ماسک.. پارت دوم

37 5 27
                                    

😁 هیون جونگ اوپای عزیزم..این عکس فقط بخاطر دیدن گل رویش است و هیچ هدف دیگری ندارد!

مدتی گذشت تا توانست با سینس به توافق برسد اما خوشحال از این که کارش تایید شده بود خودش را به یک نوشیدنی خنک مهمان کرد

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

مدتی گذشت تا توانست با سینس به توافق برسد اما خوشحال از این که کارش تایید شده بود خودش را به یک نوشیدنی خنک مهمان کرد. سینس وانمود کرد برای رسیدگی به مشتری های دیگر می رود اما هنگامی که از پیشخوان به پستو رفت دیگر بازنگشت. کاملیا نوشیدنی اش را مزه مزه می کرد و به دنبال سوژه ای برای سرگرمی چند دقیقه ای چشمانش را در رستوران می چرخاند. بسته ای که تحویل گرفته بود در دست داشت و گاهی انگشتانش برای باز کردن بسته تلاش هایی می کردند. می دانست نباید بی احتیاط باشد اما بی نهایت کنجکاو هم بود. چاقوی روی میز را برداشت تا درپوش پاکت را برش دهد اما همان دم، در رستوران باز شد و مرد شیک پوشی که صبح دیده بود روبه رویش پدیدار شد. ناخودآگاه سرتا پای او را برانداز کرد و در دل به خود گفت او مانند یک الهه است! نگاهش را به نوشیدنی اش داد اما چیزی که ته دلش او را وادار می کرد دوباره به آن مرد خوش چهره نگاهی بیندازد و پس از مدت ها دلش می خواست شیرینی بخورد! درونش حس آشنایی بیگانه ای در جوش و خروش بود که ازش سر در نمی آورد اما دوستش داشت. نوشیدنیش را تا ته نوشید و دوباره سرش را بالا گرفت تا ببیند مرد کجا را برای نشستن انتخاب کرده است. اما با شگفتی دید که مرد بی درنگ به سوی او می آید..

هیون جونگ با ورودش به رستوران، احساس خوبی داشت. انگار قرار بود اتفاق خوبی برایش بیوفتد. قبل از این که از در آنجا وارد شود برای این که نتوانسته بود کاملیا را ببیند دلتنگ شده بود اما همین که در را پشت سرش بست انگار اندیشه و احساس آشفته اش هم پشت در ماندند. نگاهش را درون رستوران چرخاند. انگار باید شامش را سفارش می داد پس به پیشخوان نزدیک شد. اما زمانی که از کنار میز نزدیک پیشخوان می گذشت حس کرد آشنایی را دیده و برگشت تا ببیند چه کسی به چشمش آشنا آمده است. با دیدن کسی که آرزوی دیدنش را داشت شگفت زده لحظه ای سر جایش باقی ماند و زیر لب اسمش را به زبان آورد: کاملیا..

شخصی که اکنون بجای سینس پشت پیشخوان ایستاده بود هیون جونگ را صدا زد: آقا؟.. میخواستین چیزی سفارش بدین یا رزرو داشتین؟..
هیون جونگ با دستپاچگی برگشت و کوتاه گفت: غذای مخصوص امشبتون.. دو پرس..
حتی یک لحظه هم از دست نداد و بی درنگ برگشت تا رو به روی کاملیا بایستد. نمیخواست شانس دیدنش را از دست بدهد. برای یک لحظه ماند که چه بگوید تا توجه او را به خود بکشاند اما کاملیا خود سرش را بالا گرفت و با او رو به رو شد: سلام!

Ai ajuns la finalul capitolelor publicate.

⏰ Ultima actualizare: Apr 14, 2020 ⏰

Adaugă această povestire la Biblioteca ta pentru a primi notificări despre capitolele noi!

MaskUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum