{End Of This Lottery}

267 18 9
                                    


خورشید طلوع میکنه و دنیامون رو روشن میکنه. و بازهم غروبی که بی تردید از دل دریا میاد و دل هامون رو در سکوتی مطلق فرو میبره.
وقتی تو جایگاه مرگ ایستادی هیچ چیز تو رو به عقب بر نمیگردونه و در یک لحظه بهشت یا جهنم تو به پایان میرسه اما وقتی توی جایگاه متهم ایستادی به اندازه ای که اشتباه رفتی به عقب بر میگرد هر زمان و هر ثانیه عذابی خواهد بود که تو اون رو خیلی وقت پیش پایه گذاری کرده بودی.
وقتی قدمی بر میداری سایه ی تو اون رو دنبال میکنه چه توی روز و چه در تاریکی. او میاد مثل یک سایه یا مثل یک گناه...

|Writer pov |


هالوژن های صورتی و لامپ های نئونی آبی  پشت سرش میدرخشیدن و لامپهای کوچکی که از کانتر بار پخش میشد  روی میز رو روشن کرده بود. گیلاسش رو بالا گرفت و رو به ویتیری که توی سالن میچرخید اشاره کرد.
_ زودباش بچه جون... ما خیلی کار داریم.
ویتر بعد از چند ثانیه گیلاسش رو از یه مایع ابی که تلفیقی از چند تا شراب بود پر کرد.
+عجله برای چی؟!
صدای پوزخندش هم زمان با رها کردن تاس بود.
تاس رو با یه حرکت سرد و بیروح رو میز سر داد و کمی از مایع توی گیلاس چشید. تاس رو سطح شیشه ای میچرخید و همه بهش چشم دوخته بودن. این شانس اخرش برای انتقام شیرینش بود و این یعنی خونه ی اخر شطرنج.

دستی تو موهاش کشید و روی زانوش به جلو خم ‌شد با وایسادن تاس ها صدای هیاهو ها بلند شد. پوزخند همیشگی اش رو زد و به پشتی مبل تکیه داد

+خب، پایان لاتاری رو اعلام میکنم.

به صورت نا امید مرد روبروش خیره شد و بعد از سر کشیدن گیلاسش از روی مبل بلند شد.
+فکر نمیکردم انقدر از باختن احساس سرخوردگی کنی
خنده صدا دارش تو محیط دودی بار پیچید: بیا یه بازی بزرگ رو شروع کنیم

رنگ از صورتش پرید.  این جمله خیلی براش اشنا بود. 

"چیه ؟! نمیخوای باور کنی دنیا خوابای چرت و همیشگیت نیس. هنوز بچه ای مگرنه الان یه بازی بزرگ رو باهم راه مینداختیم
ولی حیف....
میدونی قراره ته این بازی چی بشه؟!
بووووووم
یه انفجار بزرگ. "

خاطرات با سرعت غیر قابل باوری از جلو چشمش میگذشتن.

+ ولی اینبار با حذف یه مهره ی سوخته.

بنگ!

_______________

شهرزاد ((Abner))  هستم. امیدوارم دوست داشته باشین.
دوستتون دارم🍀

Revenge GameWhere stories live. Discover now