÷•÷Baekhyunו×
ו×دیدگاه بکهیونו×بعضی ها میگن عشق یکی از قوی ترین احساسات یه انسانه. به باقی احساساتت غلبه میکنه و باعث میشه قوی بشی اما در همین حال روحت رو از درون خورد میکنه و باعث میشه کسی بشی که دیگه خودت رو نمیشناسی...
باعث میشه انواع کارهای احمقانه رو بخاطر حسی به اسم عشق انجام بدی!
این چیزی بود که اونا فکر میکردن... زمانی که بدن بی جون بکهیون رو روی تخت چانیول پیدا کردن، بکهیونی که توی لباس های قدیمی و سایز بزرگ چانیول بود و دیگه تکون نمیخورد... اون جمله تنها توضیحی بود که به سرشون میزد... هرچیزی به اسم عشق!
زمانی که مامور های ویژه آمبولانس رسیدن خیلی دیر بود و بکهیون رفته بود. سهون، کریس و کای برای بار دوم دوست و عضوی از خانواده ی موسیقی رو از دست داده بودن... واقعا غم انگیز بود و پسرا توی بغل همدیگه گریه کردن، بکهیون اتفاقات رو نگاه میکرد و لبخند غم انگیزی روی لب هاش نقش بست... حس کرد که بدنش از روی تخت جا به جا شد و بعد از چند دقیقه از ساختمون خارج شد.
پسرا روی زمین افتاده بودن و گریه میکردن. بکهیون میخواست به جلو بره و آرومشون کنه اما میدونست که این غیرممکنه و این همه چیز رو بدتر میکرد!
بعد ار چند لحظه بکهیون میشنید که پسرا خودشون رو بابت مرگش مقصر میدونستن و میگفتن اگه بیشتر پیشش میموندن این اتفاق هیچوقت نمیفتاد. اما بکهیون خوشحال بود و میخواست که اونا هم خوشحال باشن!
بکهیون حس کرد دستی روی شونه اش قرار گرفت و زمانی که برگشت انتظار دو جفت مردمک قهوه ای و موهای فر و لبخند نورانی رو داشت و همینطور هم شد. اشک از چشم های هردوشون سرازیر شد و به سمت بهترین دوست هاشون برگشتن. تنها افرادی که بین عشق اون دو نفر خورد شده بودن و از بین رفته بودن.
-آماده ای؟!
چانیول باعث شد بکهیون به سمتش برگرده و بعد از اینکه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد دستش رو گرفت و بکهیون رو به زندگی جدیدش برد. جای که همه چیز روشن بود و چانیول و بکهیون میتونستن ابدیت رو سپری کنن.
-دوستت دارم..
بکهیون زمزمه کرد و چانیول هم در پاسخ جواب داد...
-من هم دوستت دارم..
هردو به سمت نور پر قدرت حرکت کردن و شروع کردن به آواز خوندن. صدای فرشته ای هردو با آواز فرشته ها همراه شده بود و ترکیب خاطره انگیزی رو به جا میزاشت، دست های همدیگه رو گرفته بودن و به سمت جایی حرکت میکردن که فرشته ها اسمشون رو صدا میزدن.×•× Chanyeol’s Noteו×
ו×نامه چانیولו×بکهیون عزیزم..
درواقع اولش میخواستم یه چیز کوتاه بنویسم و سریع تر به اصل مطلب برسم و تمومش کنم اما متوجه شدم خیلی چیزا هست که میخوام راجبشون باهات صحبت کنم و انگار این آخرین شانس منه پس تصمیم گرفتم یه چیز بلندتر بنویسم.
میدونم زمانی که من و پیدا کنی این نامه رو هم پیدا میکنی و مطمئنم الان تنها توی واحد نشستی و فقط میخوام بگم که متاسفم، من نمیخواستم ترکت کنم بک... باور کن... چطور یه نفر میتونه آدمی رو که عاشقشه ترک کنه!
