Quivering
لرزش
اسمات انگست جنایی
نویسنده آنیا
@Ania_fiction
میدوید و با ترس پشت سرش را نگاه میکرد.
نفس نفس میزد.
کوله پشتی اش را محکم توی بغلش گرفته بود .
به بار که نزدیک شد سرعتش را بیشتر کرد.
وارد بار شد.
به دختر ها و پسرهایی که میرقصیدند , تنه میزد و راهش را باز میکرد.
با عجله به سمت اتاق های پشت بار میرفت که دستی بازویش را کشید و متوقفش کرد.
-دیر کردی جیچو .
جیسو با شدت بازویش را از دست چانیول نیمه مست بیرون کشید.
عصبانیت آمیخته با ترسش کمی چانیول را هشیار کرد.
-خبرای خوبی ندارم.
و به سمت اتاق مورد نظرش دوید.
چانیول بوسه کوتاهی روی لب دختری که به گردنش آویزان شده بود زد و از خودش جدایش کرد.
به سمت اتاقی که جیسو رفته بود , رفت و در را با شدت باز کرد.
با دیدن جیسوی که تیشرت مشکی اش را پایین میکشید اخمی کرد.
چانه جیسو را توی دستش گرفت و به کبودی کوچک روی گونه اش نگاه کرد . چانه اش را با ضربه رها کرد.
-باز چه غلطی کردی ؟
و تیشرت جیسو را بالا زد و به پهلوی کبودش نگاه کرد.
جیسو دست چانیول را کنار زد .
-نمیدونم دنبالم اومدن یا نه . به نفع خودته یه مدت وانمود کنی از من خبری نداری.
کوله پشتی اش را روی تخت خالی کرد. کش را برداشت و موهایش را بالا بست.
پول های پخش شده روی تخت را جمع کرد و به سمت چانیول گرفت.
-به زور ازش پول گرفتم . هزار بار بهت گفتم منو سراغ این مشتری های زبون نفهمت نفرست.
چانیول با خشونت دست جیسو را رد کرد و پول ها توی هوا پخش شدند.
جیسو پوزخند صدا داری زد.
چانیول شانه های جیسو را گرفت.
-جدیدا خراب کار شدی جیچو شی.
جیسو خودش را از بین دستهای تنومند چانیول بیرون کشید.
-خراب کاری جزئی از کار ماست .
وسایلش را جمع کرد و توی کوله پشتی اش ریخت.
-اینو خودت بهم یاد دادی چانیول اوپا.
چانیول کوله پشتی جیسو را کشید.
-بهت گفتم بهم نگو اوپا.
جیسو با قدرت کوله پشتی اش را از دست چانیول بیرون کشید و روی شانه اش انداخت.
ادای چانیول را در آورد.
-بهت گفتم بهم نگو جیچو .
با لبخند برای چانیول ابرو بالا انداخت.
-یه مدت سراغ پارک و دار و دسته اش نرو.
و خندید.
-اون دختر هرزه اش رو کتک زدم.
چانیول با خشم به جیسو نگاه کرد و انگشت تهدیدش را به سمت جیسو نشانه گرفت.
-اگر معامله ام با پارک به هم بخوره به فاک میدمت.
جیسو شانه ای بالا انداخت.
-میتونی توی کلاب کریس هیونگ پیدام کنی.
و جلوی چشمان پر از خشم چانیول از در خارج شد.
به سمت در پشتی بار رفت .
کپ اش را از توی کوله اش در آورد و روی سرش گذاشت.
پیاده به سمت مکان مورد نظرش به راه افتاد.
قدم زدن توی شب برایش لذت بخش بود.
وارد کلاب کریس شد و به سمت بار نوشیدنی رفت.
کریس با دیدنش لبخند زد.
-جیسو.
جیسو هم لبخند زد.
کریس گیلاسی نوشیدنی به دستش داد و رو به رویش ایستاد.
جیسو یک نفس نوشیدنی اش را سر کشید.
کریس خندید.
-زیاد خوب به نظر نمیرسی.
جیسو سر تکان داد.
-با پارک رزان هرزه دعوا کردم .
کریس سوتی کشید.
-میبینم که از دختر پارک بزرگ کتک خوردی .
جیسو دستی روی گونه اش کشید.
-با چاقو بازوشو زخمی کردم.
کریس قهقه زد.
-اگر چانیول هیونگ فهمید بیچارت میکنه.
جیسو پوزخند زد.
-به جز قسمت چاقو , بقیه اش رو میدونه.
بلند شد.
-و البته که هیچ گوهی نمیتونه بخوره.
انگشت فاکش بالا آورد.
-در ضمن , آدم به مشکلات دوستش نمیخنده کریس وو.
کریس اما همچنان میخندید.
کلیدی را به سمت جیسو پرت کرد و جیسو کلید را توی هوا قاپید.
-اتاق شماره دویست و سی و هفت . یه چیز خوشگل بپوش بیا برامون مجلس گرمی کن .
جیسو کلید را توی هوا تکان داد و از پله ها بالا رفت.
در اتاق را باز کرد و کوله اش را روی تخت دونفره پرت کرد.
به سمت کمد لباس رفت و بازش کرد.
سوتی کشید.
-ووواوووو.
دستی به لباس ها کشید.
تیشرتش را با یک حرکت از تنش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
جین تیره اش را هم در آورد و کنار تیشرت اش انداخت و توی حمام پرید.
****************
دستی به موهایی که موج دار کرده بود کشید.
توی آینه راهرو به خودش نگاه کرد.
-چقدر با خط چشم جیگر شدم.
به سمت کریس رفت.
کریس دستهایش را به هم کوبید.
-ببنید کی خوشگل کرده .
جیسو لبایش را به هم مالید.
-خودم خوشگل بودم .
و به پشت میز بار رفت.
کریس دستی به شانه جیسو زد.
-زود برمیگردم.
جیسو سر تکان داد و برای دختر جذاب رو به رویش مشروب ریخت.
دختر گیلاسش را برداشت و به جیسو نگاه کرد.
-سینه های جذابی داری.
جیسو سرش را پایین برد و به یقه باز دکلته مشکی اش نگاه کرد.
-اسمم لیساست.
جیسو به لیسا نگاه کرد . شانه ای بالا انداخت و کارش مشغول شد.
ولی لیسا دست بردار نبود .
-بیا اینجا یکم با هم حرف بزنیم.
جیسو گیلاس مشتری دیگری را به دستش داد و به سمت لیسا رفت.
از پشت میز بار بیرون آمد و کنار لیسا ایستاد.
به میز تکیه داد.
نگاه لیسا روی شانه برهنه و سینه اش در چرخش بود.
جیسو سرش را کج کرد.
-داری باهام لاس میزنی ؟
لیسا خندید و جرعه ای از مشروبش را نوشید.
-انگار خیلی هم بدت نمیاد.
جیسو دستش را به گوشواره های توی گوشش کشید.
زبانش را کاملا تحریک کننده روی لبهای نرمش کشید ولی نگاهش به کیف گران قیمت لیسا بود که روی میز بود.
دلش میخواست با کریس سر اینکه چقدر پول توی آن کیف پول برند لوییس ویتون است شرط ببندد.
حیف که کریس آن اطراف نبود.
دستش را جلو برد و با سر انگشتان لطیفش , دستهای ظریف لیسا را لمس کرد .
ولی با همهمه ای که بین جمعیت افتاد حواسش پرت شد.
کریس برگشت .
مخاطبش جیسو بود ولی نگاهش به جمعیت بود.
-چی شده ؟
جیسو صاف ایستاد و سر تکان داد.
-نمیدونم .
با دیدن شخصی با یونیفرم پلیس زیر لب * فاک * گفت و پشت میز رفت و زیر میز قایم شد.
سمت چپ پیشانی اش به لبه میز برخورد کرد.
کریس نگاهی به جیسو انداخت و با اشاره ابرو دلیلش را پرسید.
جیسو دستهایش را تکان داد و لب زد.
*من اینجا نیستم.*
کریس سر تکان داد و به افسر مرد جذاب سلام کرد.
مامور پلیس عکسی به کریس نشان داد.
-میشناسیش ؟
کریس خم شد و با دقت به عکس جیسو که توی دست پلیس بود نگاه کرد.
به نظر جیسو , کریس استاد بازیگری بود.
-اون واقعا خوشگله. خوشحال میشدم اگر میشناختمش .
خندید.
-اینطوری هم به شما کمک میکردم و هم خوش به حال خودم میشد.
افسر پلیس سر تکان داد و عکس را توی جیب یونیفرمش گذاشت.
-کیم جیسو . بیست و چهار ساله . متهم به قتل پارک رزان .
و به صورت کریس که در لحظه رنگ پریده شد , پوزخند زد.
-من میدونم که اینجا کار میکنه . از گلکسی بار اطلاعات بهمون دادن .توهم به نفعته که باهامون همکاری کنی.
جیسو یخ زد.
زمزمه کرد.
-فاک یو پارک چانیول .
به سختی نفس میکشید.
متهم به قتل ؟
ناخودآگاه تصمیم به فرار گرفت.
مثل وقتی که توی جیبش مواد داشت و نگهبان ها نزدیکش میشدند.
چهار دست و پا به سمت راه پله ها به راه افتاد.
زانوهایش میلرزید و نور سبز توی کلاب , برایش به اعصاب خورد کن ترین نور دنیا تبدیل شده بود.
آهنگ تندی که توی بار پخش میشد , اعصابش را متشنج تر میکرد.
نفسش را به سختی بیرون میداد و هجوم اشک به چشمانش دیدش را تار کرده بود.
لیسا بلند شد و کنار جیسو نشست.
-اومووو . جیون شی , چرا اینقدر خوردی.
دستش را دور بازوهایش حلقه کرد و جیسو را بلند کرد.
اشک های جیسو سرازیر شد.
لیسا پشت به افسر پلیس حرکت کرد.
زمزمه کرد .
-از کدوم طرف باید برم ؟
جیسو با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با حرکت بدنش لیسا را به سمت پله ها هدایت کرد.
از دید افسر پلیس که پنهان شدند , از لیسا جدا شد و با عجله به سمت اتاقی که کوله پشتی اش را گذاشته بود رفت.
کوله پشتی اش را برداشت و لباس هایش را تویش چپاند.
کفش های پاشنه بلندش را به گوشه ای پرت کرد و آل استار های خودش را پوشید.
لیسا به چهارچوب در تکیه داده بود.
-من ماشین دارم , اگر جایی بخوای بری میرسونمت.
جیسو به لیسا نگاه کرد.
-به خاطر کمک امشبت ممنونم , ولی به خاطر خودتم که شده , از من دور بمون.
و با یاد آوری اینکه متهم به قتل شده بود , دوباره بغض کرد.
پارک رزان احمق , چطور تونستی با یه خراش کوچیک روی بازوت بمیری ؟
وقتش را با لباس عوض کردن تلف نکرد.
از در خارج شد و به سمت در پشتی بار دوید.
ناگهان ایستاد و به سمت لیسا برگشت.
-به کریس بگو وقتی برگشتم , حساب اون پارک چانیول عوضی رو میرسم.
کمی مکث کرد.
-در ضمن اسم من جیسوه.
با دیدن افسر پلیسی که از پله ها بالا می آمد دوباره دوید.
از در کوچک خارج شد . با سرعت پله های فلزی را پایین رفت و از روی چند پله آخر پرید.
توی کوچه خیس و تاریک فرود آمد.
بینی اش را از بوی گند زباله ای که پیچیده بود جمع کرد.
انعکاس نور آژیر پلیس روی دیوار خاکستری افتاده بود.
خم شد و ماشین پلیس را توی خیابان دید.
یک افسر پلس دیگر به ماشین تکیه داده بود.
به سمت مخالف جایی که پلیس ایستاده بود , نگاه کرد.
به کوچه بن بست انگشت فاکش را نشان داد.
از استرس انرژی اش تحلیل رفته بود.
کوله پشتی اش را توی بغلش گرفت و به سمت خیابان به راه افتاد.
نزدیک خیابان که رسید , نفسش را به بیرون فوت کرد.
و بعد برای اینکه مطمئن شود هیچ سر و صدایی ایجاد نمیکند , نفسش را حبس کرد.
با شنیدن باز شدن در پشتی بار , هول شد و شروع کرد به دویدن.
صداهای پشت سرش استرسش را زیاد میکردند.
-ایست.
-کیم جیسو.
پایش به بر آمدگی کوچکی توی پیاده رو گیر کرد و زمین خورد.
به زخم آرنج و درد زانویش توجهی نکرد.
دوباره بلند شد و دوید.
احساس میکرد کوله پشتی اش از همیشه سنگین تر شده.
دوباره زمین خورد.
این بار همراه خونی که از زانویش بیرون زد و روی پاهای سفیدش جریان یافت , اشک هایش هم بیرون ریخت.
دستی روی شانه اش نشست.
شانه اش را از زیر دست افسر پلیس بیرون کشید و دوباره بلند شد.
مچ دستش توی دست پلیس اسیر شد.
وقتی که سردی دستبد فلزی را روی دستش حس کرد , چشمهایش را بست و به خودش قول داد این آخرین قطره های اشکی باشد که میریزد.
**************
جونمیون کمی به سمت جیسو خم شد.
-حرف نزدن هیچ کمکی بهت نمیکنه.
جیسو لرزید .
-من ...نکشتمش...
و دوباره به جونمیون خیره شد.
جونمیون نفسش را صدا دار بیرون داد.
خسته از سر و کله زدن با جیسو غد و یک دنده , به صندلی اش تکیه داد و دکمه قرمز زیر میز را فشار داد.
در باز شد . سربازی وارد شد و احترام نظامی گذاشت.
جونمیون با سر به جیسو اشاره کرد.
-ببریدش بازداشتگاه و براش غذا ببرید.
سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و زیر بازوی جیسو را گرفت.
جیسو فریاد زد.
-ولم کن , میگم من نکشتمش .
و شروع کرد به تکان دادن دست و پایش برای رهایی از دست سرباز.
جونمیون سرش را تکان داد و با دست به سرباز اشاره کرد که بیرون برود.
در که پشت سر سرباز بسته شد , جونمیون روی میز خم شد و دستانش را به هم حلقه کرد.
-چرا مقاومت میکنی ؟
کلافه بود از چیزی که جیسو آخر سر مجبور به اعترافش میشد و او باید این همه وقت صرف چیزی میکرد که آخرش معلوم بود.
جیسو بینی اش را بالا کشید . به سختی نفس میکشید.
-چرا باید برای کاری که نکردم مجازات بشم ؟
جونمیون به جیسو خیره شد.
-میدونم که پارک بزرگ رو میشناسی.
کمرش را صاف کرد و دستهایش را باز کرد.
-حتی ماهم میشناسیمش.
نفس جیسو بند امد.
میشناخت.
