" If you know the story ,
of wallowa lake
Leviathan first hid in the deep
Where her children sleep
She kept them hidden from the plague."مادر پالتوی قهوه ای به تن دارد و بوی یاس میدهد ،
پدر همان کت شلوار همیشگی ، و بوی سیگار.
ماتیلدا ، دختر عموی بزرگم سندروم پای متحرک دارد ، و بابت حضور در این جمع عصبی ست .
روی صندلی نشسته و موهای طلایی اش را دم اسبی بسته ، قرار بود جاشوا برای کریسمس با او باشد ولی درست روز قبل از کریسمس جاشوا به او گفته بود خیلی عصبی است و او تحملش را ندارد.
وقتی ماتیلدا صبح با پدر و مادرش به ویلا رسید چشم هایش قرمز بود و هودی آبی رنگی پوشیده بود . هنوز هم ناراحت است ، چون از صبح تا الان نه لباس های جدیدی که مادربزرگ برایش دوخته بود را پوشیده بود و نه با کسی حرف میزد.
البته یک بار به من گفت که دهنم را ببندم و راجع به جاشوا به کسی چیزی نگویم .من جاشوا را میشناسم ، در واقع در یک مدرسه هستیم . البته استفاده از لغت شناختن کمی سنگین است... چون فقط وقتی از کنار هم رد میشویم نگاه سنگینی به هم میکنیم ، انگار در ذهنمان گفتیم " اوه تویی" و اهمیتی نمیدهیم.
ماتیلدا چون این مسئله را میداند مدام از من راجع به او سوال میپرسد . " به تو قبل ازین چیزی گفته بود؟ "
" دوستاش روی مخش کار کردن نه ؟ "
"تو که باهاش حرف نمیزنی میزنی؟ "
"شاید فقط مشکل خاصی داره و نمیخواد من توش دخیل باشم "ماتیلدا همیشه موقع حرف زدن ناخن میجود و به دلایلی هیچوقت در چشم مخاطبش نگاه نمیکند.
پدر ماتیلدا یک ارتشی است ، و بنظرم نمی رسد او و پدرم برادر باشند . البته او با لهجه ی سنگینی همیشه میگوید هردوی آنها به نحوی خود را گم کرده اند ، عمو جان هنوز در میدان جنگ است ، و پدرم فیلیپه هنوز درگیر روزی که ازدواج کرد.فیلیپه با مادرم بد نیست ، بجز وقتی او را چمدان به دست دید و یک دور ، داخل محله روی زمین کشید تا مادرم یک هفته نتواند از شرمندگی از خانه بیرون برود. " اولین و آخرین باریه که اینکارو میکنی "
من فکر میکردم کارشان به طلاق بکشد ولی وقتی از مادرم پرسیدم که او را بخشیده است یا نه ، گفت هرگز از او متنفر نبوده . " این کارها از روی دوست داشتن است"
برای همین فکر کردم شاید جاشوا هم ماتیلدا را با وجود خیانت های متعددی که به او میکند دوست داشته باشد . یعنی ، اولین بار نیست که جاشوا ماتیلدا را پس زده است ، تقریبا هربار که زیر چشم های ماتیلدا قرمز است ، میتوان حدس زد که بخاطر جاشوا به این روز افتاده و با اینحال باز هم پیش او بر میگردد. مادر ماتیلدا ولی برعکس خیلی از زن هایی بود که دیده بودم ، زن عموی من حداقل ۲۰ سال کوچک تر از عمو جان بود . بچه تر که بودم فک میکردم مغزش کمی عیب دارد ، عموی من یه مرد بد ترکیب و پیر بود و به پرستاری نیاز داشت. ولی یک زن زیبا و جوان داشت که تا سر حد مرگ او را دوست داشت ، در دورهمی ها زیاد می شنیدم که بگویند " طرف چه خوش شانس است " .
ولی کسی نمی گفت " حتما دوستش دارد "
همه گمان میکردند یک جای کار باید حتما بلنگد چون عشق باید خوش بر و رو تر باشد.
البته زن عموی من هنگامی که سرد و بی جان شده بود ؛ آنچنان هم خوش بر و رو نبود.بار آخر که از مادربزرگم پرسیدم " عشق از نظر شما چیست ؟ "
جواب داد " مطمعنا چیزی که تو فکر میکنی نیست "
و " الان عشق واقعی پیدا نمیشود "پس تعوری های خودم را تغییر دادم .
اگر این آدم ها از روی عشق همدیگر را تحمل نمیکردند باید نیروی قوی تری آنها را کنار هم نگه میداشت .مثل یک دیکتاتوری حاکم بر قلب و روح و روان که بتوان نامش را ترس گذاشت.
ترس از تنها شدن ،
و من همچنان از خود میپرسم ، این همه آدم تنها از کجا می آیند ؟
مادر قبل از خواب همیشه داستانی برایم تعریف میکرد ، از یک عشق واقعی .
از اژدهایی آبی که بچه هایش را در اعماق دریا پنهان میکرد ، تا آنهارا از خطر دنیای اطراف در امان نگاه دارد. مدتی که در اعماق بودند و سایه ی اژدهای مادر از بالای سرشان میگذشت ، تنها لحظه ای بود که احساس تنهایی نمیکردند.پایان .
YOU ARE READING
all the lonely people
Short Story[ می خواستم بدانم این همه آدم تنها از کجا می آیند ؟ ]