Dead People [Z.M]

It starts with an end!

اواخر سال ۲۰۱۷
نیویورک

هری و نایل مثل دیوونه ها از ماشین بیرون پریدن و وارد بار شدن. لویی اروم بود. عجیب!
-هی قسم میخورم امشب قراره حسابی عالی باشه.
هری با نایل موافقت کرد و لویی گفت: حس میکنم اصلا قرار نیست اینجوری بشه!
-هی لو! به زودی کریسمسه. بعد مدت طولانی هم قراره پنج تایی دور هم جمع شیم.
هری دستش رو روی شونه لویی انداخت.
-من هنوزم مطمئن نیستم اینجا قابل اطمینان باشه!
لیام- موافقم
همه حسابی خندیدن و هم رو بغل کردن.
نایل-اون بچه خوشگل نمیخواد بیاد؟
لویی-بهش زنگ میزنم.
کمی فاصله گرفت و به زین زنگ زد.
-الو زین؟‌ کجایی؟
-لو...
لو تعجب کرد محتاط پرسید: زین؟‌ چی شده؟
-باید بیاید اینجا...من...
لو-هی معلوم هست چیشده؟
-دنیا پیشم بود. حالش خراب شد من...من نمیدونم چیکار کنم...
-هی اروم باش ما میایم اونجا همه چیز درست میشه خب؟ زین؟
تلفن فطع شده بود
و لویی وحشت زده به بچه ها خبر داد
لیام-خیلی خب شما با ماشین خودتون برید منم خودمو میرسونم.
به سمت در دویدن و هر کسی سمت ماشین خودش رفت.
لویی، هری و نایل توی یک ماشین و لیام توی ماشین شخصیش.

زین و دنیا بالا پایین میپریدند و دیوونه بازی در میاوردند
-به نظرت خوشحال میشن زی؟
زین خندید و گفت: معلومه بزرگ ترین سوپرایز دنیا!
-فقط امیدوارم از دروغی که گفتی ناراحت نشن
-هی! اونا با جنبه ن. معلومه که ناراحت نمیشن.
دنیا شونه ای بالا انداخت و ‌خندید.

دنیا ظرف میوه ها رو برداشت که گوشی زین زنگ‌ خورد.
دنیا- من جواب میدم!
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و دوباره ظرف رو دو دستی گرفت
-بله؟
-اقای مالیک؟
- من دنیا هستم. خواهرش.
زین با لبخند به تصویر پنج نفریشون نگاه میکرد
منیجمنت بهشون اجازه داده بود که برگردن
و زین
زین میخواست سوپرایز بزرگی راه بندازه.
زین قاب عکس رو روی میز گذاشت که صدای شکستن ظرف میوه ها باعث شد از جاش بپره.
دنیا موبایل رو لرزان دستش گرفته بود
-دنیا؟ دنیا چی شده؟
زین با دوتا دستاش دنیا رو تکون میداد و خورده شیشه های زیر پاش هم براش مهم نبود.
-لو...لویی...پسرا...
دنیا گوشی رو ول کرد...

سلاملکم
نمد چرا دوباره شروع کردم به پابلیک کردن فف
ولی عجیب این داستان که به ذهنم اومد رو دوست داشتم
و فقط شروع کردم
امیدوارم شماهم خوشتون بیاد
و البته
فف خیلی غمگینه.
حداقل شروعش که اینطوره!
دوستون دارم