به لطف چانیول پارک بزرگ را میشناخت.
آقای پارک ,مردی که با یه اشاره میتوانست جیسو و کل زندگی مزخرفش را نیست و نابود کند , بدون اینکه کسی بفهمد.
جونمیون دوباره به سمت جیسو خم شد.
-الان هیچ کاری نمیتونم برات بکنم ، فقط میتونم بهت قول بدم که برات یه وکیل خوب میگیرم.
جیسو دوباره نفس عمیقی کشید.
-اون احمق چرا مرد ؟ اونم منو کتک زد.
صدایش را بالا برد تا از شکستن بغضش جلو گیری کند.
-ولی کسی به من اهمیتی نداد.
و با اخم به دستهای اسیر در دستبندش نگاه کرد.
جونمیون کلافه و خسته بود.
-برو بازداشتگاه و شامتو بخور.
و دوباره دکمه قرمز رنگ را فشار داد.
جیسو دستهایش را روی صورتش گذاشت و با نفس های عمیق بغضش را فرو برد.
و این بار بدون مقاومت همراه سرباز رفت.
به نگاه های خیره افرادی که در راه رو بودند پوزخند زد.
سرباز به درون بازداشتگاه هلش داد.
-چند دقیقه دیگه برات شام میارن.
جیسو بدون اینکه توی حالت صورتش تغییری ایجاد کند , دستهایش را بالا آورد.
-اینو باز نمیکنی ؟
سرباز سر تکان داد .
-وقتی به زندان منتقل شدی بازش میکنن برات.
بیرون رفت . در را بست و فضا را از چیزی که بود تاریک تر کرد.
به نظر جیسو , الان دقیقا همان زمانی بود باید قولش را میشکست و به اشک هایش اجازه میداد روی گونه هایش سر بخورند.
***************
دستبند جیسو را بازکرد.
- اونجا وایسا و همه لباساتو در بیار.
جیسو مچ دستهایش را ماساژ داد وکنار تخته بلندی که درجه بندی داشت ایستاد.
دکلته کوتاهی که توی بار پوشیده بود را در آورد و روی صندلی کناری اش انداخت.
زن یونیفرم پوش نیم نگاهی به جیسو انداخت.
-لباس زیر و کفشت رو هم همینطور .
با انگشت به سر و گردن خودش اشاره کرد.
-به علاوه اون خنزل پنزلا.
جیسو چشمانش را بست .
کفشش را در آورد و پایش را روی زمین سرد گذاشت.
گوشواره ها و سوتینش را هم در آورد و آن را هم کنار لباسش انداخت.
تقه ای به در خورد و کمی باز شد.
جیسو صدای جذابی را شنید .
-میتونم بیام تو ؟
زن خندید.
-جنی شی . برگشتنت مبارک.
جیسو نگاه بدی به زن انداخت که بی توجه به خودش که لخت آنجا ایستاده بود , شخص دیگری را به داخل اتاق دعوت میکرد.
با اخم دستش را روی سینه های برجسته اش گذاشت.
دختری که جنی خطاب شده بود با لبخند داخل شد.
با دیدن دختر زیبای رو به رویش برای لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد.
خیره به بدن جذابش نگاه کرد.
جیسو کمی جا به جا شد و تقریبا پشت به جنی و زن ایستاد.
شورتش را هم در آورد.
بدنش منقبض شده بود و دلش میخواست از خجالت توی زمین فرو برود.
صدای شخصی که جنی خطاب شده بود را تشخیص داد.
-هنوزم کمرت درد میکنه؟
زن دیگر خندید.
-بعضی وقتا .
جنی هم خندید و روپوش سفیدش را پوشید.
-من انجامش میدم.
شانه ای بالا انداخت.
-به هر حال درمانگاه همیشه خالیه.
زن لبخند زد و تشکر کرد.
جیسو با دستی که روی شانه اش نشست ازجا پرید و هینی کشید.
جنی دستش را عقب برد.
-ببخشید.
به تخته پشت سر جیسو اشاره کرد.
-پاشنه پاتو به پایین تخته بچسبون.
جیسو بی هیچ حرفی چیزهایی که جنی میگفت را گوش میداد.
-دستت رو کنار بدنت بزار.
جیسو دستش را کنار بدنش گذاشت ولی از خجالت قوز کرده بود.
جنی دستش را روی شانه جیسو فشار داد و کمرش را به تخته سرد چسباند.
از حس لطافت پوست جیسو زیر انگشتانش , کمی لبخند زد.
-صاف وایسا.
نگاهش روی سینه و گردن جذاب جیسو میچرخید.
خط کش کوتاهی را بالای سر جیسو گذاشت و قدش را اندازه گرفت.
دلش میخواست دستش را توی آن موهای نرم رنگ شده فرو ببرد.
-صد و شصت و دو .
و زن توی کاغذی یادداشتش کرد.
بازوی جیسو را گرفت و نزدیک ترازو کشیدش.
جیسو روی ترازو ایستاد و جنی وزنش را گفت.
-چهل و پنج.
نگاهش سرتا سر بدن جیسو را میکاوید.
جیسو فقط خجالت میکشید.
جنی به سمت زن رفت و فرم را از دستش گرفت.
-کیم جیسو.
اخم کرد و با تعجب به جیسو نگاه کرد.
-متهم به قتل ؟
جیسو پوزخند زد و به سمت لباسهایش رفت.
به نظر جنی , چشمهای جیسو برای قاتل بودن بیش از اندازه معصوم بود.
فرم را روی میز گذاشت و بدون اینکه به جیسو نگاه کند به سمت کمدی رفت.
-اونا رو نپوش.
جیسو ولی لباسش را برداشت و جلوی بدنش گرفت.
زن فرم را برداشت.
-اینو میبرم تحویل بدم.
جنی با بلوز و شلوار خاکستری رنگی به سمت جیسو آمد.
-بعدش بیا درمانگاه یه نگاهی به کمرت بندازم.
زن خندید.دست تکان داد و از در خارج شد.
جیسو لباس ها را از دست جنی گرفت.
جنی به لباسهای جیسو اشاره کرد.
-فقط شورت.زیور آلات و سوتین ممنوعه.
جیسو سر تکان داد و لباسها را پوشید.
جنی پشت میز نشست.به نظرش جیسو جذاب تری قاتلی بود که تا به حال دیده بود.
-میتونی برای زخم روی زانو و آرنجت بیای درمانگاه.
جیسو دکمه شلوارش را بست و سر تکان داد.
جنی پوزخند زد.
-لالی ؟
جیسو پیراهنش را پایین کشید.
-وقتی حرفاتو به هیچ جاشون نمیگیرن , حرف زدنت هیچ فایده ای نداره.
قلب جنی با صدای جیسو لرزید.
خندید.
-همه کسایی که متهم به قتلن همینو میگن.
جیسو پوزخند زد.
-کوله ام کجاست ؟
جنی از روی صندلی بلند شد.
با پا دمپایی هایی را به سمت جیسو هل داد.
-چیزی که زندگیت بهش بند باشه , مثل دارو , توش نبود , برای همین توقیف شده تا وقتی که حکمت صادر بشه.
جیسو دمپایی هایش را پوشید.
چیزی که زندگی اش به آن بند باشد؟
تمام زندگی جیسو توی آن کوله بود.
به هرحال از این به بعد به کوله اش نیازی نداشت.
اینجا برای جیسو مثل یک خوابگاه با تمام امکانات بود.
جنی دری را پشت میز باز کرد.
جیسو به این فکر کرد که چرا تا به حال آن در را ندیده بود.
جنی با دست به جیسو اشاره کرد.
-بجنب.اون کیف رو بردار .
جیسو کیف روی میز را برداشت و با قدم های بی حال به سمت جنی رفت.
جنی دستش را پشت جیسو گذاشت و توی راه روی بلند همراهی اش کرد.
-امیدوارم با هم اتاقیات به مشکل نخوری و دردسر درست نکنی.
جیسو چشمهایش را چرخاند.
-نیازی به شنیدن حرفات ندارم.
جنی خندید.
-امیدوارم فردا توی درمانگاه پیدات نکنم.
جنی در دیگری را باز کرد و جیسو دختری با چشمهای کشیده دید.
جنی صدایش زد.
-لی هیورین .مهمون جدید داریم.
هیورین به جنی و جیسو نزدیک شد.
-کی برگشتی جنی شی ؟ خانوم یانگ کجاست ؟
و بازوی جیسو را گرفت.
جنی دوباره به جیسو نگاه کرد.
-همین چند دقیقه پیش. رفت فرم رو تحویل بده.
هیورین تشکر کرد و بازوی جیسو را کشید.
جنی هم دوباره وارد آن اتاق شد و در را بست.
همرا با هیورین از در دیگری گذشتند و وارد راه روی شلوغی شدند.
افرادی که آنجا بودند با دیدن جیسو و هیورین هو کشیدند.
صداهایی که از گوشه و کنار می آمد , اعصاب جیسو را خط خطی میکرد.
-چه عروسکی.
-هی لی هیورین , قبل از اینکه بیاریش اینجا چندبار به فاکش دادی؟
-میشه بیای هم اتاقی ما بشی ؟
-جرمت چی بوده ؟وقتی زیرش بودی جیبشو زدی ؟
-هی , لی هیورین برامون هدیه آورده.
جیسو به هیورین نگاه کرد.
انتظار داشت هیورین در برابر حرفهای که میشنید ازش دفاع کند.
ولی هیورین فقط لبخند میزد.
جیسو توی شرایطی نبود که به حالت چشمهای دختری که قدش را اندازه گرفته بود فکر کند , ولی کرد.
و توی دلش اعتراف کرد که جنی جذاب است.
هیورین جلوی اتاقی ایستاد.
جیسو ایستاد و به در آبی رنگ اتاق نگاهی کرد.
هیورین در زد و آرام در را باز کرد.
-سولگی شی , مهمون داری.
سولگی روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود.
بلند شد و به سمت هیورین و جیسو آمد.
با جیسو دست داد.
-فکر نکنم خوش اومدی جمله مناسبی باشه.
جیسو نگاهی به اتاق انداخت.
پیش خودش تحلیل کرد.
-شیش تا تخت , پس شیش نفرن اینجان.
به تختی که سولگی روی آن دراز کشیده بود نگاه کرد.
-اون تخت سولگیه.
پس بقیه کجان؟
سعی کرد حدس بزند کدام یکی از تخت ها مال خودش میشود ولی موفق نبود.
هیورین ضربه ای به شانه جیسو زد.
-فردا میام شغلی که برات در نظر گرفتن رو بهت میگم.
دستی تکان داد و خارج شد.
سولگی به تختی گوشه اتاق اشاره کرد.
-اون تخت توعه.
جیسو آرام به سمت تختی که سولگی اشاره کرده بود رفت و کیفش را زیر تخت هل داد.
حتی برایش مهم نبود محتوای کیفی که جنی به دستش داده بود چیست.
دراز کشید و پشت دستش را روی چشمانش گذاشت.
چقدر خوب میشد که میتوانست برای چند دقیقه هم که شده بخوابد.
دلش میخواست ذهنش آشفته اش را آرام کند.
دلش میخواد سرش را به لبه تخت بکوبد و برای چند ماه به کما برود , و وقتی بیدار شد همه چیز به روال قبل برگشته باشد.
برای چانیول خرده فروشی مواد انجام بدهد.
به بار کریس برود و با هم مست کنند.
شبها برای اینکه جای خواب پیدا کند , توی خیابان ها بچرخد.
ولی هیچ وقت , حتی یک بار هم , پیش نیامده بود که اتفاقات طبق میل کیم جیسو پیش بروند.
و احتمالا به خاطر همین بود که در با صدای بدی باز شد و اتاق پر از سر و صدا شد.
دقیقا به خاطر اینکه کیم جیسو حتی یک دقیقه ام نتواند بخوابد.
-هی سولگی , میگن یه عروسک جدید اومده.
جیسو صدای دیگری را شنید.
-اونی , تو دیدیش ؟
جیسو چشمانش را باز نکرد , حتی یک تکان کوچک هم نخورد.
صدای اول به جیسو نزدیک شد.
-واو , ما اینجا یه تازه وارد داریم.
لبه تخت جیسو نشست.
جیسو پایین رفتن تشک تختش را حس کرد.
-نمیخوای به سونبه هات احترام بزاری کوچولو؟
صدای دوم خندید.
-لباش واقعا سکسیه.
صدای آرام سولگی را شنید.
-آیرین , راحتش بزار .اگر از خط چشمش صرف نظر کنیم , بهش نمیاد آدم خلاف باشه.
صدایی که روی تخت نشسته بود , موهای پخش شده روی پیشانی جیسو را با انگشتش کنار زد.
-خودمون خلافش میکنیم.
دستش را به سمت دکمه های پیراهن جیسو برد که ناگهان مچ دستش توی دستهای ظریف جیسو اسیر شد.
نفسش را صدا دار بیرن داد و چشمهایش را باز کرد.
-تخت من , حریم شخصیه منه .تو حق نداری روش بشینی.
آیرین دستش را از توی دست جیسو بیرون کشید و خندید.
-یریما , شنیدی چی گفت ؟
و بلند تر خندید.
یریم به تخت نزدیک شد و کنار آیرین نشست.
-اینجا حریم شخصی هیچ معنی نداره .
آیرین دستش را روی ران جیسو کشید.
-به نظرم بهتره بریم سراغ خوش آمد گویی.
جیسو دست آیرین را پس زد و بلند شد.
-احتمالا باید اتاقمو عوض کنم.
هر سه شخصی که توی اتاق بودند خندیدند.
یریم بلند شد و دستی به پشت شانه جیسو کشید.
-هتل که نیومدی هانی .
شانه هایش را بالا انداخت.
-یه جیب بری کوچولو انجام دادی که مچتو گرفتن . یه چند روز اینجا با ما خوش بگذورن و بعد برو.
جیسو شانه اش را از زیر دست یریم بیرون کشید.
آیرین دستش را روی شانه جیسو گذاشت و به دیوار چسباندش.
-تا ابد که نمیتونی تازه وارد بمونی.
دست آیرین دور کمرش حلقه شد.
جیسو چشمانش را بست.
به خاطر بغض که توی این چند ساعت سعی در سرکوبش داشت , حساس شده بود.
به خاطر تهمت بی جایی که به او نسبت داده بودند , پرخاشگر شده بود.
به خاطر گندی که توی زندگی اش بالا آماده بود , فکر نمیکرد که بتواند بیشتر از این حد صبور باشد.
برای همین , همه مشکلاتش را توی مشتش جمع کرد و به صورت آیرین کوباند.
آیرین روی زمین پرت شد.
صدایش میلرزید.
-اگر تو و کسایی که دور و برتن واسه جیب بری اومدین اینجا.
با مشت به سینه خودش کوباند.
-من آدم کشتم.
نگاهی به آیرین که روی زمین افتاده بود و سولگی که کنار یریمه ترسیده ایستاده بود کرد.
-فکر نکنم کشتن یه نفر دیگه اونقدرا هم برام سخت باشه.
پوزخند زد.
-یا شاید بهتره بگم بدم نمیاد دوباره هم امتحانش کنم.
انگشتش اشاره اش را به سمت آیرین گرفت.
-پس به حریم شخصی ام احترام بزار.چون اصلا به اینکه بخوام به فاکت بدم علاقه ای ندارم.
بعد به سمت تختش رفت.
پتو را روی سرش کشید و لرزید.
کیم جیسو همیشه میتوانست از خودش دفاع کند.
همه فقط آن روی قوی و دست نیافتنی اش را میدیدند.
روی دیگر کیم جیسو , همانی که نصف شبها , وقتی که سرش را زیر پتو فرو میبرد و هوای زیر پتو با نفسهایش گرم میشد خودش را نشان میداد , مخصوص خودش بود.
حریم شخصی اش بود.
کیم جیسو هیچ کس را به حریم شخصی اش راه نمیداد و احتملا به خاطر همین بود که توانسته بود زنده بماند.
چشمهایش را بست.
دست لرزانش را روی پیشانی اش گذاشت.
امیدوار بود فردا روز بهتری برایش باشد.
*************
باریکه نور , ازپنجره کوچک بالای اتاق به داخل میتابید.
خیلی وقت بود که بیدار شده بود ولی با چشمهای بسته روی تختش دراز کشیده بود.
زمزمه های اطرافش را میشنید.
هر چند دقیقه یک بار چند نفر توی اتاق می آمدند و جیسو را نگاه میکردند.
-این ؟ اونی که آیرین رو قهوه ای کرده اینه ؟
-اوه مای گاد , به آیرین شی , جلوی این بچه کم آورده ؟
-این مشت زده توی صورت فاکر اعظم ؟
-امیدوار بودم بتونم یه شب داشته باشمش , ولی وقتی ریده روی آیرین ترجیح میدم اصلا نزدیکش نشم.
-آدم کشته ؟دروغ میگه .
و همه کسایی که توی اتاق می آمدند با جمله ی سولگی بیرون میرفتند.
-اگر دلت نمیخواد آیرین بیاد به فاکت بده گورتو از اینجا گم کن.
بعد از چند دقیقه چشمهایش را باز کرد و روی تخت نشست.
سولگی چشمش را از روی کتابش بالا آورد .
-توی کیفت حوله و وسایل بهداشتی هست.میتونی بری دوش بگیری.
به ساعت روی مچش نگاه کرد.
-اگر خوش شانس باشی میتونی به صبحانه ام برسی.
جیسو کیفش را از زیر تخت برداشت.
کیم جنی نگفته بود که زیور آلات از ممنوعه هاست؟
چرا سولگی ساعت داشت؟
چرا سولگی به خاطر اتفاق دیشب ازش دوری نمیکرد؟
کمی از اتفاق پیش اماده دیشب پشیمان بود.
ولی فقط کمی , به هرحال به نظرش اینکه توی زندان هیچ دوستی نداشته باشد , خیلی بهتر از این بود که زیر به آیرین برود.
حوله ای برداشت و از کنار سولگی گذشت.
ایستاد و به سمت سولگی برگشت.
-ممنون.
و بعد سریع از در خارج شد.
بعد از حمام با موهای خیس به سمت سلف رفت.
متوجه نگاه های خیره ی روی خودش میشد ولی بی توجه بشقاب فلزی برداشت و به سمت محل سرو غذا رفت.
بشقابش را که پر کرد روی گوشه ترین میز رفت و تنها نشست.
آرام مشغول خوردن غذایش شد.
با قرار گرفتن بشقاب فلزی کنارش , سرش را بالا آورد.
صدای کیم جنی پوستش را مور مور کرد.
-شنیدم خراب کاری کردی.
جیسو اخم کرد و لقمه بعدش اش را فرو داد.
جنی دلش میخواست به لپ پر از غذای جیسو ساعتها خیره شود ولی به خوردن غذایش مشغول شد.
-خبر جدید برات دارم.
جیسو سرش را بالا آورد و به جنی نگاه کرد.
-چرا نمیری توی اتاق خودت غذا بخوری؟
جنی شانه هایش را بالا انداخت.
-من وقتی این تنم باشه ...
به رو پوش سفیدش اشاره کرد.
-هرجا که دلم بخواد غذا میخورم و هرجایی که دلم بخواد میرم . این از شرطای اینجا کار کردنم بود.
جیسو نیم نگاهی به جنی انداخت و پشیمان از سوال بی ربطی که پرسیده بود , قاشق پر از برنجش را توی دهانش فرو برد.
جنی زیر چشمی به جیسو نگاه کرد.
-هفته بعد نوبت دادگاه داری.
گوشه لب جیسو کوتاه بالا رفت.
-خب که چی . تو چرا پیگیرشی.
جمله آخرش سوالی نبود.
لحنش جوری بود که به جنی میگفت توی کارهای من دخالت نکن.
جنی چاپستیک هایش را توی بشقابش گذاشت.
-فکر کردم برات جالب باشه.
جیسو شانه ای بالا نداخت و به خوردن بقیه غذایش مشغول شد.
جنی آرنجش را روی میز گذاشت و به جیسو خیره شد.
به نظرش زیاد بی نقص بود.
لبهای قلبی شکلش , وقتی که لقمه های کوچکش را میجوید سکسی ترین چیزی بود که جنی تا به حال دیده بود.
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از جیسو گرفت.
-از الان تا تایم شروع کار میتونی توی حیاط بچرخی.
جیسو چاپستیک هایش را توی بشقابش گذاشت.
-ترجیح میدم برم توی تختم.
جنی مچ دستش را گرفت , ضربان قلب هر دویشان از این لمس بالا رفت.
-ولی من میخوام باهم بریم توی حیاط.
جیسو دستش را از توی دست جنی کشید.
-برام مهم نیست تو چی میخوای .
بشقابش را برداشت و روی بشقاب های کثیف گذاشت.
جنی هم همین کار را کرد و بعد قدم هایش را تند تر کرد و به جیسو رسید.
-متاسفانه نمیتونی همینطوری برای خودت ول بچرخی.
به آشپزخانه اشاره کرد.
-مجبوری توی زمانی که اینجایی , تا وقتی که حکمت بیاد ,اینجا کار کنی.
موهایش را پشت گوشش زد و خندید.
دست جیسو را گرفت و به آشپزخانه برد.
جیسو فقط دلش میخواست دستش را روی آن گردن سفید بکشد و حتی یک درصد هم برایش مهم نبود جنی در مورد کار چه میگوید.
صدای جذاب جنی از همان لحظه اول , حتی قبل از اینه ببیندش , جذبش کرده بود.
چشمانش را بست و گوشها و قلبش را پر کرد از صدای جنی.
با حس دستی روی بازویش چشمهایش را باز کرد.
با چهره نگران جنی رو به رو شد.
-حالت خوبه؟
جیسو به چشمهای جنی خیره شد.
-داشتم به صدات گوش میدادم , اصلا نفهمیدم چی گفتی.
جنی به چشمهای جیسو نگاه کرد و لبخند زد.
-چیز مهم نبود , فقط میخواستم بدونی به جای اینجا قراره بیای توی درمانگاه کار کنی.
بعد با بالا رفتن گوشه لب جیسو , ضربان قلبش بیشتر شد و نفس کشیدن را فراموش کرد.
فشار دستش را روی بازوی جیسو بیشتر کرد.
-بریم حیاط رو بهت نشون بدم ؟
جیسو مسخ این دختر بلند قد شده بود.
آرامش همین حسی نبود که کنار جنی , بدون توجه به موقعیت بدش , داشت ؟
امید همین حسی نبود که برای دیدن حیاط , کنار جنی , توی دلش جرقه زده بود ؟
سرتکان داد و به دنبال جنی راه افتاد.
وارد حیاط بزرگ که شدند جیسو نفس عمیق کشید.
دلش برای هوای آزاد , صدای پرنده ها , آفتاب و نسیم تنگ شده بود.
جنی دستش را گرفت و به سمتی کشاندش.
چیزی توی دل جیسو تکان خورد.
دست ظریفش بین انگشت های کشیده جنی گم شده بود.
جیسو احساس آرامش کرد.
فکر کرد برای اینکه بتواند از این مخمصه نجات پیدا کند , باید به همین دستها بچسبد.
برای همین ناخود آگاه انگشتانش را دور دست جنی حلقه کرد و جنی لبخند زد.
جنی به گوشه ترین نقطه حیاط رفت و کنار دیوار , زیر سایه درخت کوچکی ایستاد.
دستش را روی شانه های جیسو گذاشت و به سمت حیاط برش گرداند.
به گوشه ای اشاره کرد.
-اونجا وسایل ورزشیه.همکاری با مربی هم امتیاز مثبت داره .
به جیسوی خیره به وسایل ورزشی نگاه کرد.
-میدونی امتیاز مثبت چیه ؟
نمیتوانست نگاهش را از نیم رخ جذاب جیسو بگیرد.
-باعث میشه توی حکمت تخفیف بخوره.
به گوشه دیگری اشاره کرد.
-اونجا سرویس بهداشتیه.اونم راه بیرونیه.
به برج های بلندی اشاره کرد.
-اونا هم برجای مراقبت.
جیسو بدون هیچ حرفی نگاه میکرد.
صدای جنی را با تمام وجودش میبلعید.
جنی به ساعتش نگاه کرد . جیسو را برگرداند در در چشمانش خیره شد.
دلش نمیخواست از جیسو جدا شود.ولی مجبور بود.
-وقت استفاده از هوای آزاد تموم شده.باید برگردی.
چشمهای جیسو روی لبهای جنی سر خورد.
جیسو آرزوهای زیادی داشت , ولی به هیچ کدام , در زمانی که نیازشان داشت نرسیده بود.
برای همین , خودش را از خواسته ها و آرزو های کوچکش منع نمیکرد.
کنار جنی بودن برایش مثل حس نرمی و شیرینی بستنی توی دهانش , درست وسط یک شب سخت و بارانی بود.
سرد , ولی مورد نیاز برای تحمل شرایط.
-میشه فردا , همینجا ببینمت ؟
جنی لبخند زد و به گردن جیسو خیره شد.
-فردا توی درمانگاه میبنمت.برات از بیرون دوکبوکی میارم.
گوشه لب جیسو بالا رفت و از جنی دور شد.
صدای بلند جنی را از پشت سرش شنید , قلبش همچان برای آن صدا میتپید.
-دوباره توی اتاقت دردسر درست نکن.
جیسو بدون اینکه به سمت جنی برگردد دستش را بالا آورد و برای جنی تکان داد و جنی به این فکر کرد که چقدر دلش میخواهد دوباره آن دستهای نرم و لطیف را توی دستش بگیرد.
************
پایش را با اضطراب تکان میداد و دستهای توی دستبندش را به هم گره زده بود.
با صدای دو ضربه چکش همهمه جمعیت خاموش شد ولی ضربان قلب جیسو بالا رفت.
وکیل پارک رزان از روی صندلی اش بلند شد.
-دوم ژانویه دوهزار و هجده , کیم جیسو به قصد فروش مواد مخدر , با پارک رزان ملاقات میکنه.
کاغذی را روی میز قاضی گذاشت.
-محل ملاقات یکی از محله های شرق سئول بوده و جاییکه همدیگه رو دیدن یه متروکه با فاصله از محله مسکونیه.
به سمت جمعیتی که که برای جلسه دادگاه اومده بودند برگشت.
کلمات را آرام و کشیده , ولی با قدرت میگفت.
-بدون هیچ دوربین امنیتی.
نگاهش روی جیسو ثابت ماند و نفس جیسو توی سینه اش حبس شد.
-به دلایل نامشخصی باهم درگیر میشن و کیم جیسو , پارک رزان بی دفاع رو با استفاده از سلاح سرد به قتل میرسونه.
وکیل جیسو دستش را بالا برد.
-اعتراض دارم.
قاضی روی میز کوبید.
-وارد نیست.
وکیل رزان پوزخند زد و ادامه داد.
-جراحت روی بازوی پارک رزان اونقدر عمیق بوده که بدون اینکه بتونه به کمک برسه , بر اثر خونریزی شدید فوت میکنه.
به سمت قاضی برگشت.
-اگر ممکنه میخوام تنها شاهد حادثه رو به جایگاه بیارم.
قاضی سر تکان داد و با دست به وکیل اجازه داد.
-شاهد , کیم جیسو, به جایگاه.
جیسو به وکیلش نگاه کرد.
وکیل سر تکان داد و جیسو به جایی که برایش مشخص شده بود رفت.
سنگینی نگاه مردم را روی خودش حس میکرد و زانوهایش میلرزید.
دل اش به هم پیچید و احساس کرد الان دل و روده اش را روی میز رو به رویش بالا می آورد.
صدای وکیل رزان حالش را بدتر میکرد.
-دلیل ملاقاتتون رو , توی روز دوم ژانویه ساعت ده قبل از نیمه شب , توضیح بده.
حرف های جنی را ناخودآگاه تکرار کرد.
-یه بازی جدید پی اس اومده بود.
آب دهانش را قورت داد.
-من رفتم که بهش بفروشمش.
زمزمه میکرد . آنقدر کوتاه و آرام که خودش هم به زور میشنیدش.
وکیل پوزخند زد.
صدای محکم و استوارش جیسو را میشکست.
-ولی تو واسه فروش مواد دیدیش.
به جیسو نزدیک شد.
-ما توی کوله ای که همراهت بود و همینطور کوله مقتول ,پارک رزان , مواد پیدا کردیم.
کمر جیسو عرق کرد.دستهایش یخ زد.
-قبول داری یا نه ؟
وکیل رزان بلند شد.
-اعتراض دارم , ایشون دارن موکل منو مجبور به اعتراف میکنن.
قاضی با اخم روی میز کوبید.
-وارد نیست.
وکیل سر جایش نشست و با نگرانی به جیسو خیره شد.
ضربان قلب جیسو با هر بار *اعتراض دارم* شنیدن آرام میشد وبعد با *وارد نیست * دوباره بالا میرفت , نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
آرام سر تکان داد.
زمزمه های توی سالن شدت گرفت.
وکیل به چشمهای جیسو خیره شد.
-صداتو نمیشنوم.
جیسو تمام تلاشش را کرد.
-میخواستم هروئین بفروشم.
وکیل لبخند پیروز مندانه ای زد.
-علت درگیریتون چی بود؟
جیسو آب دهانش را به زور قورت میداد و با هر بار فرو رفتن آب دهانش , گلویش می سوخت.
انگار که لقمه های ناهارش نجویده توی گلویش ایستاده بودند و راه را برای عبور آب دهانش تنگ کرده بودند.
با خودش فکر کرد کاش وکیل رزان اینقدر قدش بلند و صدایش خشن نبود.
وکیلش بلند شد .
نه به عنوان یک وکیل , بلکه به عنوان یک انسان , نگران جیسو شده بود.
جیسویی که پشت آن میز بلند , با آن دستبندها و لباسهای خاکستری , از همیشه تنها تر , بی پناه تر و شکننده تر به نظر میرسید.
-اعتراض دارم , موکل من توی شرایط خوبی نیستن.
قاضی از دست وکیل جیسو کلافه شد.
-وارد نیست.
وکیل چشمهایش را محکم به هم فشار داد.
وکیل رزان میکروفون جلوی جیسو را به دهانش نزدیک تر کرد و جیسو فقط به این فکر میکرد که چرا این میکروفون را ندیده بود.
-اون پولمو نداد.
نمیخواست گریه کند.
-بعد هم یه مشت زد تو صورتم.بهم گفت تو یه هرزه ای که هر شب زیر چا...
یادش آمد که نباید تحت هیچ شرایطی از چانیول اسمی ببرد.
چانیول بیشعور ترین آدمی بود که به چشمش دیده بود , با این حال بعد از اینکه از اینجا بیرون رفت , به شغلش نیاز داشت.
صدایش میلرزید.
-منم عصبانی شدم زدمش.
وکیل رزان داستان جیسو را ادامه داد.
-و بعد با چاقو بهش حمله کردی , پولاشو برداشتی و فرار کردی.
ناگهان در سالن با شدت باز شد و جنی داخل پرید.
تمام سرها به طرف جنی چرخیدند .
برای جیسو ناگهان همه چیز آرام شد.
دیروز , توی هفتمین روز کاری اش توی درمانگاه , کنار جنی , گفته بود که می آید . جنی سر قولش مانده بود.
هوای گرم و سنگین دادگاه , ناگهان خنک و سبک شد و نفس کشید برای جیسو آسان تر.
لبخند زد . الان احساس میکرد که این وکیل دراز و بد قواره هیچ کاری نمیتواند بکند.
جنی آرام با حرکت سرش از همه معذرت خواست و به گوشه ترین صندلی سالن رفت و نشست.
قاضی روی میز کوبید و دوباره سکوت به سالن برگشت.
جیسو شجاع شده بود.
جنی آنجا بود , روی یکی از صندلی ها نشسته بود و فقط نفس کشیدن این دوست یک هفته ای توی آن فضا , جیسوی تنها را زنده نگه میداشت.
-اون پول خودم بود.
جنی مراقبش بود.مثل تمام هفته گذشته.
جنی درست زمانی توی زندگی جیسو پیدایش شده بود که نیازش داشت.
نیاز به تکیه گاه , به هم صحبت , به دوست , به کسی که جیسو را یک قاتل نبیند.
تا به حال داشتن به موقع چیزی اینقدر جیسو را خوشحال کرده بود ؟
-من فقط بازوشو زخمی کردم . نکشتمش.
وکیل دستش را بالا آورد و صفحه نمایش پشت سر قاضی روشن شد.
جیسو با دیدن جسد غرق در خون رزان عق زد.
دستش را لبه میز گذاشت . وزنش را روی دستهایش منتقل کرد و سعی کرد که روی زمین نیوفتد.
زانوهایش میلرزید و آروز میکرد که کاش میتوانست روی یک صندلی بشیند.
عکس بعدی کادر بسته ای از زخم بازوی رزان بود.
جیسو چشمانش را بست .
مطمئن بود که علت حال بدش صدای مزخرف وکیل است.
-ولی اون مرد و اونی که کشتیش تویی.
قاضی روی میزکوبید.
-بازی روانی با متهم خلاف قوانینه.
وکیل تعظیم کوتاهی کرد.
قاضی دوباره روی میز کوبید.
-ده دقیقه تنفس.
و جیسو بیهوش شد.
**************
چشمانش را آرام باز کرد ولی با هجوم نور سفید شدیدی به چشمهایش دوباره بستشان.
سعی کرد تکان بخورد ولی فقط ناله کوتاهی از دهانش خارج شد.
دست سبکی روی شانه اش نشست و جذاب ترین صدایی که جیسو تا به حال شنیده بود , گوشش را پر کرد.
-بیدار شدی ؟
آرام شد.
اگر لبخند میزد خیلی زشت بود ؟
دوباره سعی کرد چشمهایش را باز کند.
با دیدن لبخند جنی احساس سرخوشی کرد.
-خوبی ؟
جیسو لبخند زد.
-خوبم.
جنی خندید و دستش را بین موهای جیسو فرو برد.
-نگرانم کردی.
جیسو خوشحال شد.
یه نفر نگرانش بود.
بعد از بیست و چهار سال , یک نفر نگران جیسو شده بود.
جنی روی صندلی کنار تختش نشست و دست کوچکش را توی دستهایش پنهان کرد.
-جلسه دادگاه رو به فاک دادی دختر.
و خندید , جیسو بغض داشت , ولی او هم خندید.
-جلسه بعدیت هفته دیگه اس.
برایش مهم نبود.
فقط جنی مهم بود.
فقط امنیت و آرامشی که میداد مهم بود.
فقط ...
عشق مهم بود.
*****************
دستش را روی میز , و چانه اش را روی دستش گذاشته بود و نگاهش را به ظرف فلزی پر از پنبه الکلی دوخته بود.
ظرف را تکانی داد و نگاهش را توی اتاق بزرگ پر از تخت چرخاند.
انگشت اشاره اش را سمت چپ اتاق گرفت و برای صدمین بار تخت ها را شمارد.
-یک , دو , سه .
انگشتش را به سمت راست برد.
-چهار , پنچ , شش.
نفسش را بیرون داد و نکاهش را به ساعت روی دیواری که میگفت که تا دیدن جنی , فقط چند دقیقه دیگر باقی مانده است دوخت.
و دوباره برای بار هزارم توی آن روز , ظرف پر از پنبه را جا به جا کرد.
-واقعا احمقانه اس.
بلند شد و از پنجره کوچک حیاط بزرگ زندان را نگاه کرد.
-اصلا چرا باید یکی بیاد این پنبه ها رو بدزده.
موهایش را به هم ریخت.
-حتی یه آمپول هم اینجا نیست یک باهاش آب بازی کنم.
کلافه شده بود.
با شنیدن صدای در از جا پرید و با دیدن جنی لبخند زد.
جنی ضربه ای به کمر جیسو زد.
-کار جدید چطوره ؟
جیسو ادای عق زدن در آورد.
-مزخرف.واقعا چه فکری با خودشون کردن که واسه درمانگاه بدون آمپول نگهبان گذاشتن؟
جنی خندید و نایلون توی دستش را روی میز گذاشت.
میخواست بگوید که درمانگاه به هیچ نیرویی نیاز نداشت و من به زور درخواستم برای یک همکار را عملی کردم , ولی نگفت.
میخواست بگوید که دلش نمیخواهد این دختر زیبا , با چشمهای معصومش , بین چند دزد و قاتل سیب زمینی سرخ کند و پیاز پوست بگیرد , ولی نگفت.
فقط با انگشت اشاره به نوک بینی جیسو زد.
-برای اینکه یکی مثل تو ول نچرخه.
روپوشش را از روی چوب لباسی برداشت و روی میز گذاشت.
به نظر نمیرسید قصد در آوردن حریر نازکی که روی تاپش پوشیده بود و پوشیدن روپوشش را داشته باشد.
-در ضمن اینجا آمپول هم داره , فقط برای تو خوب نیست ازت دورش کردن.
جیسو چشمهایش را چرخاند.
-احساس جلبک بودن بهم دست داده.ترجیح میدادم توی آشپزخونه سیب زمینی سرخ کنم.
نوشابه ها را از توی نایلون در آورد و به دست جیسو داد.
-ولی من نمیخوام اونجا اذیت و خسته بشی.
قلب جیسو از شادی ایستاد.
-تازه اینجا مال خودت تنهاست و من هر وقت میام سر کار میتونم هم به کارم برسم و هم تورو ببینم.
جنی دستش را توی موهای جیسو برد و به همشان ریخت.
-فقط چند تا کتاب از کتابخونه بگیر و خوش بگذرون.
جیسو روی میز پرید و جنی روی صندلی کنارش نشست.
به نوشابه خوردن جیسو نگاه میکرد.
نوشابه را از جیسو گرفت و روی میز گذاشت.
دستهای جیسو را توی دست هایش گرفت.
برای گفتن حرفش شک داشت.
-حکمت صادر شده .
لبخند جیسو محو شد و دستش بین دستهای جنی یخ زد.
-ولی...
کلافه شد.حتی نمیخواست حکمش را بشنود.
-ولی هنوز وقت جلسه بعدی دادگاه نرسیده که.
جنی بلند شد و بین پاهای جیسو ایستاد.
-شاکی پرونده ات پارک بود.
دستی به لاله گوش جیسو کشید.
-همه ما میدونستیم که صبر نمیکنه.
جیسو سرش را پایین برد و صورتش را بین دستهایش پنهان کرد.
جنی به سختی جلوی خودش را برای بغل نکرد جیسو گرفته بود.
-نمیخوای حکمت رو بشنوی ؟
جیسو سرش را بالا نیاورد.
-نمیخوام هیچی بشنوم.
جنی یک قدم از جیسو فاصله گرفت.
-میخوای تنها باشی؟
جیسو سر تکان داد و جنی بر خلاف میلش اش به سمت در به را افتاد.
نزدیک در که رسید صدای پایین پریدن جیسو از روی میز را شنید.
جیسو نفسش را صدادار بیرون داد.
هر چقدر هم که صبر میکرد کیم جنی پیش قدم نمیشد.
کیم جیسو برای پیش قدم شدن کیم جنی وقت نداشت.
احتمالا به زودی قرار بود بمیرد , پس نمیخواست خودش را از هیچ چیزی محروم کند.
-کیم جنی .
کمی مکث کرد.
-فقط بغلم کن
جنی به سرعت به سمت جیسو برگشت و بدنی که بی نهایت بی قرارش بود را در آغوش کشید.
دستهای جیسو دور کمر جنی حلقه شد و قلب جنی با آخرین سرعتی که داشت میتپید.
توی آغوش جنی که فرو رفت , نمیخواست به هیچ چیز به جز جنی فکر کند.
این زندگی لعنتی , هیچ وقت با کیم جیسو , خوب تا نکرده بود.
ولی الان به جیسو , اجازه داده بود عاشق باشد.
اجازه داده بود طعم گس عشق را بچشد , هرچند کوتاه , هرچند تلخ و ممنوعه.
سرش را توی سینه جنی فرو برد . ریه هایش را از عطر جنی پر کرد و به چشمهایش اجازه داد , قولی که به خودش داده بود را بشکند.
جنی با حس خیس شدن سینه اش جیسو را از خودش جدا کرد و به صورت خیس و سرخ شده اش نگاه کرد.
قلبش تیر کشید.
-چرا گریه میکنی؟
جیسو به لبهای جنی نگاه کرد و به این فکر کرد برای این گریه میکند که هنوزخیلی چیزها را دلش میخواهد امتحان کند.
مثل عشق بازی با شخصی که عاشقش است.
مثل کیم جنی.
لمس دستهای گرم و تشنه روی بدنش , حرکت لبهای مشتاق و داغ روی لبهایش , بدن جنی , همه اینها را میخواست.
درست در همین لحظه , قبل از اینکه پشیمان شود یا اینکه پارک بزرگ برای همیشه از روی زمین محوش کند.
ولی دقیقا در همان لحظه پشیمان شد.
قلبش نهیب زد.
*کیم جیسو , تو یه قاتلی . *
اگر جنی وابسته میشد چه ؟
بعد که پارک بزرگ کل وجود و زندگی کیم جیسو را بدون هیچ اثری پاک کرد چه ؟
نباید زندگی کیم جنی را مثل زندگی خودش به گند میکشید.
نباید جنی به خاطر وجود بی ارزشی مثل جیسو , غمگین میشد.
ولی با خیره شدن توی چشمهای جنی همه چیز را فراموش کرد.
برای همین بزرگترین خود خواهی عمرش را انجام داد.
سرش را نزدیک برد و لبهایش را روی لبهای کیم جنی گذاشت.
قلب جنی خالی شد.
جیسو سعی کرد طعم شور از اشک اولین بوسه یشان را توی قلبش نگهدارد.
باخودش فکر کرد که حتما دریا هم همین حس را میدهد.
شور , قدرتمند و آرامش بخش.
به همان آرامی که لبهایش را روی لبهایش گذاشته بود از جنی جدا شد.
جنی دستهایش را دور صورت ظریف جیسو قاب کرد و نگذاشت زیاد از صورتش فاصله بگیرد.
نمیخواست عاشق کیم جیسو باشد , ولی بود.
چرا بعد از این همه سال , الان باید این عشق برای کیم جنی اتفاق می افتاد ؟
چرا باید عاشق دختری میشد که متهم به قتل دخترِ پارکِ گردن کلفت بود ؟
ولی کیم جنی عاشق شده بود.
عاشق دختریی که برای اولین بار برهنه دیدش و حتی فکر اینکه آن دختر ظریف با آن چشمهای معصوم قاتل است برایش خنده دار بود.
دختری که نگاه خجالت زده اش را حس میکرد و به این فکر میکرد که این چشم ها چه سختی هایی توی زندگی دیده و چطور دوام آورده.
همان دختری که وقتی پوست نرمش را زیر انگشت های کشیده اش حس کرد , چیزی به جز شهوت قلبش را لرزاند.
درست همان لحظه قلبش نهیب زد که نباید عاشق یک زندانی شود.
میدانست که عاقبت خوشی انتظار این عشق را نمیکشد.
ولی همان لحظه ای که هیورین بازوی جیسو را گرفت , دلش میخواست هیورین را به عقب هل بدهد , مشتی به صورتش بزند و سرش داد بزند که مراقب آن بدن ظریف و شکننده باشد , فهمید که برای گوش دادن به حرف های عقلش خیلی دیر شده و قلبش تصمیمش را گرفته است.
صورتش را نزدیک تر برد و لبهای نرم جیسو را به کام کشید.
آینده چه اهمیتی داشت وقتی که طعم عسل لبهای جیسو توی وجودش پخش میشد.
لبهایش را با ولع روی لبهای جیسو میکشید و نمیگذاشت هیچ قسمتی از لبهای کوچک و نرم جیسو از بوسه های پر حرارتش بی نصیب بماند.
با بند بند وجودش جیسو را میخواست. همین لحظه , دلش میخواست دوباره بدن سفید و نرم جیسو را لمس کند و تا ابد آن لبهای سرخ و نیمه باز را ببوسد.
بعد از چند ثانیه از جیسو جدا شد و پیشانی هایشان را به هم چسباند.
