wish you were awake

375 72 38
                                    


از پشت شیشه عینک برق خوردت بهم نگاه میکردی.

مطمئن بودم که حتی به اون عینک هم بیشتر من اهمیت میدی. تمام مدت با کتابای توی کتابخونه رنگ و رو رفته مدرسه که بعید میدونم توی این سه سال اخیر حتی کتاب جدیدی بهشون اضافه شده باشه میموندی و جوری کتاب کهنه‌ای که گوشه‌‌های برگاش پژمرده شده بودن رو برای بار هفتم میخوندی که انگار اولین باره اون کلمات تکراری رو میبینی. میگم تکراری ولی نگاه کردن به تو وقتی با تمام وجودت توی اون کتاب غرق شدی هیچوقت برام تکراری نشد.

یادمه موقع خوندن اون کتاب زمان از دستت در رفت. به خودت اومدی و به ساعت باریک با صفحه کوچیک و ترک خورده چرم قهوه‌ای رنگی که روی مچ دست راست میبستی نگاه کردی. با عجله به قفسه رسیدی و روی نوک پا ایستادی تا کتاب رو سرجاش بذاری. انقد سریع بودی که حتی یادم نمیاد چجوری از کتابخونه بیرون زدی.

زمان برات مهم بود. برعکس من.

شاگرد اول بودی ولی هیچوقت ندیدم بخاطر گرفتن بالاترین نمره لبخند بزنی. نکه مغرور بودیا نه. انگار عادت کرده بودی به نمره‌های تکراری.

موقع خوردن غذاهای فاسد مدرسه تنها مینشستی.
هنوز یادمه چجوری با هربار خوردن سوپ بدمزه‌ای که همیشه تند بود فین فین میکردی و تو دائم درحال بالا کشیدن بینیت بودی. اون صحنه بامزه‌ترین و خواستنی ترین چیزی بود که به عمرم دیدم. و البته خیارای کنار ظرفی که هیچوقت نفهمیدم چرا نمیخوردیشون.

یادمه یروز وقتی بخاطر خوردن غذای مدرسه چجوری توی دستشویی دوم سرویس بهداشتی بالا اوردی. اونموقع من یه گوشه بیرون از دستشویی ایستاده بودم و مدیر رو لعنت میفرستادم. خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و داخل نیام و کمکت نکنم. چون تو دوست نداشتی کسی تو اون وضعیت ببینت. حتی یادمه چجور صداتو پایین نگه میداشتی که کسی نفهمه بالا اوردی.

احتمالا هیچوقت نفهمیدی کی اون کلوچه و شیرتوت‌ فرنگی رو روی میزت میذاره. یا حتی اونروز که توی کتابخونه خوابت برد نفهمیدی من خودمو با صدا روی زمین انداختم که تو بیدار بشی و واسه کلاس دیر نکنی. یا اونروز که مدرسه نیومدی...احتمالا هنوز متوجه نشدی که کی تمام جزوهایی که نداشتی رو توی کیفت گذاشته. حتی نمیتونی حدس بزنی اونروز وقتی بارون میبارید کی اون چتر رو روی صندلیت گذاشت.

الان میگم بک...اون من بودم. همه‌ی اون کارارو من کردم تا شاید منو ببینی. ای کاش میدیدی.

همیشه از دور مواظبت بودم. تمام لباسای توی کمدت رو حفظ بودم. اسم تمام کتابایی که هیچوقت علاقه‌ای به خوندنشون نداشتم رو حفظ بودم. غذاهایی که دوست داشتی و خواننده مورد علاقت.

بک تو بهم نگفتی. من هم نپرسیدم. ولی همه‌ی تورو کشف کردم. این تنها افتخار زندگیمه. دیدن تو و پی بردن به عمق وجودت.

احتمالا همه متوجه رفتار عجیب من شده بودن.
حتما میدیدن که چجوری نگات میکنم. وقتی از کنارم رد میشدی مثل سگ شکاری عطرتو با تمام وجود توی ریه‌هام میکشیدم. حتما میدیدن که مثل یه سایه پشت سرت بودم.
همه میدیدن ولی تو انقدر توی دنیای خودت غرق بودی که حتی زمانی که توی خیابون کتابات وسط جاده روی زمین ریختن متوجه دوچرخه سواری نشدی ک کمی بالاتر با دوچرخه خودشو پخش زمین کرد تا ماشین به بکهیون عزیزش نزدیک نشه تا اون با خیال راحت کتاباشو از روی اسفالت برداره.

همیشه به کتابات حسودیم میشد. و تو انگار این قضیه رو میدونستی و برای عذاب دادن من هرروز اونارو بیشتر توی بغلت فشار میدادی.

حتی اون کتابا هم بیشتر از من دستاتو گرفتن...درواقع من هیچوقت دستاتو نگرفتم...

اون کتابا بغلت کردن...حتی یبار دیدم که وسط اون کتابی که برگای قهوه‌ای رنگ قدیمی داشت رو توی صورتت بردی و بوش کردی...به اون کتاب بیشتر از همه حسودیم میشه...
اسمش هیچوقت یادم نمیره...غرور و تعصب.

یادمه وقتی حین کتاب خوندن خوابت برد اومدم نزدیکت...
شبیه بچه‌ها بودی. لبات کمی از هم فاصله داشت و بخاطر بد خوابیدن کمی خز خز میکردی. افتاب تو صورتت بود و موهای مشکی روی پیشونیتو براق میکرد.

اخه چرا همیشه پشت میز کنار پنجره مینشستی؟

کتابخونه خلوت بود. نتونستم جلوی خودمو بگیرم. همونطور که با یه دستم جلوی نور خورشید روی چشمات رو سایه مینداختم دست دیگم وسوسه شد و لای موهات خزید. بهترین حس دنیا بود. انگار از جنس ابریشم بود. شایدم به نرمی ابرها...

میدونستم امکان داره بیدار بشی و منو ببینی ولی مگه اشکالش چی بود؟داشتم کمکت میکردم دیگه نه؟

اصلا چرا بیدار نشدی؟
کاش بیدار میشدی...

منو میدیدی و شاید...شاید عاشقم میشدی...
مگه نمیشه؟عشق تو یه نگاه...مثل تو فیلما.

تو مثل یه فیلم به زندگی روتین وار من هیجان دادی...
هیجان اینکه امروز میخوای کدوم کتاب رو بخونی...
هیجان اینکه امروز میخوای به کدوم سوال ریاضی جواب بدی
هیجان اینکه امروز کدوم کفشتو میپوشی...
هیجان اینکه...امکان داره امروز منو ببینی؟؟

تو مثل بازیگر فیلم بودی و من...
من فقط کسی بودم که تورو تماشا میکرد و تو حتی از وجود اون خبر نداشتی.

ولی بالاخره هر فیلمی تموم میشه و تو مجبور به ادامه زندگی خودت میشی.

و حالا فیلم مورد علاقه من به پایانش نزدیک بود...

تابستون بدترین زمانای عمرم بود...هم بدترین و هم طولانی‌ترین...

سال های بعدش بدترین سال‌های عمرم هم شد...
هیچوقت نفهمیدم چرا ازون مدرسه رفتی...

ولی میدونی بک...

حتی از پشت شیشه عینک برق خوردت بهم نگاهم نمیکردی.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

wish you were awakeWhere stories live. Discover now