How do you feel. Ep1 &2
"ا/ت،همین الان پاشو ، نیم ساعت از ده گذشته!"سرمو توی بالش فشار دادم ، دقیقا توی همین نیم ساعت گذشته مامانم خودشو کشت تا منو از خواب بیدار کنه.
چشامو باز کردم و سعی کردم خودم ساعت رو ببینم،اما خب اصلا دید چشمام در اون حالت بلوری نبود پس مجبور شدم از جام پا شم.با جون کندن از تخت خارج شدم و سمت ساعت روی میز رفتم...باید بگم که سااااااااعت شیش صبحه(مامانا...مامانا😆)
باورم نمیشه از نیم ساعت قبل داره سعی میکنه منو بیدار کنه!
امروز ممکنه آخرین روزی باشه که تو این خونه میخوابم و متاسفانه مامانم اصلا نمیخواد اینو بفهمه و خواب قشنگمو ازم میگیره.
"مامان نمیشه حداقل امروز و انقدر سخت نگیری؟"وقتی فهمیدم مامانم داره میاد سمت اتاق بلند گفتم.
"نه خانم جوان!تو امروز کارای زیادی واسه انجام دادن داری،یادت نرفته که داری از اینجا میری!"
مامان در حالی که تلپی روی تختم افتاد گفت.
"نمیشه برای دفعه هم که شده واسم ناراحت یا احساساتی باشی؟ناسلامتی ممکنه دیر به دیر ببینیم!"ازش پرسیدم.
"هه...در حقیقت باید بگم خیلی هم خوشحالم که دیگه مجبور نیستم از یه تنبل مفت خور مراقبت کنم،تازه برنامه تعطیلات هم چیدم! "
با یه صورت حق به جانب گفت،سرمو براش تکون دادم و توی اتاقم ولش کردم.
من دو ماه پیش فارغ التحصیل شدم و والدینم تصمیم گرفتن که من باید ازدواج کنم چون از نظرشون بیست و سه سالگی مناسب ترین سن برای ازدواجه!
منم مخالفتی نکردم چون بنظرم والدین صلاح آدمو میخوان و آدم باید به حرفاشون گوش بده.شاید دلتون بخواد بدونید من دوس پسر داشتم یا نه،بهتون میگم.در بیست و سه سال گذشته من هیچ دوست پسری نداشتم!
البته این به این معنا نیس که کسی بهم نزدیک نمیشه یا خوشش ازم نمیاد اما خب من دوست داشتم تمام خودم رو فقط به همسرم تقدیم کنم...یه دختر سنتی!
میدونم شاید فکر کنید من دیوونه ام اما خب من فقط میخوام عشقمو تو زندگی به همسرم بدم ، نه هر پسر دیگه!خب آره این همه چی رو توجیه میکنه!فردا مراسم ازدواج منه و قراره من با خوشتیپ ترین مرد کره زمین ازدواج کنم. اون مرد اسمش جئون جونگ کوکه!خب من خودم ب شخصه هیچ وقت نمیتونستم همچین پسری رو برای ازدواج گیر بندازم پس از والدینم ممنونم که تصمیم گرفتن من با اون ازدواج کنم!البته اگه بخوام صادق باشم باید از یه نفر دیگه تشکر کنم!
یکی از اقوام دوستم عکس منو دیده بود و از قضا اون اقوام دوستم مامان جونگ کوک بود،خب حالا میتونم بگم دقیقا چجوری شد که دارم باهاش ازدواج میکنم!
و خب در کمال پر رویی باید بگم برای فردا خیلی مشتاقم چون ازدواج رویاییم داره ب حقیقت میپیونده!
«در طی مراسم عروسی»
دستام عرق کرده بودن و خیلی مضطرب بود و حتی حالم داشت بد میشد.
