e2

552 81 31
                                    

تاعو اروم وارد اتاق شاهزاده شد...
ترسی توی دلش بود اما نهایت تلاشش رو برای نادیده گرفتن اون کرد...
تاعو یه اومگا بود...
از معدود اومگاهای باقی مونده...
و می ترسید که مجبور بشه یک جا بمونه...
شاهزاده جلوی تاعو وایساد و گفت
-اینطور نگاهم نکن... من گی نیستم...
تاعو بدون هیچ حرفی نگاهش کرد...
شاهزاده ادامه داد
-اسم من سهونه و من شاهزاده ی تاج گذاری شده ی کشورم....و تو...
تاعو نگاهش رو ازش گرفت و به زمین دوخت
شاهزاده ادامه داد
-میدونم که تو چی هستی...من قبلا یکی مثل تو دیدم!
پوزخندی زد و به طرف پنجره رفت...
مادر من یه ندیمه داشت...اون ندیمه هم مثل تو یه هاناتسوکی بود! اما اون زن... شیطانش رو قال گذاشته بود و به این کشور اومده بود... و ... قبل از اینکه زمانش برسه مرد... در نتیجه... شیطانش وقتی به اینجا رسید دیگه قلبی نداشت...
به سمت تاعو برگشت
-میدونستی وقتی یه شیطان قلبش رو پس نگیره دیوونه میشه؟ اون شیطان هم دیوونه شد...به مردم حمله کرد... مادر منم...توی همین حمله ها کشته شد...
دوباره به طرف پنجره برگشت و اونو باز کرد
-اون شیطان هنوز هم اینجاست و مردم رو ازار میده! اما...
به طرف تاعو اومد و بازو ش رو گرفت
-اگه یه قاب دیگه پیدا کنه براش کافیه و مال تو... کاملا مناسبه!
تاعو تقلا کرد
-ولم کن! من نمیخوام به این راحتی بمیرم! من دارم دنبال شیطانم میگردم تا بهم‌ زمان بیش تری بده!
اما سهون به حرف تاعو گوش نداد و به کارش ادامه داد تا اینکه نزدیک پنجره انگشتر سهون از دستش پایین افتاد و تاعو...
نفهمید چرا اما احساس کرد باید اونو برگردنه ...
پس به طرفش شیرجه شد...
در نتیجه...
از پنجره پایین افتاد...
در کمال ناباوری کوچک ترین صدمه ای ندید...
وقتی از جاش بلند شد یه بچه رو رو به رو ش دید
-تو...کی هستی؟
-من؟ من جن حلقه ای ام که توی دستت داری! هرکس حلقه منو توی دستش بگیره ارباب من میشه و من اونو به تمام خواسته هاش میرسونم...
تاعو کمی به اطراف نگاه کرد
-میتونی...به من یه مشعل بدی؟
جن خندید
-این که کاری نداره!
و بشکنی زد و مشعل روشنی رو از هیچ چیز به وجود آورد و اونو به دست تاعو داد...
تاعو فکر کرد...
دور ترین خاطراتش ... مربوط به یه اتاق سرد و تاریک بودند...
تو همین فکر ها بود که با صدای غرشی از جا پرید
جن وحشت زده گفت
-اون شیطانه ... باید فرار کنیم ارباب!
تاعو به طرف جن برگشت
-نمیتونی باهاش مبارزه کنی؟
-م...متاسفم ارباب! قدرت من از اون خیلی کم تره!
تاعو یه قدم عقب رفت
-پس فقط یه راه می مونه...
دست جن رو گرفت
-بدو!
#
کریس احساسش می کرد...
توی زندان خطر رو حس می کرد...
اون وجود اون شیطان رو حس می کرد...
از جاش بلند شد و رو به پنجره ی کوچیک زندان ایستاد
-بجنب تاعو... اسمم رو صدا بزن...
#
تاعو و جن با تمام قدرتی که داشتند می دوییدند...
شیطان ... موجودی شبیه به شیر ی عول پیکر با بدی پوشیده از فلس سبز رنگ ماهی و یال ها و دمی شبیه به تکه های استخان بود...
و وقتی پاش رو به زمین می کوبید... میتونست گودال درست کنه یا زمین لرزه به وجود بیاره!
در نتیجه .. تاعو هم توی یکی از این گودال ها افتاد...
قبل از اینکه هوشیاریش رو از دست بده... فقط تونست یه اسم رو صدا بزنه...
-کریس...
#
کریس داد زد
-پیدات کردم!
و بعد زیر تور مهتاب تغییر شکل داد...
موهای کوتاه و طلاییش بلند و نقره ای شدند...
چشم هاش به رنگ زرد تغییر رنگ دادند...‌ و آخر سر چیزی شبیه خال کوبی به شکل ساقه ها و برگ های در هم تمام بدنش رو پوشوند...
هیچ کس نمیدونست اما...
اون شیطان نقره ای بود...
#
سهون همراه افرادش به دنبال تاعو به باغ پشت قصر رفت.‌..
درسته قصد قربانی کردن تاعو رو داشت اما‌ نه حالا!
#
شیطان نقره ای قبل از اینکه اون شیطان حتی تاعو رو لمس هم کنه سر رسید و توی یه چشم به هم زدن شیطان دیوونه رو از بین برد...
همون موقع بود که سهون سر رسید‌..
#
وقتی تاعو بیدار شد توی یه گاری بود...متعجب سرجاش نشست...
صدای کریس رو شنید
-این هدیه شاهزاده سهونه! به خاطر کمکت... اون موفق شد که جلوی شیطان رو بگیره...
تاعو به سمت کریس برگشت
-واقعا؟ اما چطوری؟
کریس شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم... من که زندانی بودم! یادته؟
تاعو سرشو به معنای آره تکون داد و سرجاش دراز کشید و به شیطانش فکر کرد...
شیطانی که مادرش سال ها پیش اون رو احظار کرده بود...
یعنی اگه شیطانش بهش مهلت میداد همینطوری دیوونه می شد؟
#######
خوب وانگشیان شپر ها... قسمت بعد اونها وارد داستان میشن 😉

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 20, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

HanatsukiWhere stories live. Discover now