تو دیوانه ای

547 95 28
                                    

تو دیوانه ای...

مگنس، بچه ی چهارم خانواده بود. اکثراً میگفتند که بچه ته تغاری باید خیلی نازک نارنجی باشد. اما مگنس امتیازاتی را که به او اجازه لوس شدن بدهد نداشت. خواهر بزرگترش که یک نقاش بسیار زیبا بود، با یک مرد جذاب که او هم نقاش بود ازدواج کرد. پدر مگنس با ازدواجشان مخالف بود. چون معتقد بود نقاشی درآمد خوبی ندارد و شغل خوبی برای یک مرد نیست. اما مگنس که هنوز ده سالش نشده بود توی چشمهای پدرش نگاه کرد و گفت:

- تو هم یک کشاورزی و درآمد خوبی نداری. پس تو هم شوهر خوبی نیستی؟

دو تا سیلی محکم خورد و یک هفته به خانه مادربزرگش فرستاده شد. و وقتی برگشت، خواهرش با مرد نقاش ازدواج کرده بود. خب البته لزومی نداشت که او، در آن مراسم شرکت کند. این جور مراسم ها که جای بچه ها نیست. بعد از چند سال شوهرخواهر نقاشش به شهرت و ثروت رسید و پدرش بسیار راضی بود.

خواهر سومش پزشکی میخواند. تا مدتها مگنس را مجبور میکرد بنشیند و به توضیحات علمی خواهرش که آنها را برای سمینارهای مختلف آماده میکرد گوش کند. و مگنس از پزشکی خوشش نمی آمد! این روند ادامه داشت تا بلاخره خواهر سوم هم ازدواج کرد و به خانه خودش نقل مکان کرد. خواهر دومش خیلی مظلوم و آرام بود. او دو تا بچه داشت وضع مالیش هم خیلی خوب نبود. وقتی مجرد بود توی خانه آشپزی می کرد و خیاطی اش هم مثل آشپزی اش خیلی خوب بود. یک بار که سرگرم خیاطی شد، غذا را سوزاند. پدر مگنس روی غذاها حساس بود. مگنس قضیه سوختن غذا را به گردن گرفت و باز هم تنبیه شد. در واقع مگنس فداکاری نمی کرد، فقط اول؛ می خواست موضوع را فیصله دهد، دوم؛ مگنس فهمیده بود که چون خودش بارها و بارها تنبیه شده است حالا دیگر چند بار بیشتر خیلی فرقی ندارد. اما خواهرانش تحمل تنبیه ندارند و حسابی اذیت میشوند. اما این برای مگنس عادی است. او حتی هیچ وقت به خاطر جای قاشق داغ روی پشت دستش مادرش را سرزنش نمی کرد. میدانست که بالا رفتن از درخت های بلند اشتباه بزرگی است و برای اینکه آسیب نبیند تنبیه شده است. او عاشق مادرش بود.

مگنس پذیرفته بود که خل و چل است. این جمله را بارها و بارها به شکلهای مختلف شنیده بود ولی نمی توانست این را تغییر بدهد. این یک تفاوت ذاتی بود! از چهارده سالگی از جمع های پسرانه فامیل دوری کرد. چون عادت داشت از آرزوهایش حرف بزند و خوب... آرزوهای مگنس خنده دار بود. یکبار مادرش او را از نهار تا شام پشت در خانه توی سرما نگه داشت تا سر عقل بیاید و آرزوهای احمقانه نکند.

یادش نیست آن موقع چه آرزویی داشت چون مجبور بود مرتب آرزوهایش را تغییر بدهد تا شاید عاقلانه تر بشوند. اما بی فایده بود. او یک خل و چل بود، با رویاهای دست نیافتنی و عجیب و غیرقابل قبولش! برای مثال توی خیالش نوازنده ویولون بود و نامزدی داشت که با هم با دوتا چمدان میروند و کل دنیا را میچرخند. یک پسر و یک دختر به دنیا می آورند و پنج تا پسر هم به فرزندی قبول می کنند. توی خیالش نامزدش یک رقاص حرفه ای بود. توی خیالش انقدر پول داشت که برای خواهر دومش یک خانه بخرد. اما برای خودشان خانه نمی خریدند، چون خانه آدم را یکجانشین میکند و این اصلا باب میل مگنس نبود. مگنس حسابی دیوانه بود. او یک عالمه از این فکرهای خل وچلی داشت.

تو دیوانه ایWhere stories live. Discover now