لبخند زد و کت و شلوار سیاهش رو به تن کرد
موهای قهوه ای رنگش رو شونه زد و عطرش رو تقریبا روی خودش خالی کرد
همه ی اینا رو نگه داشته بود برای رویایی که هیچ وقت به حقیقت نپیوست
رویایی از خودش و نامجون
اما رویا ها فقط رویا بودن!
لبخند تلخی به تصویر خودش داخل آینه زد
حالا آماده بود.
آماده بود تا بره و نامجون رو در حالی ببینه که معشوقش رو می بوسه و حلقه داخل انگشتش می کنه
از خونه بیرون زد و سوار ماشین کوچیکش شد
بین راه به اتفاقای چند ماه اخیر فکر کرد
اینکه با نامجون همسایه شد تا به الان جز بهترین اتفاقای زندگیش بود
اما الان اون خاطره فقط مثل خوره به جونش افتاده بود
اون به طور ناخودآگاه جذب همسایه ی خوشتیپ و جذابش می شد
همیشه به یه بهونه نگاهش می کرد
و همیشه وقتی اون مرد توی حیاط خونش می نشست و کتاب می خوند دید می زدش
نفهمید کی فقط فهمید عاشقش شده
طوری که جین جذب اون مرد می شد و طوری که نگاهش می کرد، طوری که هر شب رو با عکسای
یواشکی ای که ازش گرفته بود سر می کرد...
هیچ کس این طور نبود؛ بود؟!
نامجون فقط به چشم یه همسایه ی مهربون به جین نگاه می کرد
اما همیشه که نوع نگاه دو فرد به هم دیگه عین هم نیست!
جین همیشه سر صحبت رو باهاش باز می کرد
و نامجون...
به نظرش جین یه "همسایه" ی عالی و کیوت بود
چند بار خواسته بود به نامجون نزدیک شه و تنها چیزی که نصیبش شده بود این
بود که نامجون بهش لبخند بزنه
همین!
اما یکهو چیزی اتفاق افتاد که جین رو نابود کرد
یه شب وقتی روبروی تی وی نشسته بود و سعی می کرد فیلم "دخترهای گمشده"
رو نگاه کنه صدای زنگ اومد
با دیدن اینکه چه کسی پشت دره ناخودآگاه استرس بهش دست داد
دستاش یخ زد
و تنها کاری که تونست بکنه لبخند زدن بود
-"چرا نامجون اومده اینجا؟"
سرفه ای کرد و در رو آروم باز کرد
-"سلام نامجون!"
نامجون لبخندی زد
~"سلام، امیدوارم مزاحم نباشم"
جین با خودش فکر کرد "تو هیچ وقت مزاحم نیستی"
اما به جاش گفت
-"اوه نه بیکار بودم!"
نامجون نفسی از روی آسودگی کشید
~"جین...می تونم باهات صحبت کنم؟"
جین نفسش بند اومد...
چرا نامجون خواسته بود با جین حرف بزنه
-"اَ...البته؛ بیا داخل"
نامجون زیر لب تشکری کرد و رفت داخل
بعد از اینکه نشستن روی کاناپه جین سر صحبت رو باز کرد
-"چای میخوری یا قهوه برات بریزم؟"
نامجون سرش رو تکون داد
~"عا هیچی میل ندارم فقط می خوام، باهات صحبت کنم."
جین لبشو گاز گرفت و لبخندی زد
-"خب؟بگو میشنوم!"
نامجون آهی کشید
~"من...جین من احساس می کنم از یکی خوشم میاد"
لبخند جین ناپدید شد
-"خب، اون...کیه؟!"
امیدوار بود این فقط یه شوخی ساده باشه و بعد نامجون بخنده و بگه فقط می خواد کمی وقت
باهاش بگذرونه و هر دو بشینن و اون فیلم ترسناک رو نگاه کنن
اما این فقط یه چیزی توی افکار جین بود
~"اون یه دختره، نمیشناسیش"
جین به وضوح نفسش بند اومد
بغضی به گلوش چنگ انداخت
اما خودش رو نباخت و پرسید
-"خب؟از کجا...از کجا می...شناسیش؟تا حالا...باهاش، حرف زد...زدی؟!"
نامجون لبخند محوی زد
~"خب اون یکی از کارمندای شرکتمه."
کارمند شرکتش؟
حتی یه کارمندم شانسش بیشتر از جین بود
-"اون...اونو دعوت کن به..."
دیگه نمی تونست ادامه بده
بلند شد
-"ببخشید!"
و به سمت دستشویی دوید
داخل شد و درو قفل کرد
روی زانوهاش نشست و بغضش ترکید
-"چرا من؟"
آروم زمزمه کرد
چرا اون؟
چرا اون باید یه عشق یک طرفه به کسی داشت که فقط حکم یه رازدار و همسایه رو براش داره؟
صدای نامجون از پشت در اومد
~"هی جین؟حالت خوبه؟"
جین آروم صداشو صاف کرد
-"آره خوبم فقط...حالم به هم خورد الان میام"
زود زه سمت روشویی رفت و شیر آبو باز کرد
یه مشت آب سرد روی صورتش پاشید و به چهره ی خودش توی آینه نگاه کرد
یه مشت آب سرد روی صورتش پاشید و به چهره ی خودش توی آینه نگاه کرد
-"مهم نیست؛ مهم نیست!"