به چشم های بسته جیسو لبخند زد و بوسه های آرامی رویشان کاشت.
جیسو آرام چشمانش را باز کرد.
میترسید تمام این بوسه , رویا باشد و با باز کردن چشمهایش از بین برود.
با دیدن جنی که رو به رویش بود گوشه های لبش بالا رفت و خوشحالی اش را از رویا نبودن این اتفاق نشان داد.
اینقدر هیجان زده شده بود که همکاری کردن با بوسه کیم جنی را فراموش کرده بود.
هیچ کدام از بوسه هایی که تجربه کرده بود به شیرینی بوسه اش با کیم جنی نبود.
فکر میکرد صدای تپش قلبش آنقدر بلند است که هر لحظه ممکن است جنی آن را بشنود.
به تصویر لرزان خودش توی چشمهای جنی خیره شد و به این فکر کرد که همین الان کیم جنی را میخواهد.
قبل از اینکه چیزی بگوید لبهای جنی باز شد , و کلماتی که جیسو با تمام جودش میخواست را به زبان آورد.
-من میخوامت کیم جیسو , با تمام وجودم.
جیسو لرزید و لبخند کوچکی زد.
سرش را به گوش جنی نزدیک کرد و گرمی صدایش , مثل یک شیرکاکائوی داغ درست وسط زمستان , جان و روح جنی را گرم کرد.
-منم همینطور کیم جنی .
وقتی سرش را عقب برد تا دوباره توی چشمهای جنی خیره شود , بدون فرصت برای هیچ گونه حرکتی , دست جنی دور کمرش پیچیده شد و دست دیگرش رو گردنش قرار گرفت.
و لب هایی که ایندفعه هدفمند روی لب هایش کوبیده شدن.
جیسو به خودش آمد و دست هایش را روی پهلو های جنی گذاشت و لبهایش را از هم فاصله داد تا لب بالای کیم جنی را بینشان جا دهد .
دستهایش آرام از پهلو های جنی بالا آمد و بعد از گذشتن از سد سینه های برجسته و بازوهایش, بالاخره به مقصد رسیدن و دور گردنش به سختی حلقه شد.
مک های آرام ولی قوی ای به لب های قلوه ای جنی میزد و جنی هرلحظه بیش تر از قبل از خود بیخود میشد.
با دو دستش کمر جیسو رو دربرگرفت و به سختی به خودش فشرد.
با این حرکت آه آرامی از بین لب ها مرطوب و خیس جیسو به بیرون فرار کرد.
همین صدای آرام برای خارج کردن آخرین رشته های اختیار از دست جنی کافی بود.
به سختی لبهایش را از آن لبهای نرم بهشتی جدا کرد و نفس عمیقش را توی صورت جیسو رها کرد.
چشم هایشان بدون توجه به زمان و مکان به هم خیره بودند.
بالاخره جنی لب باز کرد.
-سویا...
روح جیسو با شنیدن خلاصه اسمش از زبان جنی از بدنش خارج شد.
جنی درواقع اصلا علاقه ای به پرسیدن این سوال نداشت اما به هیچ وجه دلش نمیخواست بدون رضایت دختر کوچکتر کاری کند.
-مطمئنی که اینو میخوای ؟
اما جوابی که از جیسو دربرابر سوالش دریافت کرد فرا تر از چیزی بود که انتظار شنیدنش را داشت .
+بیش تر از هر چیزی که فکرشو بکنی .
قلب جنی از شادی به خودش لرزید و بند بند ماهیچه های قلبش میتپید.
جیسو را رها کرد , به سمت در رفت و قفلش کرد.
به سمت جیسو برگشت و با دیدن چشمهای منتظرش , باسرعت به سمتش رفت و جیسو را مثل یک اثر هنری فوق العاده مهم و حساس توی دستهایش گرفت و بوسه هایش را از سر گرفت.
این بار بی پروا تر و عمیق تر .
دست های جیسو توی موهای جنی حرکت میکرد .
انگشتهای جنی روی سرتاسر بدن جیسو به رقص در آمده بود و به هر نقطه از بدن جیسو چنگ میانداخت.
جنی بدون قطع کردن بوسه , آرام جیسو را به سمت یکی از تختها راهنمایی کرد.
جدایی از لبهایی که مزه اش تا ته قلبش نفوذ کرده بود , برایش کشنده به نظر میرسید.
دستهایش را دور کمر جیسو محکم کرد و قبل از اینکه جیسو متوجه اتفاقی که قرار بود بیوفتد شود , از کمر بلندش کرد و روی تخت پشت سرش نشاندش و خودش بین پاهایش قرار گرفت.
خیلی کوتاه , به اندازه یک نفس گرفتن کوتاه ازهم جدا شدند.
هیچ چیزی توی آن لحظه نمیتوانست حس زیبا و دریا وار جیسو و جنی را خراب کند.
حتی صدای جنی که در دور ترین نقطه مغز جیسو داد میزد : * حکمت صادر شده . *
یا صدای سوهو در پس زمینه ذهن جنی که برای بار هزارم حکم صادر شده ی جیسو را فریاد میزد.
اینبار جیسو یقه پیراهن حریر جنی را گرفت و جلو کشید.
لبهایش را روی لبهای جنی قرار داد و ماجرایشان را از سرگرفت.
دستش را روی سینه نرم و برجسته جنی کشید و از لذت به خود پیچید.
انگشت هایش را به کناره های پیراهن جنی بند کرد و سعی در درآوردنش داشت.
جنی تکانی به شانه هایش داد و کار جیسو را راحت تر کرد.
ثانیه ای بعد لباس جنی روی زمین نزدیک پاهایش پرت شده بود.
دست های جنی از روی گردن جیسو به روی پهلوهایش سر خورد.
دست هایش را از ریز پیراهن خاکستری جیسو عبور داد و روی پوست نرمش کشید .
به این فکر کرده که چطور جیسو میتواند حتی با پوشیدن مزخرف ترین لباس هم جذاب و خواستنی باشد.
شاید این خاصیت عشق بود.
آرام لبه های پیراهن جیسو را گرفت و بالا کشید.
از تنش خارجش کرد و دوباره همان بدن رویایی در تیررس نگاهش قرار گرفتن.
به نظر جنی همه چیز جیسو فوق العاده بود.
نفس نفس زدنش , چشمهای براقش , پوست شیری رنگ و عطر مست کننده اش.
و همه اینها برای دیوانه کردن جنی حتی از کافی هم بیشتر بود.
***************
روی تمام پوست جیسو قاصدک ها پرواز میکردند.
صورت هایشان را توی گردن یکدیگر پنهان کرده بودند و سرمست از رابطیشان نفس نفس میزدند.
جیسو بوسه ای به سبکی ابر , به گردن مارک شده ی جنی زد.
صدای گرفته و خسته اش بهترین صدایی بود که جنی در آن لحظه نیاز داشت که بشنود.
-کیم جنی , من دوستت دارم , و به خاطر پشیمونی که بعدا برات پیش میاد , متاسفم.
جنی دستش را روی کمر جیسو بالا آورد و بین موهایش فرو برد.
-متاسفم نباش . من از داشتنت پشیمون نیستم.
زبانش را روی گردن خیس جیسو کشید.
-فقط از این پشیمونم که چرا زودتر پیدات نکردم.
جیسو را به خودش فشار داد.
-متاسفم کیم جیسو , من از اینکه عاشقت شدم , پشیمون نیستم .
**************
روی پاهای جنی که روی صندلی لم داده بود , نشسته بود .
دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و از حرکت های نوازش گونه دستش جنی روی کمرش لذت میبرد.
سرش را بالا برد و چانه اش را روی شانه جنی گذاشت.
توی این لحظه بهترین حس دنیا را داشت , همان حسی که فکر میکرد وقتی پایش را برای اولین بار توی دریا بگذارد خواهد داشت.
ولی فکر کردن به حکمی که بدون حضور و دفاع برایش صادر شده بود , دل و روده اش را به هم میپیچاند.
حرف زدن درباره اش از چیزی که فکر میکرد سخت تر بود.
-قراره بمیرم ؟
جنی جیسو را بیشتر به خودش فشار داد.
با این حرف جیسو , زانوهایش لرزید و خط سردی از کمرش گذشت.
-کی گفته ؟
گردن جیسو را بو کشید.کاش جیسو هیچ وقت نمیپرسید و جنی هیچ وقت مجبور که گفتنش نمیشد.
گفتن این حرف درست مثل اولین باری که بخیه زدن را امتحان کرد سخت بود.
دردناک ولی لازم .
-فکر کردی من میزارم ؟
جیسو توی آغوشش لرزید.
-حتی اگر لازم باشه خودم هم میمیرم , ولی نمیزارم اتفاقی برات بیوفته.
موهای جیسو را بویید.
-کیم جیسو . بهم اعتماد کن.
جیسو نفس عمیق لرزانی کشید.
بغضش بزرگتر شد.
تازه جنی را پیدا کرده بود.
همین امروز جنی را به برنامه های آینده اش اضافه کرده بود.
هنوز با جنی شهربازی نرفته بود.
حتی هنوز دریا را از نزدیک ندیده بود.
وقت داشت با جنی شبها توی خیابان ها پرسه بزند و بستنی بخورد ؟
دلش مسافرت با جنی هم میخواست.
باید آرزوی اینکه توی خانه جنی منتظرش بشیند تا به خانه برگردد را با خودش به گور میبرد.
باید قید اینکه دستهای جنی را بگیرد و به آسمان پرستاره نگاه کند , میزد.
باید بیخیال آغوش جنی برای شبهایی که دلتنگ و گرفته بود میشد.
قطره اشکش روی شانه برهنه جنی چکید.
جنی با احساس خیسی شانه اش چشمهایش را بست.
-من نمیزارم اینجا بمونی.من تازه پیدات کردم.
دوستش را بین موهای جیسوش فرو برد.
-نمیزارم اینجا بمونی.
کمر برهنه اش را نوازش کرد.
-از اینجا میریم.بعد من بهت پیشنهاد میدم و تو قبول میکنی و بعد باهم قرار میزاریم.
جیسو به فانتزی محال جنی لبخند زد.
جنی جایی بین ترقوه و شانه جیسو را بوسید.
-بعد میریم سینما . بعدش شهربازی .برات پاپ کورن و پشمک میخرم.
جیسو اعتراض کرد.
-من بستنی میخوام.
جنی هم خندید.
-بعد از شهربازی , بستنی میخریم و میریم خونه.
بینی اش را به شانه جیسو مالید.
-بعدش تو خونه یه سری اتفاقا میوفته , که سوپرایزه .
جیسو میان اشکهایش خندید و به این فکر کرد که اشکال ندارد که به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده است.
اگر به عقب برمیگشت , باز هم برای دیدن کیم جنی همین راه را می آمد.
بدون هیچ پشیمانی .
آرامش قبل از طوفانش , بین بازوهای جنی , در عین تلخ بودن , به صورت اسرار آمیزی شیرین بود.
بارها دوباره دیدن رزان را تصور کرده بود و توی تصورش تا جایی که میتوانست کتکش زده بود .
اینبار اما , برای اولین بار احساس کرد که اگر دوباره پارک رزان را ببیند , به جای اینکه کتکش بزند , ازش تشکر میکرد.
سرش را بین گردن جنی پنهان کرد و لبخند زد.
-ممنونم که مُردی , پارک رزان .
***************
به اتاق که برگشت با تخت خالی سولگی مواجه شد.
آیرین روی تخت خودش دراز کشیده بود و پشت ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.
با صدای جیسو دستش را برداشت و چشمش را باز کرد.
-سولگی کجاست ؟
بلند شد . از روی تخت یریم کاغذی را برداشت.
به سمت جیسو آمد . کاغذ تا شده را به سینه اش کوباند و بی حرف از اتاق خارجش شد.
جیسو با تعجب به آیرین و بعد به کاغذ نگاه کرد.
بازش کرد.
***کیم جیسو.
خداحافظی کردن برام معنی نداره.
هدیه من به تو چاقوییه که خودم دزدیدم.
توی دستشویی شماره هفده , سنگ توالت رو جا به جا کن و برش دار.
بعد از شنیدن حکمت , هر غلطی دلت خواست باهاش بکن.
با آیرین و یریم مهربون باش احمق.
امیدوارم که هیچ وقت این دور و برا نبینمت.
دوباره میگم , اینقدر احمق نباش و هرکاری که خوشحالت میکنه رو انجام بده.
(نامه رو توی توالت بنداز و سیفون رو بکش.)
سولگی ***
نامه را توی مشتش فشرد.
قلبش توی گلویش میتپید.
با سرعت از اتاق خارج شد و به سمت آیرین دوید.
یقه اش را گرفت و به دیوار خاکستری راهرو کوباندش.
چند نفری که نزدیکشان بودند با پچ پچ دور شدند.
-سولگی کجاست ؟
آیرین چشمهایش را بست.صدایش آرام بود.
-یقه ام رو ول کن.
جیسو بیشتر به دیوار چسباندش.
-بهت میگم سولگی کجاست ؟
آیرین چشمهایش را باز کرد .با کف دستش به سینه جیسو ضربه ای زد و از خودش جدایش کرد.
نفسش را صدا دار بیرون داد.چرا مقاومت برای کتک نزدن این دختر جذاب اینقدر سخت بود ؟
-اگر به خاطر سولگی نبود همین الان یه مشت میکوبیدم توی اون صورت خوشگلت.
یقه اش را صاف کرد.
نفسش تند و صدا دار شده بود.
-بردنش . امروز روز اجرای حکمش بود.
و همین دو جمله زانوهای جیسو را خم کرد.
آیرین آرام جیسو بهت زده را ترک کرد.
دنیا برای جیسو تار شد.
دوباره احساس کرد دلش میخواد دل و روده اش را بالا بیاورد.
چشمهایش خیش شد و نفسش بند آمد.
تمام حس های خوبی که با جنی داشت پر کشید و جایش را احساس گناه پر کرد.
*وقتی تو داشتی عشق بازی میکردی , دوستت منتظر این بود که طناب دارو بندازن دور گردنش.*
به سمت اتاق رفت.
قدم های لرزانش , تعادلش را گرفته بود.
خودش را روی تختش پرت کرد و چشمهایش را بست.
نامه سولگی با صدای خود سولگی توی گوش جیسو زنگ خورد.
انگار که دقیقا خودش بالای سرش ایستاده بود و نامه را میخواند.
*با آیرین و یریم مهربون باش احمق*
چشمهایش را به هم فشرد.
*امیدوارم هیچ وقت این دور و برا نبینمت.*
اشکش از گوشه چشمش چکید.
-متاسفم که نا امیدت میکنم اونی.به زودی قراره به دیدنت بیام.
و پتو را روی سرش کشید.
با صدای پچ پچی چشمهایش را باز کرد.
