چانیول عزیزم..
از زمانی که تو رفتی دو هفته گذشته و باورش برام هر روز سخت تر از روز قبله، پسرا تصمیم گرفتن من و به مشاوره ببرن تا بهم کمک کنه با غم از دست رفتنت بهتر کنار بیام.
من حس میکنم تو هنوزم اینجایی ، موهای تیره و فرت یا لبخندی که باعث میشد تمام اتاق نورانی بشه... حتی چشم های قهوه ایت ، اوه خدا من عاشق چشم هات بودم ، فراموش کردنت غیر ممکنه... من نمیخوام که فراموشت کنم!
البته پسرا دارن بیشتر نگرانم میشن، من خودم هم نگرانم... مشاورم نگرانم شده و بخاطر همین هم هست که این دفتر رو بهم داد تا بتونم افکار واقعیم رو بنویسم.
من باید آخر هر هفته این دفتر رو بهش تحویل بدم تا تمام چیزایی که نوشتم رو بخونه... اما من خیلی نگرانم که اگه این نوشته هارو بخونه چه فکری میکنه!
تمام افکار و ذهن من دور تو میچرخه... شاید هم به خاطر همینه که بهم گفته همه چی رو بنویسم، میخواد مطمئن شه دارم با همه چی خوب کنار میام، ولی اینطور نیس... من اصلا نمیتونم با نبودنت کنار بیام.
و اصلا هم برام مهم نیست چون مشاور بهم نگفت چه چیزی رو توی این دفتر بنویسم... تنها چیزی که بهم گفت این بود که افکارم رو داخل این دفتر بنویسم، ولی مهم نیس چون دیر یا زود حقیقت افشا میشه و همه میفهمن که من بدون تو نمیتونم.
پس من دارم درباره ی تو، برای تو مینویسم... میخوام بدونی که چطور با شرایط کنار میام و چطور رفتنت رو تحمل میکنم، توی این دفتر همه چیز رو مینویسم... از روز اول شروع میکنم، روزی که تو ترکم کردی!روز اول؛
چشم هام رو باز کردم و منتظر بودم تورو مچاله شده که کنار خودم روی تخت پیدا کنم اما زمانی که چرخیدم تو اونجا نبودی... و تو هیچ جای خونه نبودی، محض اطلاع!!
خودم رو قانع کردم که طبقه پایین توی آشپزخونه داری صبحونه آماده میکنی یا توی حموم داری دوش میگیری اما من باید بیشتر توجه میکردم... صدایی از دوش شیر حموم توی آپارتمان نمیپیچید یا بوی خوش صبحونه ت توی واحد نبود... ولی من توجه نکردم، کردم، باید میفهمیدم... باید جلوت رو میگرفتم!
زمانی که بالاخره از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق حرکت کردم تا دنبالت بیام، با هر قدمی که برمیداشتم زانو هام ضعیف تر میشد و من و از برداشتن قدم بعدی منع میکردن... میتونم بگم ، زمانی که پیدات کردم از پا افتادم... روی زمین افتاده بودی و من خیلی گریه کردم و نمیتونی این قضیه رو انکار کنی... قلبم داشت از سینه م بیرون میزد و گریه هام متوقف نمیشدن... هیچ چیز جلو دارم نبود و من آماده بودم تا همه چیز تموم شه... اما نه من تورو سرزنش نمیکنم ، تو مقصر تمام این اتفاقات نیستی، مقصر منم!
نمیتونم تصویر اون روز رو از ذهنم پاک کنم... زمانی که بدن سرد و بی رنگت روی زمین افتاده بود و تکون نمیخوردی، اون لحظه همیشه و تا ابد همراه من میمونه!
من تنها کاری رو که میتونستم کردم...آمبولانس خبر کردم و چند دقیقه بعد اونا توی آپارتمان بودن، بدن سرد و بی جونت رو حمل میکردن و از من دورت میکردن... نمیتونستم کاری کنم، هیچکدوم از ما نمیتونستیم کاری بکنیم... سهون ، کای و کریس نمیدونستیم چی بگیم یا چیکار کنیم...
من نفهمیدم حتی چطور سوار ماشین شدم و تمام مدت کای رانندگی کرد و من توی صندلی عقب ماشین اشک ریختم، من قرار نبود رفتنت رو باور کنم!

YOU ARE READING
99 Days Without You~(تمام شده)
FanfictionCyber fiction⛈ ❄Name: 99 Days Without You~ 🐚Chapter: #FULL 🌨Couple:Chanbaek 🌊Genre: angst , Drama , slice of life ☃Writer: Therealbaek || Translator: #Lovestory 🌫Teaser: بیون بکهیون، عضو بوی بند اکسو، خاطرات 99 روز زندگی بدون عزیزترینش مینویسه،...