9

1.3K 92 10
                                    

" تنهام نذار"

بلا با شنیدن ابن پشتش رو کرد و بدون هیچ حرفی رفت از نظر اون باید همه چیز تموم میشد
همه چیز

"باشه برو ولی وقتی برگردی من دیگه نیستم"

انقدر اروم حرف زد که فقط خودش میتونست بشنوه و در اخر اون لبخند همیشگی جای غمی که تو چهرش بود رو گرفت و بدون وقفه دفترچه ی کوچیکی که توی جیبش بود رو در اورد و خودکارو از بینش برداشت

.
.

"چطور تونستی؟"
-لارا

mind of mine[girlxgirl]Where stories live. Discover now