" فلش بک"
دو هفته بعد از امتحان، بکهیون برگه زرد رنگِ نُت رو توی دستش گرفته بود و خیره خیره به اسم و شماره ایی که زیرش بود نگاه میکرد. عجیب بود! این شماره و اسم! درست توی جیب روپوشش! که تازه امروز پیداش کرده بود!
نفس عمیقی کشید.
_ پارک چانیول.. این دیگه کیه!؟
گوشیش رو دست گرفت و خواست شمارش رو بگیره اما دو دل بود. این کی بود که شماره اش رو به بکهیون داده بود؟!
خودش رو روی تختش ولو کرد و برگه زرد رنگ رو جلوی صورتش گرفت.
_ تو دیگه کی هستی؟!
سوالای زیادی بود که برای بکهیون بی جواب بودن. نفس عمیقی کشید و گوشیش رو برداشت تا شماره اش رو بگیره؛ اما در اتاقش باز شد و مادرش وارد شد.
_ بکهیون؟
با سرعت کاغذ و گوشیش رو کنار گذاشت و نشست.
_ بله؟
مادرش لبخندی زد.
_ میشه بیای به پدرت کمک کنی. داره ماشینش رو مرتب میکنه.. دوباره افتاده به جونش!
سری تکون داد و از تخت پایین اومد.
_ من چند بار گفتم نباید این کارها رو بکنه؟! گوش نمیده که! الان باز حالش بد میشه.
مادرش خندید.
_ حالا برو کمکش کن.حرفِ بی ربطی هم نزنی.
در اتاقش رو بست.
_ باشه!
*************
تقریبا ده دقیقه ایی میشد که خوابش عمیق شده بود و راحت و اروم توی سکوت و تاریکی اتاقش خوابیده بود. اما این ارامش با صدای موبایلش شکسته شد. اخم ریزی کرد و کمی پتوش رو روی خودش جا به جا کرد.
_ اه~ خفه شو دیگه.
اما مادام گوشیش زنگ میخورد.گیج بود و خوابش میومد. دستش رو دراز کرد و گوشیش رو از عسلی که نزدیک تخت بود پیدا کرد و جواب داد.
_ بله؟
_ ببخشید.پارک چانیول؟
چانیول اخم ظریفی کرد.
_ بله. بفرمایید؟
_ من.. ام.. من بیون بکهیون ام.
چانیول چشمهاش گرد شد.
_ ها؟
_ ببخشید. ولی شمارتون داخل جیب روپوش ازمایشگاهم بود!!
_ ااا.. بله بله.درسته.
_ شمارتون توی جیب روپوش من چیکار میکرده؟
چانیول از تغییر لحن بکهیون کمی شوکه شد.
_ اومممم~
_ ببخشید اقای پارک ولی اگه کارتون مهم نیست من قطع کنم. چون وقت واسه این کارای بیهوده ندارم!
چشمهای چانیول به وضوح داشت بیرون میزد. چقدر رک حرفهاش رو میزد!
_ الو..اقای پارک؟
چانیول به خودش اومد.
_هستم! معذرت میخوام. ولی شما منو از روی صدا هم تشخیص ندادین؟
_ چرا باید تشخیص میدادم؟
_ من اون نُت رو دو هفته پیش داخل جیبتون گذاشته بودم و شما الان به من زنگ میزنین!!؟
_ واقعااا؟ اوه!
_یعنی هنوز هم منو نشناختی؟؟
_ عذرمیخوام. نه! نمیشناسمتون!
چانیول نفس عمیقی کشید.
_ من همونی ام که روپوش و کارتت رو بهت دادم.درست نیم ساعت قبل امتحانت. یادت اومد؟
_ اوه! واقعا؟
چانیول خنده اش گرفت.
_ بله.من همونم.
_ خب. من الان باید چیکار کنم دقیقا!
_ جبران پیدا شدن کارت!
_ اااااها~ خب ببین پسرجون.. برو به یکی دیگه بزن تا بهتر بتونی ازش پول بِکَنی. من ادمش نیستم.
