01࿐

822 131 63
                                    

برای فلیکس خوابیدن توی یه روز پاییزی تو یه اتاق گرم در حالی که یه پتوی نرم تمام بدنش رو پوشونده خیلی لذت بخشه.

و اون روز هم یکی از همون هایی بود که خواب خیلی شیرینه‌.
و البته که پسرُ مو بلوند از این فرصت طلایی به راحتی صرفه نظر نکرده بود.
اون داشت یه خواب آروم و لذت بخش رو تجربه می کرد.

اما، هیچ وقت هیچ لذتی پایدار نیست نه؟

"بیبی شارک دو دو دو دو دو...بیبی شارک دو دو دو دو دو دو..."
صدای آلارم گوشیش بود که سکوتِ ملایم اتاق رو در هم می شکست و روی عسلی کنار تخت می رقصید...

فلیکس غرولندی کرد و دستش رو به سمت عسلی دراز کرد تا اون صدای مزاحم رو متوقف کنه.
اما پسر نمی دونست چه فاصله‌ی کمی با لبه تخت داره و این امر باعث شد تا با یه جا به جاییِ کوچیک از تخت پایین بیفته.

"آییییییی!لعنتی!"
با درد گفت و ناله‌ی استخوان های دردمندش لا به لای اون صدایی که قصد پایان یافتن نداشت، گم شد.
دستش رو کورمال کورمال روی عسلی کشید تا اون گوشیه مزاحم رو پیدا کنه...

خب، می دونید؟ فلیکس تو اینجور مواقع خیلی خوش شانس نیست و این شد که با یه حرکت اشتباهِ دستش گوشی با هدف گیریه دقیقی روی پیشونیش فرود اومد و باعث بلند شدن ناله‌ی دردناکش برای بار دوم در اون روز شد.

صدا لحظه ای قطع شد و فلیکس فکر کرد قراره دوباره آرامش برگرده اما ثانیه ای نگذشته بود که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد و جمله‌ی "خیال خام" رو در ذهنش تداعی کرد.
"چی از جونم می خوای؟"
"اوه سلام لیکس صبح تو هم بخیر...من خوبم ممنون‌که پرسیدی!"
صدای فردِ مزاحم برخلافِ صدای گرفته‌ی فلیکس سرشار از انرژی بود و این پسر رو کلافه تر می کرد.
"از خواب بیدارم کردی بعد این چرت و پرتا رو تحویلم میدی؟مریضی؟"
"اوه لیکس اینقد خشن و عصبانی نباش‌‌‌ باعث میشه پوستت خراب شه"
پسر مثل یه مادربزرگِ دلسوز گفت و فلیکس آرزو کرد که وِردی برای ساکت کردنش بلد بود.
"تو نگران پوست من نباش نگران خودت باش چون قراره بعدا پوستتو از تنت جدا کنم...حالا زود باش و حرفتو بزن هان جیسونگ"

"باشه...ایش! خوبی بهش نیومده بی شخصیت!من امروز نمی تونم بیام دنبالت خودت یه راهی جور کن بیا مدرسه...می بینمت"
جیسونگ گفت و بدون اینکه منتظر جواب فلیکس باشه قطع کرد و پسرِ دیگه رو که خواب و زندگیش رو بر باد رفته می دید به حال خودش رها کرد.
فلیکس هیچ ایده ای نداشت که باید چکار کنه اما می دونست بعدا انتقام سختی از پسر بزرگتر می گیره.

لحظاتی بعد درحالی که احساس می کرد تمام استخوان هاش درهم شکستن به سختی بلند شد تا خودش رو آماده مدرسه کنه.

وقتی که پا به اتاق پسرخاله اش گذاشت تا از اون درخواستِ کمک کنه، درحالی پیداش کرد که روی میز با دست هایی که زیر سرش قرار داشتن به خواب رفته و نور لپ تاپش که همچنان روشن بود چهره غرق خوابش رو زیبا تر و آرامش بخش تر از همیشه نشون می داد.

کاغذ های مچاله شده مثل شهاب سنگ اطراف اتاقش افتاده بودن و پسر کوچیک تر رو مطمئن می کردن که مثل همیشه تا دیر وقت روی پروژه هاش کار میکرده...

فلیکس پتویی روی پسر انداخت و پسر بزرگتر توی خواب لبخندی زد.
چاره ای نداشت باید با اتوبوس می رفت.

اون خونه رو به مقصد ایستگاه اتوبوس ترک کرد و پس از دقایقی انتظار اتوبوس 1004 رسید.
اتوبوسی که آغاز گر تغییرات در زندگیه لی فلیکس بود... 

1004 || ᴄʜᴀɴɢʟɪxWo Geschichten leben. Entdecke jetzt