روپوش سفیدش رو از داخل رختکن برداشت و تنش کرد. موهای بلوند و بلندش رو با کش بالا بست و عینکش رو روی بینیش عقب داد. کارت شناساییش با گیرهای به گوشهی روپوش آویزون شده بود. دکتر هارلین کوئینزل دکتر بخش 1.
آرکهام بخاطر تدابیر شدید امنیتی شهرت داشت. پنجرههایی که با میله های فلزی مسدود شده بودن و سالن پرسنل که روی قفسههایی سرتاسر راهرو شوکر و آرامبخش گذاشته بودن تا مریض هارو کنترل کنند و نگهبان هایی که به هرجور سلاحی مسلح بودند.
در بزرگ و فولادی بخش 1 با تایید اثرانگشت، کارت شناسایی و دیانای باز میشد که فرار رو از تیمارستان غیر ممکن میکرد.
دستش رو بر روی صفحهی لمسی گذاشت و منتظر شد. سیستم امنیتی کارت شناساییشو اسکن کرد."دکتر هارلین کوئینزل...دسترسی پذیرفته شد"
صدای قدم هاش در بخش 1 میپیچید. سکوت همه جارو فرا گرفته بود و دکتر از بین سلول ها عبور میکرد. بعضی از بیمارها از بین میله های پنجرهی کوچک سلول قدمهاش رو با چشم دنبال میکردن.
بخش 1 مربوط به بیمارهایی بود که همکاری بیشتری با روند درمان داشتند و وضعیتشون بهتر از بقیه بود. بعد از درمان این بیمارها به زندان منتقل میشدند و یا بعد از بهبودی کامل آزاد میشدند. بیمارهای خطرناک و مشکلساز، جنایکارها و تبهکارهارو به بخش 2 میبردند. بخشی که هیچکس از اون بیرون نمیاومد و سلول ها تا ابد خونهی بیمارها میشدن.
در پایان سلول ها، پشت چندتا در فلزی دیگه بخش پرستاری قرار داشت. جایی که همهی دکترها و پرستارها برای درمان بیمارها تلاش میکردند.
از کنار چند اتاق گذشت و بلاخره جلوی یکی متوقف شد. روی در نوشته شده بود دکتر کوئینزل. درو باز کرد. یک اتاق با دیوارهای تیره که دسته کمی از سلول نداشت. یک گوشهی اون میز و صندلیای قرار داشت و سمت دیوار یک پنجرهی بزرگ بود که با وجود فنس ها نور زیادی رو وارد اتاق میکرد و محوطهی بزرگ تیمارستان رو به خوبی نشون میداد. کنار میز هم یک مبل چرمی و روی دیوار یک تلویزیون قدیمی بود.
روی صندلی نشست و پاهاشو روی هم انداخت.
هارلین:
همیشه روی میز پر از پرونده هایی بود که باید بررسی میکردم و برخلاف دکترهای دیگه فرصت کمتری برای مداخله در فرایند درمان گیرم میاومد اما چاره ای جز تحمل پرونده ها و کارهای کاغذی نداشتم. اینکارها واقعا خسته کننده بودن. وقتی به اینجا منتقل شدم فکر میکردم تجربههای زیادی برای کمک به بیمارها گیرم بیاد اما اینطور نشد.
امروز به طرز عجیبی هیچ پرونده و هیچ کاری برای انجام دادن نبود. همینطور با تعجب به میز خالیم نگاه میکردم که صدای تق تق در شنیده شد."هارلین؟ میتونم بیام تو؟"
صدای جِیس بود. دوست دوران دانشگاهم و حالاهم همکارم. بلند شدم و درو براش باز کردم.
موهای بلند و مشکیش روی پیشونیش رو پوشیده بود و کت و شلوار خاکستری مرتب و براقش از زیر روپوش دیده میشد."جیس! امروز همینطور داره عجیب تر هم میشه."
"اینکه من بهت سر بزنم عجیبه؟"
"نه! اینکه در بزنی و اجازه بگیری عجیبه."
یه قدم جلو اومد و لبخند زد. وقتی اینجوری میکنه مثل بیمارها میشه. ترسناک. گاهی فکر میکنم اون واقعا یک بیماره. باورم نمیشه دکتر شده. خب همه میدونن فقط بخاطر باباش که رئیس تیمارستانه اینجاست و خودش هیچ استعدادی نداره.
