5

819 206 116
                                    

_ دارید حوصلمو سر می برید پسرا . چرا سعی نمی کنید از بازی لذت ببرید .

تهیونگ نگاهشو برای پیدا کردن منبع صدا تو سالن چرخوند و با کلافگی گفت:(( یکی به من بگه این دیگه چه فااکیه.)) جونگکوک چشماشو چرخوند:(( راستشو بخوای هنوز بهم معرفی نشدیم ))

جین با خشم گفت:(( اصلا برام مهم نیست که کی هستی و چی می خوای . فقط می خوام زودتر این بازی مسخره رو تمومش کنی ، حالا بگو برای تموم کردنش باید چیکار کنم.))

نانجون پوزخند زد و زیر لب زمزمه کرد:(( پسره احمق فکر کرده منم ازش حساب میبرم.)) بعد تو صندلیش جابجا شد و میکرفونو به خودش نزدیک کرد و گفت:(( خیلی ساده است ،باید سعی کنید در خروجو پیدا کنید.قانون مشخصی نداریم ، مواظب باشید نمیرید و اینکه باهم کنار بیاید شنیدی جین؟ باهم .کنار.بیاید این تنها قانون پدربزرگه .))

جونگکوک کلافه دستشو توی موهاش کشید:(( کاش می دونستم پدربزرگ چه ربطی به این مسخره بازیا داره که دائم اسمشو تکرار می کنه‌.))

نامجون دستشو بالای کیبورد جلوش حرکت داد و با لحت متفکرانه ای زمزمه کرد:(( اممم، الان وقت کدومش بود؟)) با پیدا کردن کلید مورد نظرش لبخندی زد و فشارش داد.

_ فکر کردم بد نباشه برای مرحله دوم یه کم فضا به بازیمون اضافه کنیم.نظرتون چیه پسرا؟

نامجون گفت و به تصویر سالن توی مانیتور خیره شد.
قسمتی از دیوار کنار کتابخونه آروم آروم کنار رفت و سالن پشتش معلوم شد.

یونگی چشماشو مالید و با حیرت گفتم:(( چیزی که من دارم میبینمو شماهم میبینید؟))

تهیونگ به طرف سالن رفت و گفت:(( بیاید،وقتو هدر ندید.))

جونگکوک پوزخند زد :(( حتی اینجا هم دست برنمیداره.))
جین بازوی جونگکوکو گرفت و دنبال خودش کشید:(( سعی کن نادیده اش بگیری فقط انجامش میدیم و تمومش می کنیم.)) سالنی که به بازی اضافه شده بود ،با نور قرمز رنگ روشن شده بود و جای بود شبیه یه ...

_ از این به بعد از شیرینی فروشی متنفرم .

هوسوک گفت و با حیرت به اتاقی که هیچ فرقی با یه نسخه ی واقعی از شیرینی فروشی نداشت نگاه کرد.

ویترینایی که با کاپ کیک و شیرینی های مختلف پرشده بودن، قفسه های چوبی که بسته های بیسکوییت و نون روشون چیده شده بود و یه میز بزرگ و دراز وسط سالن که روش با دقت چاقو ، قالب کیک و کاغذای طرح دار دور شیرینی و چیزایی شبیه این قرار گرفته بود. سمت چپ سالن دوتا در بود ،یکی سفید و اون یکی بنفش. هیچ کدوم از درا جای دستگیره نداشتن و یه قفل رمز دار روشون بود ،

نامجون به قیافه ناامید یونگی از دیدن قفلای الکترونیکی روی در خندید و گفت:(( از صمیم قلب متاسفم یونگی ،اما دیگه نمی تونی تقلب کنی.))

Do You Want To Play?Where stories live. Discover now