اتاق تاریک بود و فقط باریکه نوری از در نیمه باز روی آیرین و یریم میتابید.
صدای گرفته یریم را تشخیص داد.
-نبودنش توی اتاق خیلی به چشم میاد.
آیرین ضربه های کوتاه و آرامی به پشت شانه های یریم زد.
-قراره به زودی آزاد بشی.فقط به روزای خوب آزادی ات فکر کن و برای خودت رویا سازی کن.
نفس عمیقی کشید.
-سولگی نمیخواد ناراحت باشیم.خودش بهمون گفت.پس بیا به آخرین خواسته اش احترام بزاریم.
دوباره صدای سولگی توی گوش جیسو زنگ خورد.
*اینقدر احمق نباش و کاری که خوشحالت میکنه رو انجام بده.*
ناگهان انرژی خیلی زیادی توی تمام سلول های بدنش احساس کرد.
جنی خوشحالم میکنه.
اینجا نبودن خوشحالم میکنه.
بلند شد و از تختش پایین آمد.
به سمت یریم رفت و دستی به شانه اش زد.
-فقط کاری که خوشحالت میکنه رو بکن.
و از اتاق خارج شد.
نگهبان توی راه رو با باتوم ضربه آرامی به شانه اش زد.
-کجا میری ؟
جیسو بی حوصله شانه اش را از زیر باتوم بیرون کشید.
-برای دستشویی رفتن هم باید اجازه بگیرم ؟
نگهبان به جیسو نزدیک شد.با دیدن مارک های روی گردنش پوزخندزد.
لحن صدایش پوست جیسو را مور مور کرد.
-میتونی از دستشویی اتاق من استفاده کنی.
جیسو انگشت فاکش را به نگهبان نشان داد و به سمت دستشویی ها رفت.
به شماره نوشته شده روی درب های دستشویی نگاه کرد و با دیدن شماره هفده مشکی رنگ روی در لبخندی زد و واردش شد.
دررا با دقت قفل کرد.
با پا ضربه ای به توالت زد. با احساس لق بودنش لبخندی زد.
روی زمین زانو زد و با دست توالت را به سمتی هل داد.
مراقب بود لوله توالت قطع نشود.
خم شد و دیوار پشت توالت را نگاه کرد.
بین آجر ها و لوله های توی دیوار , پارچه سیاهی دید.
دستش را به سمتش برد و بیرون کشیدش.
با حس چاقویی که توی پارچه پیچیده شده بود لبخند زد.
توالت را سر جایش برگرداند.
-ممنونم اونی.
برای اطمینان سیفون را کشید.
نامه توی جیبش را لمس کرد.
-متاسفم که به حرفت گوش نمیدم و نامه ات رو نگه میدارم.
چاقو را بین کش شلوارش و شکمش گذاشت و با دقت پیراهنش را رویش مرتب کرد.
از دستشویی که خارج شد به زنی که در حال شستن دستهایش بود زیر چشمی نگاه کرد.
شروع کرد به شستن دستهایش.
زانوها و دستهایش میلرزید .
احساس میکرد قلبش دارد خارج از سینه اش میتپد.
زن بی توجه به جیسو از دستشویی خارج شد.
جیسو نفسش را صدا دار بیرون داد و دستهایش را با لباسش خشک کرد.
کسی توی راهرو ها نبود و چراغ همه اتاق ها خاموش بود.
با این حال کمی قوز کرده راه میرفت تا برجستگی زیر لباسش مشخص نباشد.
به اتاقش که رسید نگاهی به جای خالی آیرین و یریمی که خواب بود انداخت.
به سمت تختش رفت.
پشت به یریم نشست و پارچه را باز کرد.
کاغذی از کنارش روی زمین افتاد.
چاقوی تاشوی خوش تراش را به دقت نگاه کرد و دوباره توی پارچه پیچاند.
خم شد و کاغذ را برداشت.
یک آدرس بود با دست خط سولگی.
کاغذ را برگرداند.
*جای خواب و زندگی و احتمالا کار.بگو از طرف سولگی اومدم.*
کاغذ را کنار نامه اش توی جیبش گذاشت.
تشکش را آرام بلند کرد و چاقو را زیرش گذاشت.
و روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
*************
پشت میز نشسته بود.نگاهش به ظرف پنبه بود , ولی به جنی فکر میکرد.
با صدای در از چا پرید و به سمت در دوید.
جنی در را پشت سرش بست .
آغوشش را برای جیسو باز کرد و جیسو با کمال میل استقبال کرد.
جنی بوسه سبکی روی لب جیسو کاشت.
جیسو نمیتوانست هیجان صدایش را کنترل کند.
-یه تصمیمی گرفتم.
جنی لبخند زد . در را قفل کرد و جیسو را روی صندلی نشاند.
-بزار اول من یه چیزی نشونت بدم.
از توی جیبش کاغذی در آورد و روی میز گذاشت.
جیسو با دقت تاهای کاغذ را باز کرد و دوباره روی میز پهنش کرد.
جنی دستش را روی شانه جیسو گذاشت.
-این نقشه حیاطه .
با انگشت اشاره اش روی نقطه های قرمز ضربه زد.
-اینا برج های نگهبانیه.تنها کاری که باید بکنی اینه که نورِ نور افکن روت نیوفته.
جیسو گیج بود ولی جنی ادامه داد.
-من اینجا ازت جدا میشم ...
به نقطه سبز رنگی اشاره کرد.
-و اینجا میبینمت.
جیسو بلند شد و ایستاد.
-داری چی ازم میخوای؟
جنی دستش را دور صورت جیسو قاب کرد.
-میخوام از اینجا ببرمت .
دوباره بوسه کوتاهی روی لبش نشاند.
-میخوام ببرمت و برای خودم نگهت دارم.
جیسو لبخند زد.
-منم همینو میخواستم بهت بگم.
با یاد آوری سولگی اخم کرد.
-یه چاقو هم دارم.
جنی خندید و دوباره جیسو را روی صندلی نشاند.
-خوب گوش کن و این نقشه رو حفظ کن.
جیسو هم متوجه نگرانی صدایش شد.
-تا فردا شب وقت زیادی نداری.
***************
تمام شب قبل را بیدار بود.
نتوانسته بود صبحانه و ناهار بخورد.
یریم نگرانش شده بود و برایش شام روی تختش گذاشته بود.
ساعت سولگی را برده بودند و نمیدانست که ساعت چند است.
شیشه کوچکی که جنی به دستش داده بود را برای بار هزارم لمس کرد.
غذایی که یریم برایش آورده بود را برداشت.
خم شد و به در بسته اتاق نگاهی کرد , نفس های تند و کوتاهش , لزرش دستانش را چند برابر میکرد.
یادش نمیآمد که جنی گفته بود چقدر از ماده را روی غذایش بریزد.
اصلا یادش نبود که باید برای خوردن دارو برود و شامش را بگیرد.
از یریم متشکر بود و به خاطر اینکه نمیتوانست جبران کند , متاسف.
شیشه را باز کرد و تمامش را روی غذایش خالی کرد.
-امیدوارم به جای حکمم با این نمیرم.
با لقمه اول , بند بند وجودش اعتماد به جنی را فریاد زد و اعتماد برایش معنی تازه ای پیدا کرد.
به زور تمام غذایش را خورد.
استرس داشت.
دستهایش سرد و عرق کرده و بود و چیزی توی دلش میپیچید.
حالا باید منتظر میماند .
قرار بود بیهوش شود ؟
تشنج کند ؟
خون بالا بیاورد ؟
نمیدانست و از اینکه در این مورد چیزی از جنی نپرسیده بود , از خودش عصبانی شد.
چاقو را دوباره بین کش شلوار و شکمش لمس کرد.
باید چاقو را با خودش میبرد ؟
اگر بیهوش میشد و چاقو از زیر لباسش معلوم میشد چه ؟
دستش را به سمت چاقو برد و درش آورد.
دلش میخواست چاقو را به عنوان یادگاری نگهدارد ولی نمیتوانست.
دلتنگی اش برای سولگی , غیرقابل انکار بود.
بلند شد . شیشه کوچک را بین وسایل قدیمی سولگی انداخت و به سمت تخت یریم رفت.
تشکش را بلند کرد و چاقو را زیرش گذاشت.
کاغذی و خودکاری , از وسایل به جا مانده از سولگی توی اتاق , برداشت و یادداشتی برای یریم نوشت.
*به خاطر شام ازت ممنونم , کادوی تشکرم رو زیر تشک تختت گذاشتم , امیدوارم باعث دردسرت نشه.
میتونی پشت توالت شماره هفده قایمش کنی.*
و زیر رو بالشتی اش چپاندش.
با ورود ناگهانی آیرین به اتاق از جا پرید.
آیرین بی توجه به جیسو روی تختش دراز کشید.
سرگیجه ناگهانی به سراغ جیسو آمد.
به اندازه ده سال طول کشید ولی بالاخره وقتش شده بود.
دستش را به تخت یریم گرفت و چشمانش را به هم فشار داد.
قدمی برداشت و کنار آیرین ایستاد.
کاغذی که سولگی آدرس را روی آن نوشته بود به سمت آیرین گرفت.
آیرین با تعجب به جیسو نگاه کرد.
جیسو کاغذ را جلوی صورت آیرین تکان داد.
-میدونی که من قرار نیست از اینجا بیرون برم . پس به دردم نمیخوره.
آیرین نشست و متوجه استرس بی اندازه جیسوی رنگ پریده شد.
جیسو دستهای آیرین را گرفت و کاغذ را بینشان چپاند.
قدمی به عقب برداشت.
-اینو به عنوان معذرت خواهی , ازم قبول کن.
و به سمت تختش , درست کنار تخت آیرین , رفت.
آیرین کاغذ مچاله شده را باز کرد.
با دیدن دستخط سولگی , لبخند غمگینی زد.
کاغذ را توی جیبش چپاند.
برگشت و به جیسوی که روی تختش دراز کشیده بود نگاهی انداخت.
صدای زمزمه وارش را جیسو نشنید.
-تو باید زنده بمونی.
لبخند زد.
-احمق.
با دیدن عرق های ریز روی صورت جیسو اخم کرد و به سمتش خم شد.
-حالت خوبه ؟
یریم وارد اتاق شد.
با دیدن آیرین که روی جیسو خم شده بود , خشمگین شد و به سمتش رفت.
-چه غلطی میکنی ؟ سولگی بهت گفت ازش فاصله بگیری.
دستش را روی شانه اش گذاشت و با ضربه از جیسو دورش کرد.
آیرین دست یریم را پس زد.
-به زور نفس میکشه.
خشم یریم باصدای نگران آیرین خاموش شد.
ایستاد و با تعجب به جیسو خیس از عرق نگاه کرد.
آیرین دستش را زیر گردن جیسو برد و بلندش کرد.
از سردی بدن جیسو به خودش لرزید.
-جیسو .
صدایش را بالا برد.
-یاااا کیم جیسو.
یریم * فاک * کوتاهی زیر لب گفت و به سمت درمانگاه دوید.
آیرین جیسو را توی بغلش گرفته بود , تکانش میداد و صدایش میزد.
کلمات جیسو توی سرش زنگ خورد.
*میدونی که من قرار نیست از اینجا بیرون برم.*
بغضی گلویش را گرفت.
-تو اینقدر ضعیف نبودی که بخوای این کارو کنی .
سعی کرد با شانه اش قطره اشک چکیده روی گونه اش را پاک کند.
-توی احمق به صورت من مشت زدی . تو قوی تر از این حرفایی.
جیسو را روی تختش خواباند و زیر تختش خم شد.
-چی خوردی احمق.
تشک جیسو را کمی بند کرد و زیرش را نگاه کرد.
به سمت سطل زباله دوید و روی زمین خالی اش کرد ولی چیزی پیدا نکرد .
وسط اتاق ایستاد و دستش را بین موهایش فرو برد .
ناگهان چشمش به شیشه قهوه ای رنگی بین وسایل سولگی افتاد .
به سمتش رفت , برش داشت و توی مشتش گرفتش.
-به خاطر این کار بزدلانه ات , وقتی بیدار شدی بیچارت میکنم کیم جیسو.
همان لحظه در باز شد و یریم به همراه جنی و هیورین وارد شدند.
آیرین شیشه را پشت سرش برد و از دید هیورین پنهان کرد و جنی نگران به سمت جیسو دوید .
خیلی سعی کرده بود که نگرانی اش را از یریم و هیورین پنهان کند ولی الان به جز جیسو هیچ چیزی برایش مهم نبود.
کنار تختش زانو زد و نبضش را چک کرد.
از توی جیب روپوشش چراغ قوه کوچکی در آورد و بعد از بررسی حرکت مردمک چشمش , دوباره توی جیبش گذاشت.
دستش را روی پیشانی جیسو گذاشت و رو به یریم و آیرین کرد.
همه چیز را میدانست , ولی برای به وجود نیاوردن هر گونه شکی باید میپرسید.
-چیزی خورده ؟
یریم سرش را تکان داد .
-من براش شام آوردم.
اسم جیسو را آرام زمزمه کرد و منتظر عکس العمل ماند.
ولی جیسو بدون هیچ حرکتی , با نفس های کوتاه و سنگین و بدنی عرق کرده روی تخت دراز کشیده بود.
جنی به لبهای نیمه باز و بی رنگ جیسو نگاه کرد.
کاش میتوانست همان لحظه لبهای آن دختر احمق که کل شیشه را سر کشیده بود ببوسد.
با صدای هیورین به خودش آمد.
-ببریمش درمانگاه ؟
جنی سر تکان داد.
-باید معده اش رو شستشو بدم.
و بعد دستش را زیر گردن و زانوی جیسو برد و بلندش کرد.
از کنار هیورین گذشت و بدون توجه به افردای که توی راهرو بودند با سرعت به سمت درمانگاه رفت.
هیورین رو به آیرین و یریم کرد.
-اگر بفهمم کار شما بوده , به فاک میدمتون.
آیرین با پوزخند به هیورین تنه زد و به دنبال جنی به راه افتاد.
یریم هم بی توجه به هیورین به سمت تختش رفت.
هیورین سر تکان داد و به سمت مردهایی که توی راه رو جمع شده بودند رفت و سعی کرد پراکندیشان کند.
یریم روی تختش پرید و سرش را روی بالشتش گذاشت.
با صدای خش خش بالشتش سرش را بلند کرد و دستی به بالشتش کشید و با حس کاغذِ زیرش لبخندی زد.
آرام به سمت در نیمه باز خم شد و بعد از دیدن هیورینی که همراه نگهبان دیگر دور میشد دستش را زیر روبالشتی اش برد و نامه جیسو را در آورد.
-احمق واقعا از قبل تصمیم داشته این کارو کنه.
دستش را زیر تشکش برد و چاقو را در آورد.
-سالم برگرد کیم جیسو.
چشمانش برق زد.
