🗝seven🗝

2.9K 500 15
                                    

امروز کیونگسو در حد مرگ خسته بود.
همه توی دفتر متوجهش شده بودن و زیر چشمی و با کنجکاوی نگاهش میکردن.
از هر راهرویی که رد میشد،یا حتی وقتی پشت میزش نشست مرکز توجه بود.این سورپرایزش نکرده بود.اون فقط دو روز بود که اونجا بود،ولی تو همین دو روز فهمیده بود همکاراش تو شرکت حقوقی دوست داشتن که صحبت کنن.
در واقع صحبت کردن کلمه درستی برای توضیح دادن اون زل زدن رو مخشون و زمزمه های پر سر و صداشون نبود.این چیزی جز غیبت های رو اعصاب نبود.
و بد تر از همه این بود که انگار هیچ کی جز کیونگسوی "چشم جغدی"و "خوشگل" که صورتش همیشه "به طرز مشکوکی پر از خستگی بود"مورد توجهشون نبود.خستگی به خاطر این بود که از وقتی شهرش و ترک کرده بود عین آدم استراحت نکرده بود،ولی البته که کیونگسو دلیلی نمیدید که برای اونا توضیح بده.خیلی زود،داشت داستانایی راجب خودش توی دفتر میشنید،که باعث می شد به خاطر احمق بودنشون خنده ش بگیره.
مثلا،یکیشون بود که کانگ جون براش تعریف کرد که وقتی کیونگسو شنیدش کل قهوه سر صبحشو تف کرد بیرون.
ظاهرا،یا بهتر بود بگه به گفته یکی از همکاراش، کیونگسو شبا خیلی گرون و جذاب کار میکنه.هر شب با یه تاجر پولدار به کشور های نزدیک سفر میکنه.قطعا یکیشون که عین خر پولداره.
یکی به اون خوشگلی وقتشو با سیب زمینی های کوچیک تلف نمیکرد،مگه نه؟
آره درسته.
یا اون یکی دیگه،که توی بخش مدیریت گفته بودن،گفته بودن که اون یه دوست پسر آیدل معروف داره،که فقط میتونن وقتی خورشید غروب میکنه همو ببینن،و این همون دلیلیه که اون وقتی برای خوابیدن نداره.چون  شباشو توی...یه راه بهتر میگذرونده.
ولی جداً،زندگی کیونگسو توی شایعات خیلی هیجان انگیز تر از واقعیت بود.توی واقعیت خستگیش به خاطر چیزی غیر از بی خوابی ها و رویا های بی رحم نبود.
لکه های سیاه هم خیلی زود روی صورتش ظاهر شدن،تقریبا توی دو روز،و توی صورت کیونگسو خودشو خیلی بدتر از اونی که توی صورت بقیه نشون میده نشون داد،شاید چون اون ف۴ید تر از بقیه بود.اونا به شکل زشتی به رنگ مشکی مایل به خاکستری روی صورتش نقاشی شدن،درست بالای استخون گونه هاش و زیر چشماش.ترکیب بی روحی پوستش،با تیرگی چشماش،این تضاد اون رو حتی مرده تر نشون میداد.
که باعث میشد فکر کنی به خاطر چیزی بیشتر از بی خوابیه،در حالی که اینطور نبود.
ولی روراست باشیم،کیونگسو واقعا حس میکرد مرده.
سه روز و تقریبا سه شب بود که فقط یک خورده خوابیده بود.هواپیماش خیلی وقت بود که فرود اومده بود،ولی با این وجود کیونگسو هنوزم از هواپیما زدگی رنج میبرد.از بدبختیش،توی وقتای مزخرفی خوابش میبرد،شبا احساس سرزندگی میکرد،و روزا هیچوقت حس نمیکرد که عین آدم خوابیده.
و خوب عوارضش این بود که خاطراتی که توی چند سال اخیر به خوبی جاروشون کرده و بود و توی پس کلش مخفیشون کرده بود،دوباره راهی پیدا کرده بودن تا توی ذهنش جایی بگیرن.
خاطره های دوران دبیرستانش حالا توی خوابش شکارش کرده بودن.توی فرم یک خنده بلند،چشمای شکلاتی و لبای قلوه ای.
پس،توی بعد از ظهر اون شنبه،وقتی سر کیونگسو ناخوداگاه روی بالشت افتاده بود،میدونست که قراره این اتفاق بیوفته.میدونست دقیقا وقتی چشماش و ببنده،جونگین و میبینه.قراره دوباره وقتایی که با اون میگذروند رو ببینه.و مبارزه رو ببازه. کیونگسو حتی دیگه مبارزه نمیکرد.
فقط تسلیم شده بود.



locked(persian Translation)Where stories live. Discover now