چانیول شوکه شد.
_ هوم؟من کی گفتم پول میخوام؟
_ در هر صورت الکی دلتو صابون نزن. من ادمش نیستم. خداحافظ!
چانیول بهت زده گوشی رو جلوی صورتش گرفت.
_ پسره ی احمق!! فکر کرده کیه!! بعد دو هفته خنگ شماره رو پیدا کرده وسط خوابم بهم زنگ زده. .طلب کارم هست..عوضی!!
با دلخوری گوشی رو پرت کرد روی میزش و باز هم خوابید. شاید فردا میتونست راه بهتری برای گرفتن حال این پسر پرو و رُک پیدا کنه.
*************
اخم ظریفی کرد.
_ خب؟
چانیول اهی کشید.
_خب نداره دیگه!
_ یه نهار مهمونت کنم ولم میکنی؟
چانیول شونه ایی بالا انداخت.
_ نمیدونم!
بکهیون راه افتاد.
_ پس برو پی کارت.
چانیول دوید و کنارش شروع به راه رفتن کرد.
_ هی من کارتت رو پیدا کردم.پس باید یه چیز بیشتر از یه ناهار بهم بدی.
بکهیون ایستاد و اخمش رو پرنگ تر کرد.
_ مثلا چی؟
چانیول لبخند زد.
_ قرار!
بکهیون از روی شوک خندیدکرد.
_ هاع؟ قرار؟!!
چانیول دست به سینه ایستاد.
_ اره قرار. اینقدر خنده داره؟
بکهیون چشم هاش رو بست و بازشون کرد تا اروم باشه و تمرکز کنه.
_ما همه چیزی که از هم دیگه میدونیم یه اسمه و تو الانـ..
چانیول وسط حرف بکهیون پرید و تند و پشت سر هم گفت.
بیون بکهیون فرزنده دوم خانواده. 23 ساله و دانشجوی پزشکی. رتبه دوم دانشگاه و تا حالا یه رابطه ام نداشته. همیشه جزوش رو مینویسه و هیچوقت تایپ شدش رو نمیگیره. پدرت کارمند یه شرکت خودرو سازیه و مادرت هم خانه داره. برادرتم که از خودت بزرگ تره و معلوم نیست کجاست! اوممم...اها هاپکیدو هم کار میکردی. دیگه...غذایی کهـ...
بکهیون از شوک بیرون اومد و دستهاش رو با سرش تکون میداد.
_ بسه.بسهههه.فهمیدم!!
چانیول لبخند پیروز مندانه ایی زد.
_حالا چی؟ بازم میگی همو نمیشناسیم؟
بکهیون نفسش رو بیرون داد.
_ اره نمیشناسیم! یعنی من تو رو نمیشناسم!؟
چانیول خواست حرفی بزنه که بکهیون دستش رو بالا اورد.
_هیچی نگو!! چون فقط...فقط یک کلمه دیگه حرف بزنی هرچی توی اون نه سال یاد گرفتم و روت پیاده میکنم. فهمیدی؟
چانیول تند تند سر تکون داد.
_ درموردش فکر میکنم. ولی من سر ق.ر.ا.ر نمیا! فقط یه ناهار یا شام توی هفته اینده مهمونت میکنم. همین! پس فکر دیگه ایی به سرت نزنه.
چانیول پوزخندی زد.
_ باشه..منتظرم.
بکهیون سرش رو انداخت پایین و با درموندگی از چانیول فاصله گرفت و دور شد.
"پایان فلش بک"
YOU ARE READING
Hidden Heart [edit ver.]
Fanfiction■ پارک چانیول دچار یه بیماری قلبیِ که بکهیون از اون اطلاعی نداره! و بعد از یه حمله ی قلبی بکهیون همه چیز رو میفهمه...! •قلب پنهان •ژانر: درام. رمنس. انگست. اسمات •کاپل: چانبک☆ کایسو ○ وضعیت: در حال اپ~°°°