نویسنده : امی وسترن
ادیت : Atefeh
_________________________________________________پارت 1
صدای قدمهای لرزانش تندتر از نفسهای پرشورش در کوچه های
باریک می پیچید و او را برای سریعتر دویدن تشویق میکرد.کوله
پشتی کرمی رنگی که برشانه داشت باریتم قدمهایش به هوا میپرید و
محکم بر کمرش فرود می امد .موهای قهوه ای اش در هوا میرقصید
وکراوات سیاه یونیفرم مدرسه دورگردنش پیچیده بود.قلب کوچکش
در سینه بااشتیاق میتپیدولبخند معصومانه ای که بعد از صحبت
بامادرش برلبهایش نقش بسته بود زیبابودن مقصد را نشان میداد.
ساعت ده دقیقه به هفت بود و او طبق قراری که بامادرش داشت باید
سرساعت هفت خود را به چهار راه میرساند تا برای مالقات مردی
که قراربود پدرش شود به رستوران بروند. انقدر عجله داشت که
گلفروش سرراهش را ندید. به محض اینکه کوچه را دور زد و وارد
خیابان شد به او تنه زد و زمین خورد! جوان گلفروش به محض بلند
شدن برای کمک به او خم شد ولی اوحتی نمیخواست وقتش را با
کمک گرفتن از او تلف کند.ازجا پرید و کتاباهای درسی و غیردرسی
اش را ازروی سنگ فرش پیاده رو جمع کرد. رمان شقایق را که
برای مادرش خریده بود،ندید که زیر بوته لب خیابان افتاده بود!کوله
را دوباره برشانه انداخت و بدون حتی یک نگاه به مرد گلفروش
دوباره شروع به دویدن کرد... "میدونم عصبانی هستی ولی..."اقای
کیم به دررستوران خیره شده بود.
پسرش به سردی حرفش را قطع کرد:"نیستم!"
"ما به خانواده نیازداریم ..."
خودش را باموبایلش سرگرم میکرد:" ما نه تو !"
3
DNCE WITH ME
اقای کیم باخستگی فوتی کرد:" ایشون خانم باشخصیتیه
تهیونگ!میدونم هیچوقت جای مادرتو نمیگیره ولی اگر ببینیش
مطمئنم ..."
تهیونگ باغرشی اهسته مانع شد:"چرا داری عیاشیتو توجیه میکنی؟
مگه اجازه من الزمه ازدواجته؟"
اقای کیم دندانهایش رابهم فشرد:"من فقط به فکر زندگیمون هستم "
"تو فقط به فکرزندگی خودتی!"
"میدونم اینو بارها گفتم ولی... "
"اره بارها گفتی!"وارد گیم موبایل شد تاصدای موسیقیش مانع
صحبت پدرش شود ولی اقای کیم احمق نبود! گوشی را ازدستش قاپید
و روی میز کوبید:"ازت میخوام باهاشون خوب برخورد کنی وسر
افکنده ام نکنی"
تهیونگ خیره به موبایل زمزمه کرد:"میدونم همیشه باعث
سرافکندگیت هستم!"
اقای کیم میدانست این صحبت مثل هردفعه به جایی نخواهدرسید.او
هیچوقت نمیتوانست با این جوان گستاخ و وحشی منطقی صحبت
کند!بناچارعقب نشینی کرد:"فقط یه شامه! تحمل کن بعد
هرجامیخوای برو!" "همه چی درسته مامان؟!" جونگکوک با هیجان
سعی میکرد کراواتش را درست کند. خانم جئون با محبت دستی به
موهای نرم پسرش کشید:"عزیزم همش یه شامه!چرا اینقدر دستپاچه
ای؟"
جونگکوک با اشتیاق سربلند کرد:"میخوام باعث سربلندیت بشم
...میخوام که..."هنوز انگشتان ظریفش با کراوات سیاه لعنتیش ور
میرفت.خانم جئون باعالقه به کمک پسرزیبایش رفت:"هی هی
هی!توهمیشه باعث سربلندی منی "
جونگکوک دستهایش را پایین انداخت تامادرش کراوات را برایش
گره بزند:"دیرکردیم نه؟! همش تقصیر منه ولی باورکن تاکالسم تموم
شد دراومدم و کل راه رو دویدم" وسعی کرد ازدرشیشه ای رستوران
داخل را ببیند.
خانم جئون کراوات اورا درست کرد:" نه کامال بموقع اومدیم!
درضمن اقای کیم قراره پدرت بشه باید شرایطمون رو درک کنه"
کلمه پدر قلبش را لرزاند:"درمورد بابا بهش گفتی؟ ینی نکنه یه روزی
..."داشت کراوات را چک میکرد مطمئن شود مادرش انرا درست
بسته است یانه!
خانم جئون مچ دستش راگرفت و پایین کشید تا ازاین وسواسی نجاتش
دهد:"همه چیزوبهش گفتم!"
تهیونگ اصال عالقه نداشت صورت خانواده جدیدش را ببیند پس
دوباره موبایلش را برداشت و مشغول بازی شد اما میتوانست هیجان
پدرش را از حرکتهای بی قرارش حس کند.از مرگ مادرش سالها
می گذشت و او حاال که به سن بلوغ رسیده بود میدانست یک مرد
نمیتواند تنها زندگی کند پس به نوعی به پدرش حق میداد
اگرمیخواست با ازدواج مجدد به ارامش برسد.او به پدرش مدیون بود
که تمام این سالها ازاو مراقبت کرده نیازهایش را برطرف کرده حتی
اجازه نداده بود کمبود مادر را حس کند ولی او چه؟! چرا پدرش به
فکراحساسات اونبود. چرا نظر او را نپرسیده بود؟ مگر تک خانواده
اش نبود؟!
"اومدند!" پدرش نمیتوانست روی صندلی بند شود! تهیونگ اهی
کشید.نمیتوانست نامرد باشد اولین بار بود پدرش را اینقدر شاد
ومشتاق می دید پس موبایل را خاموش کرد و دوباره روی میز
گذاشت وقتی با بی عالقگی مسیرنگاهش را تعقیب کرد یک خانم
میانسال با یک دخترنوجوان پشت در رستوران دید.
وارد رستوران که شدند باعجله اطراف را نگاه کرد:"کجان مامان؟
اومدن؟شاید هنوز نیومدن نه؟ نکنه دیرکردیم اومدن رفتن؟! نکنه.."
خانم جئون دست پسرش را گرفت و با ناچاری فشرد:"پسریه لحظه
اروم بگیر بینم "
و بدنبال پیداکردن آقای کیم نگاهش را دررستوران چرخاند.
اقای کیم با دیدن همسر آینده اش باشوق دست تکان داد تا در پیدا
کردنشان کمک کند. تهیونگ هرچند مایل نبود به سمت در نگاه کرد
:"دخترش چندسالشه؟" میخواست رضایت موقتش را به نوعی به
پدرش نشان بدهد
"دخترش؟!"اقای کیم درناباوری به پسرش نگاه کرد تامطمئن شود
شوخی نمیکند
تهیونگ از نگاه پدرش ترسید مگر حرف بدی گفته بود؟!
اقای کیم درشوک بود. مطمئن بود به او گفته بود با این وصلت او
صاحب یک برادر خواهد شدنه خواهر!!! ولی فرصت نکرد جوابش
را بدهد خانم جئون او را دید وباشوق دست تکان داد.