" تنهام نذار"
بلا با شنیدن ابن پشتش رو کرد و بدون هیچ حرفی رفت از نظر اون باید همه چیز تموم میشد
همه چیز"باشه برو ولی وقتی برگردی من دیگه نیستم"
انقدر اروم حرف زد که فقط خودش میتونست بشنوه و در اخر اون لبخند همیشگی جای غمی که تو چهرش بود رو گرفت و بدون وقفه دفترچه ی کوچیکی که توی جیبش بود رو در اورد و خودکارو از بینش برداشت
.
."چطور تونستی؟"
-لارا
YOU ARE READING
mind of mine[girlxgirl]
Romance"هیچ چیز دردناک تر از زندگی کردن با خاطرات نیست ایزابلای عزیزم" -لارا