درست خوندی... من عاشقت بودم بکهیون و باید این و بدونی که من برای مدت ها عاشقت بودم و بعد از چند وقت این موضوع تبدیل شد به خودخوری که دیگه مهار کردنش سخت شده بود و این خودخوری من و بجا گذاشت، پوکه ای خالی و بدن متحرک... اما بکهیون هیچوقت هیچوقت نگو که تقصیر تو بوده چون نبود... تو دلیلی بودی که من بیشتر موندم و کور سوی امیدی بودی که به این دنیا متصلم کرده بود اما هر امیدی جایی متوقف میشه و همین اتفاق افتاد... کور سوی امید از بین رفت و من توی تاریکی رها شدم.
قرار نیست به همین زودی ها این نامه رو تموم کنم و دوست دارم زمانی که این نامه رو میخونی بدونی که چقدر دوستت داشتم.
میدونی بیشتر از همه از چیت خوشم میاد؟ از لبخندت... و فکر کنم قراره حسابی دلتنگش بشم و این و از زمانی که قدم توی این راه گذاشتم متوجه شدم!
میدونستم که دیگه نمیتونم برق توی چشم هات رو ببینم و نمیتونم صدات رو بشنوم... ازت میخوام یه چیزی رو بهم قول بدی بکهیون!
قول بده بعد از رفتنم بخندی و هیچوقت خوندن و رها نکنی... به پسرا تکیه کن چون میدونم اونا هم به تو نیاز دارن.
میدونم به عنوان یه بند باقی موندن سخت میشه ولی من واقعا امیدوارم که کم نیاری بکهیون، تو قوی ترین فردی هستی که دیدم و میشناسم و امیدارم من و بخاطر تمام دردهایی که برات بجا گذاشتم ببخشی، به پسرا بگو که خیلی دوستشون داشتم و هیچوقت این موضوع رو فراموش نکنن.
خب برگردیم به بحث اصلی ؛ دومین چیزی که راجب دوست دارم تواناییت برای تبدیل هر موقعیتی به یه موقعیت مثبته.
میتونستم روز هایی رو ببینم که بدترین روزهای تاریخمونن اما همچنان میتونستم لبخند تورو نسبت به اتمسفر خاکستری ببینم.
اوه خدای من بکهیون... من عاشق لبخند هاتم، میشه همیشه لبخند بزنی؟؟!
به یاد داری زمانی که به ایتالیا رفته بودیم و اون خانوم مو بلند وقتی برای دادن مِنو به سمتمون اومد و اون لبخند افتضاحش رو تحویل داد ، همگی متوجه شدیم از اینکه داره به ما سرویس میده عصبی و ناراحته اما درست زمانی که به میز ما رسید تو لبخند سرگشاده ای تحویلش دادی و انگار که باعث شدی تمام دلایل عصبانیتش از ذهنش پاک بشن. همیشه بهت حسودیم میشد بکهیون اما بدون من عاشق این نوع رفتارت بودم، مردمی بودنت همیشه برام دوست داشتنی بود.
زمانی که از هرچیزی قطع امید میکردم پیش تو میومدم و تو کاری میکردی لبخند دوباره روی لب هام برگرده و باعث بشی لبخند بزنم و تا زمانی که مطمئن نمیشدی حالم خوبه رهام نمیکرد...و این مورد بعدیه که درموردت دوس دارم ، اصرارت رو...
من قراره حسابی دلتنگت شم بکهیون... دلتنگ ریش های کم رشدی که بعد از چند روز شیو نکردن روی صورتت پدیدار میشن یا مدل موهات زمانی که از خواب بیدار میشی و به صورت وحشتناکی بهت میان و من دیوانه وار عاشقشونم... چون اونا بخشی از توئن و هر بخش تو ارزش عشق ورزیده شدن رو داره.
