Mask -1

72 6 0
                                    

🌼☘️✨هلوملو✨🌼☘️😁کاور اوپا هیون جونگمه زیرا که خیلی دوستش دارم😍❤️

این داستان رومنس و رئال، داستان دگرگونی های زندگی و آدماست. زمانی که همه چیز یک جوری میچرخه که هیچ فکرشو نمیکردیم. با شخصیت هایی که دوستشون دارم یعنی اعضای دبل اس نوشته شده که اینجا نقش خودشون نیستن. این شخصیت ها 

همشون مثل همه آدمای دور و برمون عادین و اینکه هیچ فرشته و دیو مطلقی وجود نداره

❤️خب.. اگر دوست داشتین بخونین و خوش باشید

امروز دوباره از آن خیابان خلوت می گذشت، به نظر می رسید تمام گذشته اش را از آن خیابان باریک به یاد داشت. آنجا کوچک ترین خیابان این اطراف بود، و شاید جزو کوچکترین خیابان های شهر هم محسوب می شد. نمای قدیمی و کم بهای خانه ها، مغازه های رنگ و رو رفته با تابلو های دست نوشته و زنگ زده، همه چیز کهنگی آنجا را بسی بی پرده بیان می‌کرد. هنوز نمی دانست چرا دوباره می خواهد که از این خیابان رنگ و رو رفته بگذرد تنها این تصور را داشت که چیزی در آن جا به او حس خوبی می داد. حسی که کم تر پیش می آمد. حتی نمی دانست چه چیز در گذشته چنین حسی در او ایجاد می کند. خاطرات خوبی از کودکی و اوایل نوجوانی اش به یاد نداشت. شاید هیچ چیز. اما هنوز حس می کرد آخرین باری که وادار شد بعد از یک و نیم دهه دوباره به این خیابان پا بگذارد، آن حس آشنا در سینه اش ایجاد شده بود؛ همین انگیزه او را ترقیب کرد تا امروز دوباره این مسیر را انتخاب کند. خب اگر می خواست با خود رو راست باشد، خیابان بالاتری وجود داشت که ظاهر تمیز و شیکش از تازگی می درخشید و می توانست با گذشتن از آن نیز به جایی که میخواست برود، برسد. اما از روی کنجکاوی و برای کشف دلیل آن حس آشنا به یاد هفته پیش افتاد. زمانی که از این خیابان گذشته بود و تلاش داشت دلیل ایجاد آن حس آشنا را بیابد. هر چند گاهی با دیدن نگاه های خیره و پچ پچ های درگوشی ساکنان خیابان از کرده خود پشیمان می شد. خب هر چه باشد او با اتومبیل پورشه ارغوانی رنگش به چشم این مردم نا آشنا بود. آنجا حتی خیابان اصلی محسوب نمی شد بنابراین کمتر پیش می آمد کسی از این محله گذر کند. بجز کسانی که راه گم می کردند.

هنگامی که به خود آمد، تقریبا مقابل یک اغذیه فروشی کوچک توقف کرده بود. عقربه مربوط به سرعت روی پنج کیلومتر در ساعت متوقف شده بود. پسر جوانی را در آینه دید که با چشم های پر شر و شورش ماشین لوکس غریبه را دید می زد. پسر کمی قدم هایش را تند تر کرد و وقتی مقابل پنجره ماشین قرار گرفت با پوزخند شادی پرسید: آقا دنبال کسی می گردی؟.. آهای آقا..

متعجب از مورد خطاب قرار گرفتن، نگاهی به پسرک انداخت. صدای پسرک دخترانه بود! با برانداز دوباره ای به این نتیجه رسید نمی تواند درباره جنسیت او به طور قطعی اظهار نظر کند. هیکل کوچک و نحیفی داشت که توی کاپشن پهن و بزرگ آبی رنگش پوشیده شده بود و صورتش برای زنانگی بیش از حد معصوم و ساده بود و همزمان برای پسر بودن بیش از اندازه نازک و پاک. اما لکه سیاهی که زیر چشمش شبیه روغن کاری بود و لباس کاری که شلوارش از زیر کاپشن دیده می‌شد و در چندین نقطه مثل صورتش از روغن سیاه شده بود شکش را بیشتر کرد. انگار از بین همه تن پوش او، کلاهی کپی که به سر داشت پاک ترین جا بود. برای پاسخ به این پسر یا دختر یا هر چه که بود توقف نکرد. تنها با تکان دادن کوتاه دستش او را از خود راند.

MaskWhere stories live. Discover now