جیغ بنفشی کشید و من دچار هذیانی سرخ شدم. بگذریم، قلبم روی اجاق در حال جلزوولز بود. سوزشی در ناحیه‌ی شکمم احساس کردم و متوجه شدم کل بدنم پر از این خرده‌شیشه‌ها است که در اثر تصادف وارد بدنم شدند. بعد از تصادف آن‌قدر حالم بد بود که لت‌وپار فقط خودم را به خانه رساندم و چند کار کوچک را انجام دادم و گوشه‌ی اتاقم کز کردم. قلبم دیگر کاملاً سرخ‌شده بود، آن را کنار مغزم در دیش قراردادم. کاترم را از روی میز برداشتم و مغز و قلبم را به چندتکه‌ی تقریباً مساوی تقسیم کردم. مقداری براده‌ی آهن روی آن‌ها ریختم و خوردن را شروع کردم.


Hazyaane SorkhWhere stories live. Discover now