"اگر یک خبر خوب بهت بدم باهام قرار میذاری؟"
اون خیلی گستاخه! همهی دکترهارو با این بیادبیش دیوونه کرده. اگر پسر رئیس نبود...خب فکر کنم فقط باید تا روزی که از اینجا اخراج میشم صبر کنم تا بتونم رک بهش بگم که ازش متنفرم.
"اگر خبرو بهم بدی به بابات نمیگم که همچین درخواست هایی از کارکنانش میکنی."
یکم فکر کرد و بعد دستش که تمام مدت پشتش مخفی شده بود رو جلو آورد. یک پرونده قطور.
"اول خبر خوب یا خبر بد؟"
از این سوال متنفرم. اون سر هرچیزی اینو میپرسه.
"خبر بد"
"قابل پیشبینی بود! خب...این پروندهایه که هیچکس قبولش نکرد. همه ازش میترسن. حقم دارن با توجه به سابقهی بیمار. راستش اون خیلی مشهوره."
پرونده رو داخل دستام انداخت و با وزن سنگینش تکونی خوردم.
"خبر خوبم اینه که تو انتخاب شدی! همیشه میخواستی یه کار بزرگ انجام بدی. اینم از این. تبریک میگم. از حالا به بخش 2 منتقل شدی."
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سریعا رفت و درو محکم پشت سرش بست.
پرونده رو روی میز گذاشتم. رسما بهم انداختنش. بعد از این همه انتظار به بخش 2 منتقل شدم. این عالیه ولی چرا احساس میکنم بخاطر زحمتام نیست و فقط یک داوطلب احمق نیاز داشتن؟
پرونده رو باز کردم و نگاهی به بخش اطلاعات بیماری انداختم.
"بیمار مبتلا به اختلال خلقی:
درمعاینه وضعیت روانی باید این موارد بررسی شوند:
۱)توصیف کلی
۲)خلق، عاطفه و احساسات
۳)تکلم
۴)ادراک
)اختلالات تفکر
۶)موقعیت سنجی
۷)حافظه
۸)قضاوت و بینش
۹)علایم جسمی
تشخیصهای پرستاری:
•کاهش مراقبت از خود مشخص با ظاهر نامتناسب و ژولیده به علت افسردگی
•توانایی بالقوه جهت آسیب زدن به خود ودیگران مشخص با گفتههای مستقیم یا غیرمستقیم به علت احساس درماندگی
•اشکال در پنداشت از خود مشخص با احساس بیارزشی، کاهش اعتماد به نفس به علت داشتن افکار منفی
•اختلال در تعاملات اجتماعی مشخص با عدم علاقه به برقراری رابطه با دیگران به علت افسردگی
•اختلال در الگوی خواب به علت افسردگی
•تغییر در تغذیه، کمتر از نیاز بدن، مشخص با بی اشتهایی به علت افسردگی"خب این یه بیماری رایج بین بیمارهای اینجاست. مشکلی نیست. از پسش بر میام.
صفحهی اول پرونده رو نگاه کردم.
نام و نام خانوادگی بیمار: نامشخش
تاریخ تولد: نامشخص
سوابق جنایی: قتل، بمبگذاری، حملهی تروریستی، دزدی، نقض بیش از دویست مورد از قوانین، ایجاد وحشت و اختلال در نظم عمومی..."واو! انگار خیلی سرش شلوغ بوده..."
خب همهی بیمار های اینجا خلافکار محسوب میشن و هرکدوم تقریبا دوتا از این موارد توی پروندههاشون هست. این فرصت خوبیه که بتونم خودمو ثابت کنم. قبلاهم بیمارهایی داشتم پس میدونم میتونم انجامش بدم.
هیچ اطلاعاتی مربوط به بیمار وجود نداشت که مشخص کنه چرا من مسئول این پرونده شدم. فقط یک کلمه در سربرگ نوشته شده بود.
جوکر
YOU ARE READING
Gangsta
Fanfiction🔞دکتر هارلین کوئینزل طی جلسات روانشناسی درگیر رابطهای عاشقانه با بیمارش جوکر میشه و اتفاقاتی در تیمارستان آرکهام رخ میده... ~•《تنها چیزی که نیاز دارم کسیه که روانی درونمو ببینه و بازم دوستم داشته باشه. زیبا، باهوش و یه روانی کامل...اینه دختر من》•~