دلم برای روز های قبل تنگ شده، زمانی که بیکار توی ساختمون میچرخیدیم و فیلم نگاه میکردیم یا روی کاناپه وسط سالن مینشستیم و راجب مسائل زندگیمون صحبت میکردیم... یا نمیکردیم... اما در هر حال دلم برای اون روزا تنگ شده!
نمیدونم توی این نامه چی بنویسم یا چیزهایی که دارم مینویسم درستن یا غلط چون ترسیدم... من ترسیدم بکهیون ، دوست دارم الان بیام پیشت و همه چیز رو بهت بگم و مطمئنم چیزهایی که میخوام رو میشنوم...تو بهم میگی دوستم داری و من اینجا میمونم و از پیشت نمیرم.
اما میدونم که اینا واقعی نیستن و تو برای نگه داشتن من هرکاری میکنی، حتی اگه اون کار دروغ گفتن به خودت و قلبت باشه!
خب فکر کنم که الان زمانش رسیده بهت بگم که چرا دارم ترکت میکنم و باید بهت بگم که حواست به قلبت باشه چون ممکنه با خوندن این بخش نامه م خورد بشه.
موضوع یک ساله پیشه..درست روزی که تو به صورت رسمی اعلام کردی که با لوهان قرار میزاری و من حس کردم صدایی داخل قلبم نجوا میشه و مطمئن شدم که چقدر عاشقتم... من قبلا هم این حس رو بهت داشتم اما فقط نمیخواستم با خودم رو راست باشم و باید از لوهان بخاطر اینکه بالاخره تکلیفم رو مشخص کرد تشکر کنم. اما همونطور که میدونی لوهان هم بخشی از دلایلیه که دارم ترکت میکنم. اون پسر خوبیه و من واقعا دوستش دارم... بکهیون فکر نکنم تو تجربه ای مثل تجربه ی من داشته باشی، من دیوانه وار عاشقت بودم اما میدیدم تنها چیزی که نصیب من میشد بی توجهیت بود و تمام عشق و احساساتت برای لوهان ، زمانی که به دیدنت میومد انگار که چندین میلیون مشت به قلب و قفسه سینه ام میخورد و من نمیتونستم نفس بکشم... لوهان پسر خوب و با درکی بود و من واقعا خوشحال بودم که اون و همراه خودت داری پس فکر کنم این حس حسودیه من بود که داشت همه چیز رو بدتر میکرد.
تو واقعا عاشقش بودی و هرکسی میتونست این و بفهمه اما برعکس تو... لوهان، اون عاشقت بود... نمیگم که نبود اما نه به سرسختی تو!
ولی عشق من نسبت به تو قوی تر از هر حس و منطقیه چون در حال حاضر داره من و از درون میکشه... اوه خدای من این واقعا خودخواهی محضه ، نه؟!
من مطمئنم بعد از رفتنم متوجه میشی که دوستم داشتی، شاید بیشتر از لوهان اما من نمیتونم اینجا صبر کنم تا اون روز برسه در صورتی که هر روز بیشتر و بیشتر به داخل سایه ها فرو میرم.
حتما داری از خودت میپرسی باید دلیل دیگه ایم باشه اما باید بگم که من حتی فکر نمیکردم انقدر دووم بیارم... تو خورشید زندگی من بودی و بدون اینکه بفهمم کمکم کردی همه چیز و پشت سر بزارم و به فردای بهتر فکر کنم.
اوه یادم رفت بهت بگم که به پسرا بگی چقدر دوستشون دارم... به کریس بگو که سرش رو بالا بگیره چون میدونی که اگه تمام اتفاقات اطراف منفی باشن روش تاثیر منفی میزارن... پس بکهیون براش لبخند بزن، برای من لبخند بزن، بهش بگو شاد بمونه و بدونه که من همیشه دلم براش تنگ میشه و لبخند هاش رو فراموش نمیکنم... هیچوقت فراموش نمیکنم که تو میتونستی حضورش رو حس کنی حتی بدون اینکه ببینیش!