-ولی ازم نخواه که اینو بهت پس بدم.
چاقو را زیر لباسش گذاشت و به سمت دستشویی ها رفت.
**************
آیرین روی صندلی کنار تخت جیسو نشسته بود .
دست جیسو را توی دستش گرفته بود و به افتادن قطره های سرم نگاه میکرد.
جنی وسایل شست و شوی معده اش را جمع میکرد و با اخم به دست اسیر شده ی جیسو بین دستهای آیرین نگاه میکرد.
وسایلش را توی کمد گذاشت و سرنگی را از مایع زرد شفافی پرکرد.
به سمت جیسو رفت و دستش را روی پیشانی جیسو گذاشت.
-دمای بدنش داره برمیگرده .
آیرین برای گفتن حرفش شک داشت.
دستش را توی لباس زیرش برد و شیشه قهوه ای را بیرون آورد.
-فکر کنم اینو خورده.
جنی با دیدن شیشه ای که به جیسو داده بود توی دستای آیرین به خودش لرزید.
-بهتره کسی از این قضیه چیزی فهمه.
آیرین سر تکان داد و جنی شیشه خالی را بین بقیه داروها گذاشت.
سعی کرد خشم و بی قراری توی صدایش معلوم نباشد.
-اگر بخوای میتونی بری.
آیرین سر تکان داد.
-میتونم یکم دیگه بمونم ؟
جنی دلش میخواست سرنگ را به جای سرم جیسو توی چشم آیرین فرو کند.
ولی سر تکان داد و تمام مایع را توی سرم جیسو خالی کرد و به ساعتش نگاه کرد.
چند دقیقه ی دیگر شیفتش تمام میشد و جیسو نیم ساعت دیگر به هوش میآمد.
با خوردن تمام ماده ی توی شیشه معادلاتشان را به هم زده بود و این جنی را نگران میکرد.
در باز شد و هیورین با لبخند وارد شد.
-به آیرین شی , وقت خاموشیه , برگرد به اتاقت.
آیرین دوباره به جیسو نگاه کرد و بعد بلند شد و به اتاقش رفت.
جنی روپوشش را در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد.
هیورین به جیسو نزدیک شد.
-هر بار که میبینمش به نظرم زیبا تر میشه.
با انگشت به لب نیمه باز و خشک جیسو کشید.
جنی لبخندی عصبی زد.
احساس میکرد الان میتواند رخ دادن قتل به خاطر خشم را درک کند.
-تو اینو به نصف کسایی که اینجا بودن گفتی.
دستش را روی بازوی هیورین گذاشت و از جیسو دور و به میز نزدیکش کرد.
-این داروها رو که اینجا نوشتم به وندی نشون بده , میدونی که چقدر حواس پرته.
هیورین سر تکان داد.
-به هرحال اون قراره اعدام بشه.چه فرقی میکنه چطوری بمیره.
خنده اش با صدای مشت جنی که روی میز خورد , خفه شد.
جنی لبخند زد.
-چک کردنت تموم شد ؟ حالا میتونی بری سر پستت.
هیورین با تعجب به جنی نگاه کرد.
-پریودی جنی شی ؟
یقه لباسش را کمی جا به جا کرد.
-امشب خیلی وحشی شدی .
و از جنی دور شد.
جنی دستش را روی پیشانی اش گذاشت و نفسش را صدا دار بیرون داد.
با قدم های سریع به سمت جیسو رفت و شانه اش را تکان داد.
-جیسو , جیسویا.
چشمش را با ترس به در دوخته بود .
-پاشو لعنتی .
موهای چسبیده به پیشانی اش را کنار زد.
-جیسو .
صدای خنده وندی را از توی راه رو شنید.
عصبی و نگران بود.
-فاک.
از جیسو فاصله گرفت و به سمت کیفش رفت.
وندی وارد شد و سلام کرد.
-جنی شی.
جنی لبخند زد و با وندی دست داد.
-لیست داروهاشو برات روی میز گذاشتم , یادت نره .
وندی سر تکان داد.
-چه فایده ای داره گفتنت وقتی میدونی یادم میره ؟
و دوباره خندید.
جنی چشمهایش را بست.
قبلا به نظرش وندی دختر شاد و پر انرژی بود , ولی الان به نظرش احمق ترین آدم روی زمین بود.
دستش را ول کرد.
-شب بخیر.
وندی دست خشک شده توی هوایش را مثل اینکه دارد با کسی دست میدهد تکان داد.
-دختره ی پریود.
بعد خندید و کیفش را توی کمد پرت کرد .
روپوشش را از روی چوب لباسی برداشت.
حین پوشیدن روپوشش به سمت تنها بیمار توی درمانگاه رفت.
-اوه مای گاد.ببینید کی اینجاست.
چانه جیسو را گرفت و صورتش را برانداز کرد.
-از عکست خوشگل تری.
انگشتش را به لبش کشید.
-مخصوصا این لبای خوردنی.
لبه تخت نشست و گوشی اش را از توی جیبش در آورد.
از جیسو عکس گرفت و با کپشن
* میخوای یه سرنگ پر از یه مایع سکسی توی سرمش خالی کنم ؟*
و برای دوست پسرش فرستاد.
رو به جیسو کرد و برایش بوس فرستاد.
-ممنون که کشتیش سکسی گرل.
خودش از مرگ رزان ناراحت نبود , به هرحال نبودن رزان برای وندی یک امتیاز محسوب میشد و وندی را بدون دردسر به مال و اموال پارک بزرگ میرساند.
وندی همه چیزش را مدیون پدر رزان بود.
حتی شغلی که با مجوز باطل شده پزشکی اش داشت.
ولی از دخترش متنفر بود.
در هر صورت به خاطر دوست پسر میانسالش , مجبور به وانمود کردن بود.
-امروز نمیرم سرکار , به خاطر نبودن رزان حالم خوب نیست.
-دلم برای رزان تنگ شده.
-امشب میخوام توی اتاق رزان بخوابم.
-اگر کیم جیسو رو ببینم خفه اش میکنم.
-بیا بغلم عزیزم , ما متیونیم بچه دار بشیم.
-اگر دختر دار شدیم اسمش رو بزاریم رزی ؟
طبق انتظارش , گوشی اش لرزید .
دکمه سبز را فشار داد و با لبخند به صدای خشن پارک بزرگ گوش داد .
-چه مرگش شده ؟
وندی دلبرانه خندید.
-اومو , پارک بزرگ چرا عصبانیه ؟
حرص خوردن پارک برایش لذت بخش بود.
-چندبار بهت بگم بهم نگو پارک بزرگ وندی ؟
وندی از روی تخت پایین پرید.
-اوپا خوبه ؟
صدای بیرون فرستادن نفس پارک را شنید.
-برات دردسر نمیشه اگر بخوای بکشیش ؟
وندی به سمت کیفش رفت تا کلید کمد دارو ها را پیدا کند.
-نه , دکتر شیفتش من نیستم . یقه اونو میگیرن.
گوشی را بین صورت و شانه اش گرفت.
-کارشو تموم کن.با اینکه دلم میخواست خودم این کارو کنم.به بچه ها میسپارم مراقبت باشن.
سویچ ماشینش را برداشت و به سمت در رفت.
-اگر مشکلی پیش اومد هیورین میتونه شهادت بده , امشب نگهبان شیفته .
از در بیرون رفت و در را قفل کرد.
-میتونی فردا با یه سفر اروپایی , ازم به خاطر اینکارم تشکر کنی . بوس بوس.
و قطع کرد.
به سمت درب خروجی رفت تا کلید کمد دارو ها را از توی ماشینش بردارد.
جیسو با شنیدن صدای بسته شدن در , چشمانش را به آرامی باز کرد.
با دیدن اتاق خالی , بلند شد و نشست.
سرش گیج میرفت و این واقعیت که جنی رفته بود و دکتر شیف دوست دختر بابای رزان بود , توی سرش میتپید.
سرم را از دستش جدا کرد و بی توجه به خونی که روی ساق دستش جاری شد از تخت پایین پرید.
نفس کم داشت و برای جبران این کمبود با دهانش نفس میکشید.
انگار که بینی اش گرفته باشد.
سرش را پایین گرفت که دمپایی هایش را پیدا کند ولی چشمش سیاهی رفت.
بیخیال دمپایی هایش شد و با پای برهنه به سمت دستشوییه توی درمانگاه رفت.
دستگیره را که فشار داد متوجه قفل بود در شد.
یادش نمی آمد جنی گفته بود چطور در را باز کند.
دستش را به دیوار گرفت و سعی کرد نفس عمیق بکشد ولی موفق نبود و فقط خشکی دهانش چند برابر شد.
آب دهانش را با درد پایین فرستاد.
ناگهان صدای جنی توی مغزش زنگ خورد.
-چون خودم هستم درش بازه , ولی به خاطر احتیاط یکی هم زیر بالشتت میزارم.
دوباره به سمت تختش برگشت.
تمام بدنش میلرزید و معده اش درد میکرد.
کلید را برداشت و دوباره به سمت دستشویی رفت.
دستهایش ضعیف بود و لرزششان سرعتش را پایین می آورد.
در را باز کرد و داخل پرید.
روی توالت رفت , روی نوک پایش ایستاد و سعی کرد دریچه بالا را با دست جدا کند.
هر چند ثانیه یک بار پشت سرش را چک میکرد.
مدام احساس میکرد شخصی پشت سرش ایستاده و نگاهش میکند.
دریچه با صدای بدی جدا شد و روی پایش افتاد.
-عح فاک.
خم شد و مچ پای زخم شده و دردناکش را توی دستش گرفت.
با شنیدن صدای زمزمه ای از دور بلند شد و
پایش را روی سیفون گذاشت و به زور نیم تنه اش را از دریچه رد کرد.
از چیزی که جنی گفته بود بلند تر به نظرش رسید ولی خودش را هل داد و از دریچه روی پشت بام افتاد.
درد کمرش هم به درد پایش اضافه شد ولی بلند شد و سعی لنگان لنگان دوید.
وندی در را باز کرد و جای خالی جیسو توی چشمش فرو رفت.
اخم کرد و به سمت تخت رفت.
-کدوم گوری رفتی ؟
با دیدن در باز دستشویی پوزخند زد.
به سمت در درمانگاه رفت و قفلش کرد.
وارد دستشویی شد و به دیدن دریچه روی زمین افتاده و توالت خونی خندید.
گوشی اش را برداشت.
بعد از چند بوق تلفن روی پیغام گیر رفت.
-اوپا , یه خبر خوب برات دارم . کیم جیسو داره میاد پیشت.
و خندید.
پایش را روی توالت گذاشت و جای خونی دست جیسو را نگاه کرد.
-به نگهبان برج دم در بگو بره برای خودش یه قهوه بگیره.
پایش را روی سیفون گذاشت و از دریچه به بیرون خم شد.
-بعدا به خاطر اینکه تماسم رو جواب ندادی , تنبیهت میکنم عزیزم.
قطع کرد و با دیدن بالا تنه جیسوی که توی تاریکی از نردبان فلزی چسبیده به دیورا پایین میرفت لبخند زد.
-خداحافظ کیم جیسو . من همچنان ازت ممنونم.
و از توالت پایین پرید.
نسیم آرامی میوزید و جیسو را به لرزه می انداخت.
بدنش عرق کرده بود و موهایش به گردنش چسبیده بود.
پای دردناکش را روی پله های فلزی میگذاشت و به سختی پایین میرفت.
با حرکت چشم مسیر حرکت نور افکن ها را دنبال میکرد.
به آرامی روی چمن های حیاط فرود آمد و روی زمین نشست.
موهای چسبیده به پیشانی اش را کنار زد و کف دستش را روی زخمش گذاشت تا خون ریزی اش بند بیاید.
به دیوار تکیه داد و سعی کرد نفس کشیدنش را منظم کند.
نمیتوانست بلند شود.
بدنش ضعیف و بی حال بود.
گلویش میسوخت و پاهایش میلرزید.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست.
-نمیخوام جایی برم.فقط میخوام بمیرم.
تصویر لبخند جنی پشت پلکهای بسته اش شکل گرفت.
ناخودآگاه لبخند زد.
به کمک دست هایش بلند شد , ولی همچنان تکیه اش به دیوار بود.
-جنی منتظرمه.
بالاخره کیم جیسو کسی را داشت که منتظرش باشد.
کسی که نگرانش باشد , کسی که جیسو را دوست داشته باشد.
جیسو به هیچ وجه نمیخواست از این شخص جدا شود.
به هر زحمتی بود خودش را به جنی میرساند.
حتی اگر بین راه از شدت ضعف و درد میمرد.
به پایین اولین برج نگهبانی که رسید خم شد و بقیه مسیری که برایش مانده بود را نگاه کرد.
فقط یک برج دیگر با جنی فاصله داشت و فقط کافی بود زیر نور نورافکن ها نرود.
جنی پشت دروازه های بلند و بسته توی ماشین نشسته بود و با استرس روی فرمان ضرب گرفته بود
کم کم به طلوع خورشید نزدیک میشدند و جیسو هنوز نیامده بود.
اگر گرفته بودنش چه ؟ ممکن بود هنوز به هوش نیامده باشد ؟
بی نهایت دلش میخواست برود داخل و وضعیت را چک کند ولی اگر جیسو توی حیاط آمده باشد , جنی باعث به خطر افتادنش میشد.
با صدای تقه ای که به شیشه خورد از جا پرید.
انتظار دیدن جیسو را داشت ولی ییشینگ پشت پنجره ماشینش بود.
-چیزی شده جنی شی ؟چند ساعته همینطوری توی ماشینت نشستی.
جنی به زور لبخند زد , دیدن ییشینگ به جای جیسو نا امیدش کرده بود.
-نه , فقط یکم خسته بودم , فکر کردم بهتره قبل از رانندگی یکم استراحت کنم.
ییشینگ لبخند زد.
-خب چرا نمیای داخل ؟ اینطوری که بدنت درد میگیره.
جنی فکر کرد که فرصت مناسبی برای چک کردن وضعیت جیسو است .
حتی نگاه کوتاهی به مانیتور های ییشینگ دلش را آرام میکرد.
از ماشین پیاده شد ولی در ماشین را قفل نکرد .
اگر جیسو زودتر از خودش برمیگشت باید جایی برای پنهان شدن داشت.
به محض اینکه ییشینگ و جنی داخل اتاق نگهبانی رفتند , جیسو از روی دیوار به پایین پرت شد.
سرش به سنگ کوچکی خورد و زخم شد.
بلند شد و با دیدن جنگل اطرافش ترسید.
وقتی به زندان انتقالش میدادند هیچ تصوری از جایی که قرار برود برود نداشت , فقط میدانست که از سئول فاصله زیادی دارد.
گیج بود و نمیدانست از کدام طرف باید به جنی برسد.
