بالاخره آخرین کارتن رو هم از پشت کامیون کوچکی که برای اسباب کشی کرایه کرده بود پایین گذاشت و با آه عمیقی کمر صاف کرد و به سرعت سمت راننده کامیون رفت.
دسته پول لوله شده ای از جیبش بیرون و کف دست راننده که از نیم ساعت پیش مشغول غر زدن به زمین و زمان بخاطر اتلاف وقتش پشت ترافیک بود، گذاشت و تشکر و عذرخواهی کرد.
بعد از دور شدن کامیون و محو شدنش توی پیچ کوچه نفسش رو با پوفی از راه دهان بیرون داد و گفت:«عجیب پیرمردی بود،خدایا!» سپس به آرومی خندید و رو به کوهی از کارتن ها چرخید که مقابل در بودن.
دستی به موهای بهم ریخته و مشکی رنگش کشید و گفت:«خیلی خب باکی ،خیلی کار داری!» که با صدای کشیده شدن تایرهای ماشین روی آسفالت چرخید، از سر و صدای موزیک داخل ماشین تنها اسم یک نفر به ذهنش خطور کرد زیر لب با خنده گفت:«سم!!!»
تک در جلوی فولکس واگن کوپه باز شد و سم از ماشین پیاده شد و چندثانیه بعد غرش موتور ماشین خوابید و ناتاشا از ماشین پیاده شد.
باکی خنده کنان گفت:«مزاحمای همیشگی رسیدن!!!»
سم ویلسون دوست دوران دبیرستان باکی و ناتاشا رومانوف هم دانشگاهی باکی از دانشگاه هنر، انتقالی از روسیه بود. سم پسر سیاه پوست در عین حال خوش چهره و خوش مشربی بود که همیشه همراه باکی بود و سعی داشت تا جای ممکن حال باکی رو خوب نگه داره و ناتاشا دختری با قد متوسط و اندامی که برای هر پسری جذاب بود، موهای مواج و شرابی رنگش باعث شده بود تا به جذابیتش افزوده بشه.
سم خنده کنان گفت:«چطوری تو بچه قرتی؟؟»
باکی خندید و گفت:«خوبم سمت. تو چطوری؟» سپس رو به ناتاشا چرخید و گفت:«اینجا چیکار میکنین؟»
ناتاشا خنده کنان باکی رو بغل کرد و گفت:«اومدیم بهت کمک کنیم!!!»
سم درحالی که به سمت کوه کارتن ها میرفت دستاشو باز کرد از هم و گفت:« خیلی خب بسه دیگه حرف اینقدر نزنین هیکلو تکون بده باکی!!!» سپس دوکارتن رو بلند کرد.
ناتاشا خندید و گلدون چینی آبی رنگی که باکی تمام مدت اسباب کشی توی بغلش نگه میداشت رو برداشت و گفت:«خب منم دستام پر شد، باکی تو چمدون هارو بیار!»
باکی قهقهه بلندی به قیافه وا رفته سم که به ناتاشا خیره شده بود زد و گفت:« نات دقیقا برای همین اومده بودی؟؟»
ناتاشا لبخند دندون نمایی زد و گفت:« تو واقعا میخوایی اجازه بدی یه دختر همچین کارایی بکنه؟؟»

YOU ARE READING
Trauma
Paranormalخنکی شن هارو که پاهای برهنه اشو در بر گرفته بودن حس کرد و لبخند زد... نزدیک آب رفت تا بتونه خیسی اب رو هم حس کنه... اطرافش رو برای پیدا کردن اون غریبه ی دوست داشتنی نگاه کرد ولی پیداش نکرد، نگرانی وجودش رو برداشت، میترسید که دیگه نتونه ببینتش