خب به سهون بگو که مراقب خودش باشه... زمانی که ناراحته دست به کارای احمقانه ای میزنه و من میخوام همیشه مراقبش باشی!
هرچیزی که قابلیت شکسته شدن رو داره ازش دور کن و از آیینه اتاقش شروع کن..بهش بگو که من خیلی دوستش داشتم و برام مثل برادر بود، درست مثل باقی پسرا...
و بالاخره میرسیم به کای... فکر نمیکنم درباره کای حرف زیادی داشته باشم چون اون توی هرشرایطی بلده قوی بمونه و مطمئنم که میتونه همتون رو آروم کنه... فقط بهش بگو که چقدر دوستش دارم!
و بالاخره میرسیم به تو... بیون بکهیون...
تصویر چهره ی خندونت جلو چشم هامه و من نمیتونم باور کنم قراره کسی باشم که بهت صدمه میزنم و روحت رو درهم میشکنم... بزودی میرم و امیدوارم بدونی که من هیچوقت ترکت نمیکنم بکهیون... این قول رو مدت ها پیش بهت دادم و قصدی برای شکتنش ندارم... شاید فیزیکی پیشت نباشم اما من همیشه تو قلبتم!
امیدوارم توی زندگی بعدیمون بالاخره بهم برسی و بهم بگی که چقدر دوستم داری... شاید سال ها منتظرت بمونم تا بهم ملحق شی اما صبر میکنم و ازت میخوام از سال های باقی مونده زندگیت نهایت استفاده رو بکنی و زمانی که وقتش رسید، بهم ملحق شی!
کم کم آفتاب داره میتابه و مطمئنم مثل همیشه قراره زود از تخت بلند شی و این کار رو داره برام سخت تر میکنه چون ممکنه جلوم رو بگیری...
باکس قرص ها توی دستمه و میخوام بدونی که مرگ پردردی ندارم چون تعداد مسکن های بالا بدنم رو کاملا بی حس کردن و قرار نیس درد رو حس کنم... حداقل امیدوارم که اینطور باشه!
میدونم این نامه به حد کافی بلند هست اما ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی و قول میدم نامه رو تموم کنم..
از مادرم و یورا مراقبت کن... میدونم کار سختی نیست چون تو همیشه اونارو به عنوان خانواده دومت میدونستی پس فکر نکنم سخت باشه اگه فقط بعد از رفتنم باهاشون در تماس باشی...
الان قرص هارو خوردم و بدون درد زیادی از گلوم پایین رفتن... لعنت نباید اینارو برات مینوشتم. فکر ترک کردنت باعث شد اشک هام جاری بشن و کاغذ رو خیس کنن، نمیخواستم زمانی که این و میخونی متوجه بشی که گریه کردم.
بدنم یاری نمیکنه بکهیون... چشم های مدام سیاهی میره و بدنم باهام همکاری نمیکنه نمیدونم با عقل جور در بیاد یا نه اما اگه پشیمون هم شده باشم دیگه بیش از حد برای برگشتن دیره پس من این نامه رو توی اخرین کشو کمد حموم میزارم... البته که به ادرس نیازی نداری اما من نمیفهمم چی دارم مینویسم و این بدتر از همیشه زجرم میده.
خیلی دوستت دارم بکهیون... بیش از حد دوستت دارم... جرئت نکن که این و فراموش کنی... جرئت نداری فراموشش کنی..دوستت دارم و میبینمت.
-چانیول
ESTÁS LEYENDO
99 Days Without You~(تمام شده)
FanficCyber fiction⛈ ❄Name: 99 Days Without You~ 🐚Chapter: #FULL 🌨Couple:Chanbaek 🌊Genre: angst , Drama , slice of life ☃Writer: Therealbaek || Translator: #Lovestory 🌫Teaser: بیون بکهیون، عضو بوی بند اکسو، خاطرات 99 روز زندگی بدون عزیزترینش مینویسه،...