Sweet Venom

527 94 55
                                    

موهای طلای روی صورتشو کنار زد و توی چشماش خیره شد ، به صورت گل انداخته از فرط گریه و چشمای منقش به خط چشم مشکیش ،که در برابر هجوم اشکها مقاوم نبود و دور چشماش پخش شده بودند. امکان نداشت این اشکها غیر واقعی باشن...
اخم کم رنگ بین ابرو هاش عمیق تر شد و با صدای رسا و بلندی که همه ی افراد حاضر در سالن، قدرت شنیدنشو داشته باشند،گفت:

++ سامانتا من متعهدم... من ازدواج کردم. میفهمی چی میگم؟

حرفی که زد عین واقعیت بود ، فقط جزیی از سناریو بودنش، صحتشو خدشه دار میکرد.

__نه نمیفهمم... نمیفهمم... من فقط صدای قلبمو میفهمم که بدون تو دیگه نمیزنه... من صدای قلبتو میفمم و میدونم دوسم داره . همون قدر که من دوست دارم.

سالن غرق سکوت بود. مطمئنا کسی حتی متوجه هم نشده بود،این جملات جزئی از سناریو نبود! نا محسوس نگاهشو به اطراف چرخوند همه نگاه ها به اونا میخ شده و منتظر عکس العمل بودند.

جونگین اب دهنشو قورت داد و نگاهشو از چشمای پر اشک بکهیون به لباش دوخت ... وسوسه ی بوسیدنش به قدری واقعی بود، که از این حس وحشت کرد.... هیچ چیز این صحنه به یه تئاتر زنده شبیه نبود .
نه نگاه پرالتماس بکهیون، نه عطش جونگین برای بوسیدنش...

برای تداوم این عشق بازی فقط یک شب فرصت داشتن . یک شب تماشایی برای تماشاچی های تئاتر شهر و شب آخرکنار هم بودن شخصیت های اول این نمایش...

جونگین لباشو به لبهای لرزون بک رسوند و با اولین تماس خاطرات این آشنایی کوتاه تو دلش زنده شد...
"فلاش بَک دو هفته قبل"

ظهر تابستون بود و هوا به شدت گرم. جونگین با یه تی شرت ابی اسمونی، بدون این که کلاه گپشو از سرش برداره ،توی سالن تئاتر،پشت میز گرد روی سن، نشسته بود و سناریوی جدیدی که بهش پیشنهاد شده بود رو، برای بار هزارم میخوند.
از حضور دوباره اش توی زادگاهش ، اونم بعد از هشت سال ،حس عالی داشت. ولی از طرفی هم به خاطر تنها گذاشتن همسرش ،اونم درست وقتی سه ماه بیشتر از ازدواجشون نگذشته بود، احساس ناراحتی میکرد.
اون خودش همسرشو انتخاب نکرده بود، ولی انتخاب خانوادشو به خودش ترجیه میداد!

گوشی موبایلشو از روی میز برداشت و با چند بار بالا پایین کردن شماره ها، باهاش تماس گرفت. بعد از سه چهار تا بوق بالاخره صدای خواب آلودشو شنید...
++جونگین...
--سلام عزیزم ،صبحت بخیر!
نیل، با اعتراض گفت :
++جونگین ... الان تقریبا نصف شبه! خوبی؟ دلم برات تنگ شده!
از شنیدن این جمله لبخندی روی لبای جونگین نشست. توی این لحظه بیش از پیش مطمئن بود که خانواده اش فرد درستی رو براش انتخاب کردند!
__منم خوبم... برای دلتنگی یکم زود نیست؟فقط دو روزه که همدیگه رو ندیدیم!
++برای کسی که عادت کرده هر شب بین بازوهات بخوابه، دو روز زمان زیادیه!
جونگین لباشو توی دهنش جمع کرد .... چیزای عجیبی توی ذهنش میگذشت، مثل فکری که دائم میگفت( آیا همونقدر که اون دلتنگته، دل تو هم براش پر میکشه؟)
و بدترین لحظه، جوابی بود که توی ذهنش نقش می بست ....قطعا نه!
چهار ماه از اشنایی و ازدواجش با نیل میگذشت ولی هنوز از چیزی که مردم اسمشو عشق میزاشتن خیلی فاصله داشتن!

Sweet Venom.     Where stories live. Discover now