به خاطر بی خوابی دیشبم و اعصاب نامتعادلم ترجیح دادم زودتر بیام سر کار تا حداقل بتونم یکم روی کارم تمرکز کنم...امروز روز مهمی بود...خیلی مهم...و من واقعا نگرانش بودم نمی دونم با چه فکری دیشب اون حرف هارو بهش زدم...اگه اونم مثل من پریشون شده باشه و نتونسته باشه خوب بخوابه و استراحت کنه خودمو نمی بخشم...
برعکس هر روز که کلی انرژی برای سرکارم داشتم امروز پر از ناامیدی بودم...و اصلا هیچ ایده ای نداشتم که قراره چه جوری باهش رو به روبشم...
از راهروی طولانی گذشتم تا به در سالن گروه رسیدم...
در نیمه باز بود و از اینکه کسی به این زودی اومده باشه اداره تعجب کردم...با شنیدن صدای پچ پچی گوش هام تیز شد و کمی سرمو داخل بردم و دزدکی نگاه کردم ولی خیلی زود چشم¬هام گرد شد و خودمو پشت در پنهون کردم....
خدای من فکر کنم از بی خوابی دارم هزیون می بینم.... از بس ذهنت درگیر شده ببین چه چیزهایی که نمی بینی سیچنگ...
نفسمو بیرون دادم ولی با صدای عجیبی که به گوشم رسید لبمو گزیدم...انگار توهمی در کار نیست...کمی خم شدم و دوباره داخلو نگاه کردم...
انگار چشم هام درست می دید تن روی میز فرمانده نشسته بود و فرمانده جانی در حالی که مقابلش ایستاده بود و روش خم شده بود در حال بوسیدنش بود...
آب دهنمو قورت دادم...باورم نمی شد که اون دونفر باهم باشن...
چه طور ممکنه...خدای من...
دیدن بوسه شون باعث شد که بغض آشنایی توی گلوم بشینه...
از در فاصله گرفتم و تصمیم گرفتم که یکم اطراف بچرخم و بزارم اون دو نفر راحت باشن...
با شونه های خم شده راهرو رو برگشتم تا به محوطه رسیدم...اداره کم کم داشت شلوغ می¬شد و آدم های زیادی رفت و آمد میککردن...
فرمانده و تِن باهَمَن...کی باورش میشه...چونم لرزید و سرمو پایین انداختم...
نباید بهشون حسودی می کردم...اشتباه کرده بودم ولی نباید غصه می خوردم...
نفسمو بیرون دادم...نزدیک دوسال بود که به تیم فرمانده سئو ملحق شده بودم...برعکس بقیه من هیچ آموزش نظامی ای ندیده بودم...و اصلا پلیس نبودم...
من یک خلافکار هَکِر بودم...پسر 20 ساله ای که نمی تونست ذهن زیادی فعالشو کنترل کنه و دست به کارهایی می زدم که تهش برام دردسر میشد...
وقتی به جرم هک کردن سایت دانشگاهم دستگیرم کردن با فرمانده سئو آشنا شدم...فرمانده که شنید چه کارهایی ازم برمی یاد با کلی تلاش تونست قاضی رو راضی کنه که به جای زندان، یک سال به طور اجباری در اداره پلیس کار کنم...اوایل برام خیلی سخت بود چون همه ی تیم منو به عنوان یک بچه ی خلافکار می دیدن و رفتار دوستانه-ای باهم نداشتن...ولی سروان تن از روز اول بهم روی خوش نشون داد...باهام دوست شد و ازم حمایت کرد...
توی اون یک سال من فهمیدم که می تونم از استعدادم چه استفاده هایی بکنم و خیلی خوشحال بودم که می تونم به تیم کمک کنم...
بعد از تموم شدن مجازاتم فرمانده منو به طور رسمی وارد اداره پلیس کرد تا به عنوان یک کارمند توی تیم فعالیت کنم...با اینکه تونسته بودم توی این دوسال با همه ی بچه ها دوست بشم و رابطه ی خوبی داشته باشم ولی وانگ لوکاس کسی بود که هیچ وقت نخواسته بود باهم رفتار دوستانه ای داشته باشه...
اون اذیتم نمی کرد ولی خب نمی شد گفت که حتی باهم دوست های ساده هستیم...چون تقریبا هیچ ارتباطی باهم نداشتیم...
و این دقیقا از بخت بد من بود که باید توی دام عشق همین پسر قوی و سنگدل می-یوفتادم...
با مسیجی که از ته ایل دریافت کردم متوجه شدم خیلی وقته که توی محوطه نشستم و سمت سالن تیم راه افتادم...
وقتی به سالن رسیدم همه انگار رسیده بودن...نگاهی به اطرافم کردم...فرمانده سئو همه ی تیم عملیاتو دور خودش جمع کرده بود و داشتن نقشه رو مرور می کردن...
لوکاس جوری ایستاده بود که می تونستم نیم رخشو ببینم ولی از نگاه کردن بهش خجالت می کشیدم مخصوصا وقتی که نگاه همیشه جدیش بهم افتاد و باعث شد زود نگاهمو ازش بگیرم و با قدم های تند سمت میزم رفتن...
تن و ته ایل مشغول کارشون بودن و با سلام کوتاهی سر جام نشستم...
YOU ARE READING
black chance
Fanfictionاسپین آف کاپل " لووین" وانشات 《lover camander》 Lucas x Winwin _________ شانسی برای به دست آوردن دوباره ی فرصتی که با دستای خودش سوزونده بود، شانسی برای نجات، یک شانس سیاه! ________ by: winkey