Bullshit 3

26 6 2
                                    

دلم برای هیولام تنگ شده.
هیولای خوده خودم.
اونی که من خیلی دوسش دارم.
اونی که هر شب که مامان و بابام میخوابیدن واسم قصه میگفت.
من و دوست داشت بر عکس فرشته که هر بار زیراب من و میزد.
یه روز بم گفت دیگه بزرگ شدی میخوام بزرگونه بات حرف بزنم گفتم بگو گفت تو بزرگ شدی و به من نیاز نداری باید برم به بچه کوچولو های دیگه برسم.
غرور داشتم گفتم برو.
ولی خدا میدونه بزرگ شدن بدترین جرم دنیاس که من مرتکب شدم و مجازاتم رفتن بود.
رفتن خیال و روبه رو شدن با منطق.
پس رویا های من کجا رفتن؟
ببخشید که بزرگ شدم.
کجا کی فنجان خیال میفروشند؟
از کجا یک هیولای مهربون پیدا کنم.

حرفهایی از من.Where stories live. Discover now