Part 3

85 16 5
                                    

Childhood Time (Seven Years Old):
زمان بچگی(هفت سالگی) 1992:

یک ماه بعد:

صبح شده بود و نور به خونه تابیده بود. سلینا زود تر از مندی بیدار شد و به سمت دستشویی رفت و به بیرون اومد...
سلنا به سمت اتاق مامان باباش رفت و خواست که مندی رو بیدار کنه تا برن مدرسه..
سلنا: ″مامان.. بیدار شو.. باید بریم مدرسه″

مندی با شنیدن صدای سلنا بیدار شد و به خودش اومد.

مندی: ″باشه عزیزم الان پا میشم″
با حالت خستگی و با خمیازه گفت و از جاش بلند شد‌...

سلنا که روی میز منتظر صبحونه بود مشغول خوندن شعری بود که گفته بودن حفظ کنن

سلنا تو مدرسه دوست های جدیدی پیدا کرده بود.. از جمله یکیش کول بود که واقن پسر خوب و مهربونی بود. هم از نظر سلنا و هم از نظر مندی

سلنا اماده بود برای راه افتادن.. با مندی به سمت ماشین رفتن و سوارش شدن..

بعد از 10 مین به مدرسه رسیدن..

سلنا از ماشین پیاده شد و از مامانش خدافظی کرد و به سمت مدرسه رفت.

تویه حیاط وایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد..

احساس سنگینی توی وجودش بود.. هردقیقه به اون دعواهای پدر مادرش فکر میکرد.. این حقش نبود که توی این سن شاهد این دعواها باشه..

زیادی خسته بود.‌ متوجه شد که کول داره به سمتش میاد..
سلنا خیلی پَکر بود و این کول رو اذیت میکرد!

کول: ″هی.. سلام″
سلنا: ″سلام″

سلنا با لحن ارومی گفت... حواسش رو به کول داد و تمام اتفاقات رو فراموش کرد..

کول: ″چرا حوصله نداری؟″
سلنا: ″نه.. یزره خوابم میاد برای همین″

کول اهانی گفت و به بچه ها اشاره کرد که دارن به سمت کلاس میرن.‌.

کول: ″بریم سر کلاس″
سلنا: ″اوهوم.. بریم″

به سمت کلاس رفتن و نشستن سر جاشون.. بعضی از بچه ها سعی داشتن که اون شعری رو که گفته گفته بودن حفظ کنن رو تازه حفظ شن.. بعنوان یه کلاس اولی زیاد نباید شلخته و بی نظم باشن که تازه بخوان شعر رو حفظ کنن..

سلنا: ″واقعا چرا انقد اینا باید بی نظم باشن؟″

کول: ″نمیدونم! تو حفظ شدی؟″

سلنا: ″معلومه.″

کول: ″اوه.‌ خوبه.. منم حفظم″

سلنا: ″افرین″

کول لبخند محوی زد و به دفترش نگاه کرد..

سلنا: ″چرا خانم معلم نمیاد؟″

سلنا با کوفتگی گفت و پوفی کشید.. دلش میخواست سریعتر بیاد تا تمام این بچه هایی که دارن الان شعر رو حفظ میکنن رو ببینه و یه تنبیه بکنه..

کول: ″نمیدونم..″

سلنا یه پوف دیگه ای کشید.. توی این یه ماه سلنا و بقیه خیلی چیزا یاد گرفته بودن..

سلنا شاگرد ممتاز کلاس بود.. درسش عالی بود

بعد از 1 مین خانم ایلاروما وارد کلاس شد و بچه ها برای احترام از جاشون بلند شدن..

ایلاروما: ″سلام بچه ها! حالتون چطوره؟″

بچه ها: ″خوبیم″

خانم ایلاروما رو به بچه ها لبخندی زد..

تیلور دستشو به لالا برد و از خانم ایلاروما اجازه خواست تا صحبت کنه،و خانم ایلاروما اجازه ی این کارو داد..

تیلور: ″خانم ایلاروما...گفته بودین که از بچه ها یه شعری میپرسید..″

سلنا از تیلور هیل خیلی متنفر بود.. اون زیادی پاچه خار بود..
تیلور هیل بچه ی مغروری بود...

ایلاروما: ″ اوه درسته خانم هیل.‌. همه ی شما اون CD رو گذاشتین و حفظ شدین؟″

بچه ها: ″ب..بله″

ایلاروما: ″خب عالیه.. از همین جا بلند شین و بخونین″


بعد از 20 مین همه ی بچه ها شعر رو خوندن.. حدود 6 نفر بلد نبودن..

و بعد از 30 مین زنگ تفریح خورد‌‌.. سلنا به همراح کول به حیاط رفت... حاطر مدرسه واقعا تمیز بود

تیلور به سمت کول اومد و سلامی بهش داد..
چشم غره ای به سلنا رفت و کول رو به طرف خودش کشید..

تیلور: ″هی کول.. میای باهم بریم بازی کنیم؟″

سلنا اخم غلیظی کرد..

کول: ″عاام نمیدونم..‌ اخه با سلنا میخوام بازی کنم و باهاش برم..″

سلنا با حرف کول نیشخندی به تیلور زد و دلش خنک شد..

تیلور: ″جدی میخوای وقتت رو با این بگذرونی؟″

تیلور چشم غره ای رفت و از سر تا پای سلنا نگاهی انداخت..

سلنا دیگه نمیتونست تحمل کنه.. نمیتونست...

سلنا: ″این به تو هیچ ربطی نداره.. با هرکی دلش خواست میره..″

کول: ″هی.. اروم باشید.. اصلن  همگی با هم بریم″

تیلور: ″نمیخواد‌... من هیچوقت با این عقب مونده نمیرم″

چشم غره ای رفت و به سمت دوستاش رفت... متمعنا میخواست غذیه رو براشون بازگو کنه.

کول: ″هی! بیخیالش.. خودت که میدونی اخلاقش رو″

سلنا لبخندی زد و سری تکون داد..

زنگ خورد و همه به سمت کلاس رفتن..



•••••••••••••••••••••
•|چطور بود؟|•

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 06, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

You're Apopted+16 [S.G] [A.G]Where stories live. Discover now