تامی همراه با هری وارد خونه شدن...
تامی:-ولی پاپا! اون شروع کرد!
هری:-حرف نباشه تامی! اون شروع کرد تو باید زیرش پونز بذاری؟
لویی که تا الان ساکت بود رو به هری گفت:
-چی شده لاو؟
هری پوف عصبی ای کشید و به نظر خودش فکر کرد الان حسابی صورتش ترسناک شده...اما بنظر لویی، صورتش الان مثل یه کاپ کیک کیوت بود!
هری:-از پسرت بپرس!
لویی منتظر به تامی نگاه کرد...بعد از چندثانیه تامی پوف صداداری کشید و گفت:
-یکی از دانش اموزا امروز کتاب جاش(پسر زیام) رو ازش گرفته بود و بهش نمیداد...منم زدمش و کتابو ازش گرفتم و زنگ بعدم رو صندلیش پونز گذاشتم...فقط همین!
هری منتظر به لویی نگاه میکرد که شاید تامی رو دعوا کنه...اما لویی با صدای بلندی خندید که باعث شد هری کلافه تر بشه و تامی نفس راحتی از سر اسودگی بکشه
لویی بعد از اینکه اروم شد رو به هری گفت:
-کامان هری این اونقدارم بد نبود! اون داشت از جاش دفاع میکرد
و بعد لویی رو به تامی کرد و گفت:
-تو برو تو اتاقت تام...
تامی به سمت اتاقش دوید و در رو بست و با بازی کردن با ایکس باکسش مشغول شد
لویی به جای خالی کنارش ضربه زد و به هری گفت:
-بیا اینجا بیبی
هری با لبخند کلافه ای کنار لویی نشست و خودشو تو بغل لویی غرق کرد...
هری:-میدونی لو...شیطنتای تامی منو یاد تو میندازه...یادته اونموقع رو که یکی از دانش اموزا میخواست اذیتم کنه تو از پشت شلوارشو کشیدی پایین و روش رنگ ریختی؟
لویی با یاداوری خاطراتشون لبخند بزرگی زد و هری رو توی بغلش فشرد و بعد زمزمه کرد:
-مگه میشه یادم بره هز؟...تو بعد از اون اتفاق اولین بوسمون رو بهم هدیه دادی...
هری لبخند پر ارامشی زد و بعد سرشو بالا اورد و به لویی نگاه کرد...لویی سرشو پایین اورد و کوتاه اما شیرین لبای همسرشو بوسید و بعد زمزمه کرد:
-دوستت دارم هزا
هری لبخند بزرگی زد و مثل لویی با زمزمه گفت:
-دوستت دارم لو
لویی هری رو توی بغلش فشرد و بعد...صدای دوربین پلوراید بلند شد و بعد صدای خنده های تامی و دارسی توی خونه پیچید!
لویی و هری سرشونو بلند کردن و به دارسی و تامی نگاه کردن که الان به عکس باباهاشون زل زده بودن و لبخند میزدن...لویی لبخند زد و دستاشو باز کرد و گفت:
-بیاین اینجا کیوتیای ددی
و تامی و دارسی به سمت باباهاشون دویدن و توی بغل اونا فرو رفتن و بازم گرم ترین خانواده ی دنیا رو تشکیل دادن...خانواده ی استایلینسون...
.
.
.
خاب خاب لاوز...میدونم هنوز کسی نخونده...
این اولین بارمه که بوک مینویسم...
امیدوارم خوشتون بیاد :)ووت و کامنت فراموش نشه :)💙💚
YOU ARE READING
Larry diarys
Fanfictionایده ی این بوک یهو به ذهنم رسید :') با خودم گفتم چی میشه اگه لری کام اوت کرده باشن و بچه داشته باشن؟...پس شروع کردم به نوشتن :} امیدوارم خوشتون بیاد لاوز :)💙💚