"حاضرم روی زندگیم شرط ببندم که اون امروزم میاد. مثل هرروز. امروزم روی اون پله ها نشسته و زل زده به دیوارای مدرسه" با هیجان گفت و کتابشو توی کیفش فرو کرد.
"محض رضای مسیح کوک! یه چیز جدید بگو" جیمین در حالی که زیپ کیفشو میبست گفت. "تو هر روز لعنتی، هر زنگ تفریح لعنتیتر و هر ساعت لعنتیتر از اونا داری همینو میگی" و کیفشو روی شونش انداخت.
"نه دقیقا همین جمله رو!!" جونگوک هم کیفشو روی شونش انداخت و در حالی که دستاشو داخل جیب های سویشرت مشکی گشادش فرو میبرد، به صمیمیترین دوستش خیره شد.
جیمین میز رو دور زد و به طرف در کلاس رفت "من خیلی گشنمه" کنار در صبر کرد تا جونگوک هم بهش برسه و ادامه داد "من خیلی خیلی خیلی گشنمه"
"متوجه شدم جیم. خیلی گشنته. نیازی به تکرارش نبود"
شونههاش رو بالا انداخت "منظورم اینه که گشنمه و اصن برام اهمیتی نداره چی گفتی؛ چی قراره بگی و الان داری به چی فکر میکنی پس برای خودت نگهشون دار"
بیرون از کلاس تا در ورودی که به طبقهی بالا پله میخورد، راهروی طولانی و درازی بود که برای رسیدن به در باید ازش رد میشدن. دیوار های راهرو با کاغذ دیواری های ارغوانی و زمینش با فرش ارغوانی پوشیده شده بود.
از فاصلهی کلاس تا در، شاید پنجاه قدم یا کمتر راه بود؛ اما جونگوک با کوچیکترین نگاهی به این منظره میتونست سست شدن پاهاش رو حس کنه. سرش گیج میرفت و راهرو در نظرش کوتاه و بلند میشد. طوری ک نمیتونست تشخیص بده کجای راهرو ایستاده، و نمیتونست حرکت کنه. اولین باری که از این راهرو رد میشد، روی زمین افتاد و سرش رو بین دستاش گرفت.
وقتی به اطرافیانش و بقیهی دانش آموز ها دقت کرد و فهمید که بقیه هیچ مشکلی با رد شدن از اون راهرو ندارن، فکر کرد حتمن مشکلی وجود نداره؛ یا همه داشتن با این مشکل دست و پنجه نرم میکردن یا اینکه هیچکس جز اون این مشکلو نداشت.
با این حال، این موضوع رو با کسی در میون نذاشت؛ چون اگر یک درصد هم این احتمال وجود داشت که فقط اون این مشکل رو داشته باشه، ممکن بقیه فکر کنن دیوونس.
نگاهش رو به کفش هاش داد و روی حرف جیمین تمرکز کرد.
"وقتی گشنه میشی ذهنت دیگه چیزیو تحلیل نمیکنه. یعنی ممکنه که ذهنت مستقیما به شکمت وصل باشه؟"
"بهت نگفتم کوک!؟ اصلا برام مهم نیست که چی میگی!"
تقریبا نصف راهرو طی شده بود. هردو با رسیدن به تابلوی بزرگ 'خانم چویونگ' چشم هاشون رو بستن و با سرعت بیشتری حرکت کردن.
'چرا هربار از کنارش رد میشم حس میکنم به من خیره شده!؟ اون فقط یه عکسه. تکرار کن کوک! اون فقط یه عکسه. زندگی که فسلم ترسناک تخیلی نیست' ولی این افکار بیشتر میترسوندش.
در آخر، با سرعت از راهرو خارج شدن و مثل هرروز، جونگوک عکس خانم چویونگ رو فراموش کرد. اون یه ترس لحظهای بود. مثل تاریکی؛ وقتی نور وجود داشته باشه، دیگه به ترسهات توی تاریکی فکر نمیکنی، چون خیلی چیزای دیگه دیده میشن برای اختصاص دادن فکر افراد به خودشون.
"میدونی مامانم دربارهی ادمایی مثل تو چی میگفت جیمین!؟"
با لبخند ساختگی به طرفش برگشت "نمیدونم ولی برامم مهم نیست ک بفهمم"
جونگوک اخم کمرنگی کرد "من که هنوز حرفمو نزدم"
"فقط بیخیال شو"
اکثر بچه های مدرسه توی حیاط بودن. و به نسبت داخل مدرسه، حیاط خیلی شلوغ بود.
"کوکی! جیمینی!" با صدای داد تهیونگ، که به طرفشون میومد، با ترس به هم خیره شدن.
جیمین خندهی کوتاهی کرد "من میرم جونگوک. توعم جون خودتو نجات بده" به شوخی گفت و به طرف در مدرسه دوید "امروز بهت زنگ میزنم!" هنوز زیاد دور نشده بود پس جونگوک تونست صدای فریادش رو بشنوه.
قبل از اینکه حرکتی کنه، تهیونگ خودشو بهش رسوند و دستشو دور گردنش انداخت "کجا رفت؟"
جونگوک گردنش رو کج کرد و دستشو به طرف سرش برد و با انگشت کوچکتر دستش، بالای ابروش رو لمس کرد "اون... داشت از گرسنگی میمرد. گفت زودتر میره خونه"
'من احمق نیستم. میدونم که جیمین منو دید؛ یعنی من اینقد ازاردهندم؟'تهیونگ فکر کرد، در حالی که لبخند بزرگش، ذرهای محو نشده بود.
جونگوک به لبخند بزرگ دوستش نگاه کرد و توی دلش احمق بودنش رو مسخره کرد 'چرا نمیفهمه چقد رومخه و همه از دستش فرار میکنن؟ چطور میتونه اینقد ساده لوح باشه و حرفمو باور کنه؟'
"هی، جونگوکا، امشب میای خونهی ما!؟ مامان و بابام برای یک هفته رفتن دگو. من و جین تنهاییم. و اون گفت میتونم دوستامو دعوت کنم خونه!" با ذوق و امیدواری گفت و اضافه نکرد 'تو و جیمین تنها دوستای من هستین'
"من فک نکنم بتونم بیام ته" جونگوک با نگاه بیخیالی گفت و با چشم هاش دنبال فرد یا چیزی گشت که بشه باهاش راه فراری از دست موجود رو اعصاب کنارش پیدا کنه.
لبخند غمگین تهیونگ رو ندید و با بهونهی 'دیگه داره دیرم میشه' به طرف در مدرسه رفت.
لبخند تهیونگ ذرهای کمرنگ نشد؛ و اون لبخند و چشم های خط شده، خیلی خوب بغضش رو مخفی میکردن.
دفتر سبز رنگشو در آورد و صفحه هارو، تا جایی که به صفحهی سفید جدیدی برسه، ورق زد
صفحهی سفید رو با نوک انگشت هاش لمس کرد و بعد، خودکارش رو از جیب جلوی کیفش بیرون کشید.
YOU ARE READING
Hypnagogic (Namkook/Yoonmin/Vhope)
Fanfiction"تو باید با ترسهات روبهرو بشی جونگوک" "هیچوقت اونقدری که به زبون میاریشون راحت نیستن" a story by @singuphoria9597 & @im6fake