دستش را به دیوار گرفت و لنگان لنگان به سمت راست حرکت کرد.
هر چقدر نفس های عمیق پشت سر هم میکشید باز هم احساس خفگی میکرد.
انگار که هوای اطرافش غلیظ شده باشد.
به انتهای دیوار که رسید , خم شد و سعی کرد توی تاریکی ماشین جنی را پیدا کند.
با شنیدن صدای حرف زدن دونفر , دوباره پشت دیوار خزید و نفسش را حبس کرد.
صدای جنی گرمای بی اندازه ای را به وجودش تزریق کرد.
-به خاطر قهوه ممنونم .
صدای دیگر برخلاف صدای جنی , حین حرف زدن دور تر میشد.
-مراقب خودت باش , فردا میبینمت.
با سکوت دوباره و بلند شدن صدای جیرجیرک ها , سرش را خم کرد و جنی که سوار ماشین مشکی رنگی شد را دید و مسیر رفتن شخصی که همراه جنی بود را نگاه کرد.
با پای لنگانش به سرعت به سمت ماشین جنی دوید.
جنی با دیدن جیسو با صورت خونی ترسید ولی لبخند زد.
قهوه اش را توی جا لیوانی کوچک ماشینش گذاشت و ماشین را روشن کرد.
خم شد و در را برای جیسو باز کرد.
جیسو خودش را توی ماشین پرت کرد ولی توی بغل جنی فرو رفت .
بوسه های ریز جنی که روی صورتش مینشست حالش را خوب میکرد.
جنی دستش را روی صورت جیسو قاب کرد.
-خوردی زمین ؟
جیسو سر تکان داد و به پایش اشاره کرد.
-پامم زخم شده .
جنی جیسو را به صندلی ماشین تکیه داد و کمربندش را بست.
نگاهی به اتاق نگهبانی انداخت و حرکت کرد.
ییشینگ با حرکت ماشین جنی از روی صندلی بلند شد و به سمت گوشی اش رفت.
-قربان جیسو سوار ماشین کیم جنی شد و باهم رفتن.
به چراغ های قرمز ماشین جنی که توی بزرگراه پیچید نگاه کرد.
-من در این مورد اطلاعی نداشتم.اگر قهوه اش رو خورده باشه چند دقیقه دیگه خوابش میبره.
با صدای داد پارک گوشی را از گوشش فاصله داد و بعد تماس قطع شد.
-من از کجا میدونستم اینا میخوان باهم برن.از اون دوست دختر احمقت میپرسیدی خب.
به سراغ قهوه ای که بدون داروی بیهوشی برای خودش درست کرده بود رفت.
-به هرحال تو میخواستی من اونو اینجا نگه دارم که جیسو فرار کنه.
شانه ای بالا انداخت.
-کمک کردن به فرارش که اشکالی نداره.
شماره وندی را گرفت و وندی با بوق اول جواب داد.
ییشینگ پوزخند زد.
-رفت , حالا بیا گم شدن بیمارت رو گزارش بده.
*************
قلب جنی هنوز از استرس میتپید و مدام حواسش به پشت سرشان بود.
با سرعت میراند و نمیتوانست ماشین را درست کنترل کند.
جیسو اما آرام شده بود .
دستش را به سمت قهوه جنی برد.
جنی منعش کرد.
-معده ات رو شست و شو دادم , نباید قهوه بخوری.سرگیجه نداری ؟
جیسو کمی از قهوه را نوشید.
-هم سرم گیج میره هم دلم داره ضعف میره , فقط یکم.
به رد قهوه روی لیوان , جایی جنی ازش نوشیده بود نگاه کرد.
-همین الان یه بوسه غیرمستقیم داشتیم.
جنی زیر چشمی به لرزش دستهای جیسو نگاه کرد.
-یه دستمال از تو داشبورد بردار بزار روی زخم پات , تا به داروخونه برسیم برات پانسمانش کنم.
جیسو قلپ بزرگ دیگری از قهوه را نوشید و توی جا لیوانی گذاشتش.
جنی دستش را بین موهایش برد.
چشمهایش بیشتر از همیشه تار میدید.
-میشه لطفا عینک منو هم بهم بدی ؟
جیسو همراه دستمال عینک جنی را هم بیرون آورد و به دستش داد.
جیسو خم شده بود.دستمال را روی پایش و سرش را روی داشبورد گذاشته بود.
جنی لبخند زد.
-اینطوری که من همش میخوام برگردم نگات کنم و نمیتونم رانندگی کنم.
جیسو خندید.
آرام و خوشحال بود.
بالاخره جنی را داشت.
هیچ چیز دیگری نبود که توی زندگی اش بخواهد.
امشب زندگی جدید کیم جیسو شروع شده بود و این خوشحالش میکرد.
چشمانش را بست و به صدای کامیون هایی که با سرعت از کنارشان میگذشتند گوش میداد.
-میشه بریم دریا ؟
جنی چشمهایش را بهم فشار داد.
به سختی جلویش را میدید و این نگرانش میکرد.
-فردا مرخصی گرفتم.ولی توباید خونه بمونی و استراحت کنی.
جیسو با شنیدن اسم خانه خندید.
-خونه ات چه شکلیه ؟
جنی پشت سرش را نگاه کرد و سرعتش را کم کرد.
-توی یه آپارتمانه و یه تراس کوچولو داره .
با یاد آوری کوما خندید.
-یه سگ هم دارم.از سگا که نمیترسی؟
صدای جیسو ضعیف شده بود.
-من سگا رو دوست دارم.جنی شی .من تورو هم دوست دارم .به اندازه دریا.
جنی نگران بود ولی دوستت دارمی که از زبان جیسو خارج شد لبخند به لبش آورد.
-نخواب کیم جیسو.
میترسید.
-خواهش میکنم.
هر شب این اتوبان را تا خانه اش رانندگی میکرد.
ولی امشب حتی با وجود جیسو , بینهایت میترسید.
با دیدن بازارچه کوچکی که کنار جاده بود راهنما زد و گوشه تاریک و دوری پارک کرد.
نمیتوانست ریسک کند .
نباید کسی جیسو را میدید , بی شک تا به حال متوجه غیبتش شده بودند.
شانه جیسو را گرفت و تکیه اش را به صندلی داد.
کمی صندلی را خواباند و موهای جیسو را از توی صورتش کنار زد.
کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و پیاده شد.
ناگهان چیز محکمی به سرش خورد .
روی زمین پر از خاک افتاد و از درد به خودش پیچید.
چشمهایش را به زور باز کرد و پاهای مردی را دید که به سمت ماشین میرفت.
دستش را به سمت پاهای مرد دراز کرد تا مانع نزدیک شدنش به جیسو بشود.
-جیسویا ...
با کفش سنگینی که روی دستش فشار داده شد داد زد.
لگدی توی پهلویش فرود آمد.
-خفه شو.
مردی که به سمت جیسو رفته بود روی صندلی راننده نشست و کمربندش را با وسواس بست.
با تنفر به جیسو نگاه کرد و ماشین را روشن کرد.
-خوشحال باش.یه مرگ لاکچری منتظرته.
ماشین را توی جاده برگرداند , کمی دنده عقب گرفت .
-پارک بزرگ میخواد با دستای خودش بکشتت.
و با سرعت به دیواری که جنی رو به رویش پارک کرده بود زد.
در ماشینی که الان کاملا داغون شده بودو کمر بندش را باز کرد.
دستش را با پارچه چهارخانه ای که از توی جیبش در آورده بود تمیز کرد و به مردی که پایش روی دست جنی کلافه و ترسیده بود اشاره کرد.
مرد به سمتش رفت و کلت مشکی را به سمتش گرفت.
-بکشیمش ؟
مرد کمی خم شد و به جنی نگاه کرد.
-نه , لازمش داریم.
صدا خفه کن را از توی جیبش در آورد و روی کلت بست.
-به جونمیون زنگ بزن بگو فردا از همونا که دوست داری برات میفرستیم .
و خندید.
با کلتش به شقیقه جیسو ضربه ای زد.
-این چرا تکون نمیخوره ؟
چشمانش را ریز کرد و نفس کشیدن جنی را دید.
-نکنه قهوه ای که اون ییشینگ احمق به اون داده بود رو تو خوردی ؟
دوباره خندید.
جنی با یاد آوری مقدار کمی که از قهوه ی ییشینگ خورده بود شکه شد.
برای همین تار میدید ؟ برای همین نمیتوانست از خودش دفاع کند؟
صدای پارک به نظرش گوش خراش ترین صدای دنیا بود.
-دلم میخواست التماس کردنت رو ببینم.
کلتش را روی گردن جیسو فشار داد.
-دلم میخواست بهم بگی وقتی رزی بیچاره من توی کیفش دنبال دارو میگشت تو چه گهی میخوردی.
تمام لمس کردن جیسو را با کلتش انجام میداد.
انگار که جیسو آنقدر کثیف بود که لیاقت دستهای پارک , که از همه چیز های توی دنیا آلوده تر بودند را نداشت.
موهای جیسو را کنار زد.
-دلم میخواست یه چیز عزیز رو ازت بگیرم نه جون بی ارزشت رو.
با صدای داد جنی حواسش از جیسو پرت شد و به زیر دستش که جنی را نگه داشته بود نگاه کرد.
-خفه اش کن , مگه نمیبینی دارم حرف میزنم ؟
مرد تعظیم کرد و جنی را روی زمین پرت کرد و با لگد توی دهانش زد.
جنی با حس خون توی دهانش برای لحظه ای ساکت شد.
تمام بدنش درد میکرد , ولی قلبش بیشتر.
از خودش به خاطر اینکه نتوانسته بود از جیسو مراقبت کند متنفر بود.
نمیتوانست بدن کرخت ودرد ناکش را تکان بدهد ولی باید این کار را میکرد.
میدانست که هیچ قدرتی در برابر سه مردی که محاصریشان کرده بودند نداشت , ولی نمیتوانست بنشیند و مرگ خودش و جیسو را تماشا کند.
هر بار که بلند میشد با ضربه ای که به پشت زانویش میخورد دوباره روی زمین پرت میشد.
پارک دوباره به سمت جیسو برگشت.
-دیگه بیشتر از این لازم نیست نفس بکشی و اکسیژن حروم کنی.
کلت را روی شقیقه جیسو گذاشت و ماشه را کشید.
خون سر جیسو روی کت و صورتش پاشید.
کلت را از ماشین به بیرون پرت کرد و مردی که جنی را میزد به سمتش دوید و برش داشت.
پارک دوباره دستمال چهارخانه اش را در آورد و دست و صورتش را پاک کرد.
-با اینکه لیاقتش رو نداری ولی به رزی کوچولوی من سلام برسون.
قلبش از دلتنگی برای دخترش به درد آمد.
-بگو پاپا دلش برات خیلی تنگ شده دخترم .
جنی با دیدن صحنه ای که رو به رویش اتفاق افتاد ساکت و بی حرکت شد.
بغض بزرگی گلویش را گرفته بود و نفس نمیکشید .
فقط سعی داشت چیزی که پیش آمده بود را درک کند.
با دیدن جیسو زیبای غرق در خونش دل و روده اش به هم پیچید.
از استرس عق زد.
قطره اشکی بی صدا روی گونه خاکی اش سر خورد.
-جیسو .
خشمی سر تا پایش را فرا گرفت.
سعی کرد دست مرد را پس بزند و فریاد زد.
-چیکار کردی حرومزاده ی عوضی.
پارک با لبخند از ماشین پیاده شد و هوای خنک دم صبح را به ریه هایش فرستاد.
-کاریو کردم که لازم بود.
به سمت جنی که توی دست مرد دست و پا میزد رفت.
-خیلی دوست دارم بدونم چرا بهش کمک کردی که فرار کنه.
کلت را از مرد گرفت و به سرش ضربه ای زد و جنی بیهوش شد.
-ولی نمیخوام روز زیبامو با داستان احمقانه تو خراب کنم.
به سمت ماشینش به راه افتاد.
-بدون هیچ اشتباهی , کاری که بهت گفتم رو میکنی .
مرد جنی بیهوش را روی صندلی راننده ماشین نشاند.
موهای پشتش را گرفت و سرش را با ضربه ی محکمی به شیشه جلوی ماشین زد.
شیشه شکست و از پیشانی جنی خون بیرون زد.
بعد جنی را روی صندلی رها کرد و در ماشین را بست.
کیف جنی و کلت را برداشت و روی صندلی عقب ماشین انداخت.
-از این به بعد وقتی رانندگی میکنی کمربند ببند که اینطوری به فاک نری.
خندید و جنی و جیسو غرق در خون را زیر آسمان گرگ و میش صبح پنجشنبه تنها گذاشت.
*************
جونمیون به صندلی اش تکیه داد و به جنی نگاه کرد.
-حرف نزدن هیچ کمکی بهت نمیکنه.
جنی خیره به دستهای اسیر در دستبندش بود.
جونمیون کلافه شد.
-حیف شد که مرد . میخواستم بهش بگم که وکیل تونسته علت مردن پارک رزان رو پیدا کنه و دیگه قرار نیست اعدام بشه.
جنی آرام سرش را بالا آورد و با دقت به حرفهایی که به جیسو مربوط بود گوش داد.
-رزان هموفیلی بود و این یعنی جیسو قتل غیر عمد انجام داده بود.پس اعدامش نمیکردن.
خندید.
-هرچند آخرش پارک همینطوری که تو کشتیش میکشتش.
پوست کنار ناخونش را کند.
-حالا بگو چرا فراریش دادی و بعد هم کشتیش ؟
روی میز خم شد و دستانش را به هم حلقه کرد.
-چرا مقاومت میکنی ؟
کلافه بود از چیزی که جنی آخر سر مجبور به اعترافش میشد و او باید این همه وقت صرف چیزی میکرد که آخرش معلوم بود.
جونمیون به جنی خیره شد.
-میدونم که پارک بزرگ رو میشناسی.
کمرش را صاف کرد و دستهایش را باز کرد.
-حتی ماهم میشناسیمش.
نفس جنی بند امد.
میشناخت.
به لطف جیسو پارک بزرگ را میشناخت.
آقای پارک ,مردی که با یه اشاره تمام زندگی , عشق و آینده جنی را به گند کشیده بود.
جونمیون دوباره به سمت جنی خم شد.
-الان هیچ کاری نمیتونم برات بکنم ، فقط میتونم بهت قول بدم که برات یه وکیل خوب میگیرم.
پایان
سایر کارهای آنیا را در چنل زیر دنبال کنید.
@Ania_Fiction
YOU ARE READING
لرزش
Actionاین زندگی لعنتی ، هیچ وقت با کیم جیسو خوب تا نکرده بود. ولی الان به جیسو اجازه داده بود عاشق باشد. اجازه داده بود طعم گس عشق را بچشد ، هرچند کوتاه ، هرچند تلخ و ممنوعه.