قبل از اینکه بریم سراغ بقیهی داستان میخوام تشکر کنم از اونایی که این داستانو خوندن. واقعا فکر نمیکردم انقدر ازش استقبال بشه. چون این اولین داستان منه که جرعت کرم جایی منتشرش کنم و احتمالا قلمم خیلی خام و پر از اشکاله برای همین واقعا ووتا و نظراتتون برام خیلی ارزشمنده💚
———————————————————————
جینیونگ پشت سر جهبوم از اتوبوس پیاده شد و بعد از تکون دادن دستی برای راننده، مثل تولهسگ بارون خوردهایی دنبال جهبوم به سمت خونهاش راه افتاد. میدونست برای چی داره به خونهی سونبهایی که عاشقشه میره و میدونست که چه اتفاقاتی در انتظارشه. باور کاری که داشت میکرد هنوز براش سخت بود! حالا که جوشش احساساتی که تو اتوبوس به غلیان افتاده بود، کمتر شده بود و منطقش دوباره سرجاش برگشته بود؛ تو ذهنش دائم خودش رو بابت اینکه انقدر سریع وا داده بود سرزنش میکرد. با خودش میگفت حتما خیلی دمدستی و راحتالوصول به نظر رسیده و فردا صبح با تابش اولین پرتوهای نور خورشید، وقتی کارشون تموم شده باشه، پسر بزرگتر، که چیزی که میخواسته رو به دست آورده ، اون رو به فراموشی میسپاره و دوباره میشن سونبه و هوبهایی که هرازگاهی تو دانشگاه بهم برمیخورن. اون فراموش میشد. درست مثل قطره های شبنم روی گلبرگها که با اولین پرتوهای نور خورشید تبخیر میشن و از حافظهی گلبرگها محو میشن. تنها چیزی که ازشون باقی میمونه حس لذت کوتاه مدتیه که به گلبرگ دادن. افکاری که مثل خوره به جونش افتاده بودن باعث شد قدمهاش مردد بشه و بعد از مدتی کاملا بایسته.
جهبوم که از قبل حواسش به حالت گرفتهی جینیونگ بود و میتونست افکار مشوش ذهنش و استرسی که توش دست و پا میزد رو بفهمه؛ بدون هیچ حرفی، چند قدمی که از جینیونگ جلو افتاده بود رو برگشت و بیهوا جسم کوچیک پسرک رو به آغوش کشید. برای خودش هم جوری که هیکل ظریف جینیونگ بین شونههای پهنش گم میشد و درست فیت آغوشش بود، تعجبآور بود! دست چپش رو پشت گردن جینیونگ گذاشت و صورتش رو به سینهی خودش چسبوند. بینیش رو بین موهای مشکی ولختش فرو کرد و دوباره با تمام وجود عطر شیرین هلو رو نفس کشید. سعی کرد آرامش خودش رو به پسر کوچیکتر هم منتقل کنه. بعد از لحظات طولانی که جینیونگ بیحرکت تو آغوشش بود کمی خم شد و دم گوشش با لحن اطمینان بخشی زمزمه کرد:
- لازم نیست نگران باشی جینیونگی. تو فقط داری میری خونهی سونبه ات تا کمی باهم وقت بگذرونین. لازم نیست حتما اتفاقی بینمون بیوفته. مطمئن باش من کاری خلاف میل تو انجام نمیدم. میتونیم فقط آبجو بخوریم و گپ بزنیم. پس استرس نداشته باش و قیافهی پاپیهای کتک خورده رو به خودت نگیر.
و با بوسهی سبکی که روی موهای جین زد جمله اش رو به اتمام رسوند. جینیونگ همونطور که توی آغوشش گم شده بود، نفس عمیقی از عطر تن پسر بزرگتر، که براش مثل مورفین عمل میکرد، کشید و به نشونهی موافقت سرش رو به آرومی بالا و پایین کرد. بالاخره جهبوم رضایت داد و حصار لذت بخش دستاشو از دور جینیونگ باز کرد و بعد از لبخند دندوننمایی که زد دست ظریف جینیونگ رو بین دست خودش فشرد. "حتی دستامونم فیت همه" جهبوم با خودش فکر کرد.
YOU ARE READING
Everything, All at once
Fanfictionمولتیشات ❰ همهچیز، به یکباره ❱ 🌿پارک جینیونگ دانشجوی خجالتی و ساکتیه که عاشق سال بالایی محبوب و جذابش ایم جهبومه. ایم جهبومی که به گرفتن تصمیمات ناگهانی و انجام کارای غیرمنتظره معروفه! چی میشه اگه جهبوم وقتی فقط خودشون دوتا تو اتوبوس دانشگاه...