زنگ خورده شد و لویی تامیلسون زودتر از همه از کلاس خارج شد تا مبادا دیر به کلاس بعدی یعنی کلاس موسیقی برسه .
انقدر سریع از بین راهرو ها رد میشد و از پله ها بالا میرفت که کم کم به اینکه هنوز داره رو زمین راه میره شک کرد .
وقتی به دورترین کلاس توی بالاترین طبقه رسید جلوی در توقف کرد و درحالی که سعی می کرد موهای ژولیدشو درس کنه روی زمین نشست . دستی به هودیه زرشکی مورد علاقش کشید و لبخند زد . سعی کرد نفس های تندشو آروم تر کنه ولی چنین چیزی برای لویی بی نهایت هیجان زده غیر ممکن بود .
دست خودش نبود چون امسال ، اولین سالی بود که دبیرستان فسیل مانندشون تصمیم گرفته بود یه تکونی بخودش بده و مثل مدارس دیگه کلاس موسیقیو به برنامه ی روزانه ی بچه ها اضافه کنه و این برای روح تشنه ی موسیقی لویی ، مثل یه رویای رنگارنگ بود .
موسیقی قسمتی از دنیای لویی نبود چون بعضی وقتا لویی احساس میکرد ، خودش جزیی از موسیقیه چون موسیقی لوییو توی دریای خودش غرق میکرد . دریایی که لویی آرزو میکرد هیچوقت لازم نبود ازش بیرون بیاد .
هدف لویی رنگارنگ بود. تلفیقی از تمام رنگ ها . هدف لویی تنها دلیلی بود که هنوز داشت زندگی میکرد . ای کاش کسایی که سد راهش میشدنم اینو میفهمیدن .
ولی این لویی تامیلسون بود و به همین سادگیا نا امید نمی شد پس بی توجه به تموم محدودیت هاش وارد کلاس شد . کلاسی که قرار بود سرنوشت لوییو برای همیشه تغییر بده .
روی اولین صندلی خالی ای که دید نشست و معلمی که داشت آروم روی تخته چیزی مینوشت توجهشو جلب کرد . عینکشو به چشاش نزدیک کرد تا بتونه نوشترو بهتر ببینه :
"هری استایلز "
YOU ARE READING
Dreamer [L.S]
Romanceبیا کاری کنیم که صدای سمفونی قلبای عاشقمون گوش کل دنیارو کر کنه .