صورتش رو با حوله تمیز کرد و درو باز کرد
زود بیرون اومد که با هیکل نامجون برخورد کرد
نامجون برای کمک از کمر جین گرفت و اونو کشید
این حرکت شاید برای نامجون فقط معنی کمک کردن می داد اما جین توی اون لحظه روی ابرا بود!
جین خودشو ازش جدا کرد
-"ممنون"
اما حس می کرد صدای تپش قلبش رو حتی نامجون هم میشنوه
بعد از اینکه دوباره روی کاناپه نشستن جین به دنبال ادامه ی حرفش بود
-"از کجا مونده بودم؟"
نامجون جواب داد
~"گفتی اونو دعوت کنم به...؟"
-"آها آها...اونو دعوت کن به رستوران و باهاش غذا بخور...باهاش صمیمی شو و کاری کن اونم
عاشقت شه و بعد اون موقعس که به آرزوت رسیدی!"
حتی نمی خواست به حرفایی که زد فکر کنه
به قول خودش یه مشت زر مفت تحویلش داده بود اما نمی دونست قراره حرفاش این همه
رو آینده خودش و نامجون تاثیر بذاره
چند روز بعد دوباره نامجون سراغش رفت و گفت اونو برای شام دعوت کرده و
با لبخند زیبایی ازش تشکر کرد
جین اون موقع شکست
"یعنی دختره ام عاشقش میشه؟"
با خودش می گفت و سعی می کرد بغضی که داره رو پنهان کنه
بعد از اون شب که برای نامجون عالی تموم شده بود تقریبا همیشه نامجون در مورد دختر از جین
سوال می پرسید و جین مجبور بود به جواب دادن
فکر می کرد رابطه ی دختر و نامجون دوامی نخواهد داشت تا اینکه یه روز نامجونو در
حالی دید که با یه کارت منتظرشه
بعد دادن کارت و رفتنش سعی کرد با دقت بخونتش
اما با همون اولین کلمه ها فهمید چیه
ُخُرد شد
قلبش تکه تکه شد
روی زمین سر خورد و بلند بلند گریه کرد
چرا اون؟ چرا؟!
این سرنوشت کوفتی چرا جین رو آزار می داد؟
کارت عروسی نامجون با دختری به اسم یورا باعث شده بود جین توی یک روز به اندازه
ی هزاران سال خُرد شه و بشکنه
و کی اینا رو می دید؟
هیچ کس!
و حالا اون اینجا بود...
جلوی کلیسا
وارد توده ای از جمعیت زیادی که اونجا بودن شد و بین اونا گم شد
کمی بعد که اون دختر و نامجون روبروی هم قرار گرفته بودن و سوگند یاد می کردن
جین اشک می ریخت به خاطر تمام وقتایی که توی خودش ریخته بود و سعی کرده بود محکم باشه
بالاخره نامجون لب های معشوقش یا همون یورا رو بوسید و حتی نگاهی هم به جین ننداخت
چند ساعت بعد جین واقعا دیگه نمی تونست اون جا بمونه پس خواست بره.
قبلش می خواست از اون زوج خداحافظی کنه پس به سمتشون قدم برداشت
~"اوه جین!"
نامجون نسبتا بلند اعلام کرد و دستای سرد جین رو گرفت
~"یورا ایشون کیم سوکجین هستن کسی که باعث شد منو تو به هم برسیم،
این عالی نیست که میبینیمش؟"
یورا با لبخند مهربونی به جین نگاه کرد.
*"ممنون آقای کیم"
جین لبخندی اجباری زد
-"همچنین...خب دیگه من باید برم، آرزوی..."
نتونست تحمل کنه و قطره اشکی از روی چشماش روی گونش سر خورد
-"آرزوی خوشبختی می کنم"
نامجون متوجه اون قطره اشک سمج شد
~"هی...جی..."
جین نذاشت ادامه بده
-"ممنون و خداحافظ"
تعظیمی کرد و زود از دید اون دو تا ناپدید شد
بین اون راهی که تا ماشینش بود و داشت راه می رفت با خودش فکر کرد
"یکم تغئیر لازمه! خونمو عوض می کنم و می رم یه جای دیگه...اون موقع شاید فراموشش
نکنم اما دیگه جلوش سبز نمی شم"
لبخندی به افکارش زد
اما چه کسی می دونست پشت اون لبخند چی بود؟
شاید مرگ؟
شاید پوچی؟
و شاید یه عشق همیشگی و تاریک؟!خب؟چطور بود؟:/
YOU ARE READING
behind my smile
Short Story[کیم سوکجین عاشق همسایه جذابش شده چی میشه وقتی همسایش "کیم نامجون" ازش کمک بخواد اونم کمکی در مورد جذب یه دختر!] کاپل: نامجین ژانر: غمگین