⭐جنگل سیاه⭐

3.2K 266 18
                                    



به اطرافش خیره شد، همه جا رو تاریکی فرا گرفته بود،
اون آدمی نبود که از چیزهای مسخره بترسه، اما حس ششم قوی  داشت  و بهش میگفت از اومدن به اینجا پشیمون میشه
خطر رو از همه طرف احساس کرد و کلاغ سیاهی که از اول جنگل بالای سرش پرواز می‌کرد حس بدش رو بدتر کرد،

سرش رو بالا گرفت و به اون پرنده شوم که روی شاخه لخت درختی نشسته بود خیره شد و داد زد

_گم شو لعنتی....

وقتی دید کلاغ تکونی نخورد نفسش رو با حرص بیرون داد و پاشو برای برداشتن قدم بعدی بلند کرد.
اما همین که گذاشتش روی  زمین، یه چیز پوسته مانند زیر پاش شکست و تا زانو توی یه مایع لزج چندش آور فرو رفت.

صورتش باحالت چندش آوری مچاله شد و درحالی که دلش می‌خواست عوق بزنه پاشو کشید بیرون،
با دیدن اون مایع سبزرنگ چسبناک، که شبیه مف دماغ بود، حس کرد تمام محتویات غذای ظهرش داره میاد تو حلقش،
باورش نمیشد بعد از یه زندگی ترو تمیز توی قصر، حالا وسط یه جنگل تاریک با کلی موجودات عجیب غریبه که وسط لونه اشون ایستاده و همین الان پاشو تا زانو کرده تو تخم یکیشون و نالید

_ازین بدتر نمیشه...

اما طولی نکشید که با شنیدن صدای خرناس مانندی حرفش رو پس گرفت و به اون هیولای  سیاه که مثل  عنکبوت  هشتا پا و یه جین چشم داشت، خیره شد.
آب دهنش رو قورت داد و خیلی آروم یه قدم به عقب برداشت،
ناگهان یه صدای خرناس دیگه از پشت سرش شنید و توی جاش خشکش زد،
وقتی به دورو اطرافش خیره شد، یه گله هیولا دید که دارند مثل یه تیکه گوشت خوشمزه نگاهش می‌کنند،
دستاش رو خیلی آروم به سمت درختای اون اطراف دراز کرد و سعی کرد ذهنش رو برای تکون دادنشون متمرکز کنه، اما ناگهان هیولاها به سمتش حمله کردند و هول شد، تصمیم گرفت پا به فرار بزاره، اما حتی ثانیه ای از تصمیمش نگذشته بود که موجودات اطرافش یکی پس از دیگری روی زمین افتادند.

به فرد سیاه‌پوشی که پشت بهش روی سینه هیولا خم شده بود و با خنجرش سینه هیولا رو شکافت خیره شد و با تته پته گفت

_س..سهون؟

فرد سیاه پوش به سمتش چرخید و ماسکش رو در آورد
اون چشمای مغرور و صورت بی حسش رو خوب می‌شناخت.

_اینجا چی کار میکنی پرنسس؟!

با نگاه بی حسی پرسید و لوهان اخمی کرد و گفت

_کی میخوای دست از پرنسس خطاب کردن من برداری؟

_جواب منو بده پرنسس، اینجا چی کار میکنی؟

لوهان که دید نمیتونه این کلمه جاویدان شده ی پرنسس  رو از زبون سهون خارج کنه چشماشو با کلافگی چرخوند و گفت

_اومدم دنبال تو سهونا...

_دنبال من... چرا اونوخت،؟

درحالی که ابروهاش رو با حالت متعجبی بالا داد با پوزخند گفت و لوهان جواب داد

_میخوام سر حرفام بمونم ، باید حلقه مبارزین رو تشکیل بدیم،

سهون پوزخندی زد و گفت

_با کدوم افراد؟ نگو که فقط منو توییم،!

_من افرادم رو به همه جای هفت قلمرو فرستادم تا  بهترین ها رو پیدا کنند. و مطمعن باش که پیداشون میکنم.

_بابات چی؟... پادشاه راضی میشه این گروه شکل بگیره،؟
منکه بعید بدونم،

لوهان غرید

_مشکلت چیه سهونا، تو قبل رفتن بهم گفتی اگه میخوام خودمو ثابت کنم، برای محافظت از هفت قلمرو گروه مبارزان رو تشکیل بدم، گروهی که بهترین و قوی ترین افراد دنیا عضوش باشند، گفتی فقط در این صورت برمیگردی به اون قصر خراب شده،...
من میخوام اون گروه کوفتی رو تشکیل بدم، برام مهم نیست پادشاه و کل دربار مخالف باشند... فقط برگرد سهونا، من بدون تو نمیتونم از پس گرگهایی که میخوان منو نابود کنند بربیام.

سهون با صورت بی حسی خم شد روی صورت لوهان و گفت

_تو که نمیتونی از خودت محافظت کنی... چطور میخوای از هفت قلمرو محافظت کنی...؟

با این حرفش، لوهان ساکت شد، شاید حق با سهون بود، اون هنوز برای حفاظت از هفت قلمرو خیلی خام و بی تجربه بود.

_برگرد به قصرت پرنسس، اینجا برات خیلی خطرناکه

سهون با پوزخند گفت و به طرف هیولایی که سینه اش رو پاره کرده بود رفت و دست کرد توی سینه اش و قلبش رو در آورد، درحالی که لوهان با حالت چندش آوری نگاهش می‌کرد قلب هیولا و شکاف داد و نگین سیاه رنگی رو ازش بیرون کشید، خون پاشیده شده  روی صورتش رو پاک کرد و گفت

_هنوز که اینجایی، زود باش برو،....

_نمیرم... من بدون تو پامو از اینجا بیرون نمیزارم.

_چرا اینقدر سمجی بچه،؟!

_شاید به این خاطر که شاگردی تو رو کردم،

سهون پوزخندی زد و داد کشید

_اگه یکم از درسایی که بهت دادم و یاد میگرفتی، الان همه اینا رو تو میکشتی و مجبور نمی‌شدم نجاتت بدم...

وقتی صورت غمگین لوهان رو دید آروم تر شد و ادامه داد

_برو لوهان، توهنوز آماده نیستی که از سرزمینت محافظت کنی...

_آماده نیستم، چون تو وسط تمرینات ول کردی و اومدی توی این جنگل خراب شده تا یه مشت هیولای آدم خوار رو شکار کنی...

لوهان با کلافگی داد کشید و ادامه داد

_فکر کردی، نمیدونم چرا ازم متنفری... آخه گناه من توی اون ماجرا چی بود؟

_لوهان...

سهون داد زد و لوهان بلند تر گفت

_من گروه مبارزان رو تشکیل میدم جناب اوه سهون... چه با تو، چه بی تو....

بدون اینکه به سهون اجازه حرف زدن بده از اونجا فاصله گرفت و قصم خورد، حتی اگه در بدترین شرایط درحال مرگ باشه از این مرد کمک نخواد...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 04, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

darkness Where stories live. Discover now