انقدر ذهنم درگیر فکرای ناخواسته شده بود که برای لحظه ای فراموش کردم دارم تو کلیسا قدم برمیدارم،بازوی پدرم رو محکم تر گرفتم و منو به سمت جونگ کوک هدایت میکرد،به جرئت میگم نمیتونستم کسی به غیر از اونو ببینم،هیچکس در اون لحظه به چشمم نمیومد!تو اون تاکسیدو واقعا زیبا بنظر میومد یا اگه بخوام دقیق تر توصیفش کنم یه اثر هنری بود!گیرم انداخت وقتی داشتم دیدش میزدم و منم با اینکه احساس میکردم که دارم از درون میترکم سعی کردم یه لبخنده هرچند کج و کوله بزنم ، و خب اون لبخندمو برنگردوند،نگران نشدم چون فکر میکردم ممکنه اون هم به اندازه من مضطرب باشه.
خیلی زود دست پدرم با دست جونگ کوک جایگزین شد ولی خب من کل مدتی که کشیش پیمان رو قرائت میکرد حتی یه نگاه هم بهش ننداختم چون تا حالا انقدر نزدیکش نبودم و میترسیدم حرکت اشتباهی انجام بدم.
بعد از مدتی با سقلمه جونگ کوک به خودم اومدم و با آبروهای بالا پریده نگاش کردم.و بالاخره تونستم به لطف جونگ کوک حواسمو به کشیش بدم "آیا متعهد میشید که تمام زندگیتونو با هم به اشتراک بذارید؟و با عشق حقیقت رو با هم به اشتراک بذارید؟آیا قول میدید که با افتخار و محبت از هم مراقبت کنید؟یکدیگرو گرامی بدارید و به پیش ببرید؟ در درد ها و لذت ها،در سختی ها و شادی ها کنار هم به زندگی ادامه بدید؟"
"قول میدیم"
انقدر توی افکارم غرق شده بودم که به جرئت میتونم بگم اصلا صدای جونگ کوک رو نشنیدم.
"میتونید عروسو ببوسید."
وقتی این کلمات به زبون آورده شد به شدت احساس دست پاچگی کردم چون تا حالا هیچ پسری رو نبوسیده بودم و این اولین بوسه زندگیم محسوب میشد.
تمام حواسمو جمع کردم تا این لحظه خاص توی ذهنم بمونه و باز هم انقدر به اینکه چطور تو ذهنم ثبتش کنم فکر کردم که حتی متوجه نزدیک شدن جونگ کوک و تماس لبهاش با مال خودم نشدم.
قبل از اینکه حتی شانس احساس کردن لباشو بدست بیارم عقب کشید و نگاهشو به سمت دیگه ای داد.
همه مثل دیوونه ها دست زدن و داد کشیدن اما من بعد از اون بوسه حال خوبی نداشتم و نمیتونستم مثل اونا شادی کنم.
این بوسه یه چیزی شبیه رد کردن بود!و خب نمیدونم احساس میکردم قلبم آسیب دیده.
تمام مدت باقیمونده جشن مود خوبی نداشتم اما سعی میکردم به کسایی که میان جلو و بهمون تبریک میگن لبخند بزنم.
حال جونگ کوک هم شبیه آدمهای خیلی خسته ای بود ک یه سری افکار اعصاب خوردکن داره آزارش میده.دلم میخواست اون چروکهایی که ناشی از اون افکار بود رو از رو پیشونیش پاک کنم.
ولی میل شدیدمو نادیده گرفتم و سعی کردم حواسمو به مهمونا بدم.
با خودم گفتم که حتما یادم باشه وقتی به خونه رفتیم ازش بپرسم که چی تو طول مراسم انقدر آزارش میداد.
_________________________________
شیش سالگی پسرای عزیزمون ، فرشته های نجاتمون رو بهتون تبریک میگم💜خب باید بگم از بین پنج فیکشنی که آپ میکنم اینو از همه بیشتر دوست دارم چون افکار و رفتار دختر داستان یا همون ا\ت خیلی شبیه به خودمه😉
YOU ARE READING
HOW DO YOU FEEL | per translation
Fanfictionچه احساسی پیدا میکردی اگه شوهرت دوستت نداشت؟ ____ با چشمای سردش بهم زل زد...منم کاری جز نگاه کردن بهش نمیتونستم انجام بدم...ولی میدونستم اگه چشم ها میتونستن حرف بزنن حتما پیام این چشم ها به من این بود "ازت متنفرم"